یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

ماجرای فیش ها و گروه سرود مارشال!


 سلام!


اول: دامنه وبلاگ من blacknotes.net که یه سال پیش ثبت کرده بودم امروز به پایان رسید!


 یخورده حالم بهتره چون وقتی فیش های واریزی سه برگ رو زیر دفتر تلفن توی حال پذیرایی! به همراه مقادیری خط خطی ِ خودکار آبی و قرمز و سیاه، پیدا کردم! شده بود وسیله تست جوهر خودکار! بدین ترتیب دوازده هزارتومن بنده زنده گشته و از این مهلکه ی بس نا بجا و عظیم بـــِــرَهیدم! دیشب قمارباز رو دیدم که خبر از دومین میتینگ  ملاقات بلاگرهای بلاگ اسکای داد که من به احتمال نه از ده میرم و چاخ! سلامتی ای با دوستان میکنم. ام پی تری پلیر یکی از دوستام صداش خراب شده و وقتی که آهنگ رو پخش می کنه صدای خواننده مثل صدای گروه کُــر به صورت دست جمعی هستش و انگار دارن سرود میخونن! برندش هم مارشال هستش اگه کسی میدونه چیکار باید بکنه به من بگه تا اون رو از نگرانی دربیاریم و مژدگانی ای دریافت نماییم... یه عینک خریدم که ایشالا مبارکم باشه و صد سال واسم کار کنه و آخ نگه ( آره ارواح.. ) و شما هم تو کف بمونید چون عینکش ریبن هستش! حالا الان یکی از بچه های بندر میاد و سر این عینک شهیر غیرتی بازی در میاره P-: ... امشب هم اگه جور بشه میرم به اون مسافرت هشتاد مایلی میرم و اگه دیگه نشد فردا صبح دیگه صد در صده! .. دوستان بلاگر-چه دوستای قدیمی چه جدیدی!- خودم هم از اینکه توی وبلاگشون نظر نمیزارم ناراحت نشن من مطالبشون رو میخونم همه ی لینک هایی که تو لینکدونیم هست رو هر روز یا یه روز درمیون میخونم ولی چون از گوشی میام نت و اینترنتم-اینترنت کوفتیم- سلب اشتراک شده دیگه خیلی نمیتونم وبگردی کنم فقط مطلب تو ورد مینویسم از موبایل وبلاگ رو بروز می کنم. حالا ماجرای سلب اشتراک اینترنتم رو بعداً براتون تعریف می کنم. فعلاً حرف مزخرف و چرند دیگه ای ندارم! بای...



پانوشت یک : یافتم! یـــافــــــتم! ...

پانوشت دو : نرفتن به پاتوق قدیمی - گازولا!

پانوشت سه : دیروز و دیشب کلاً سه بار دیدمش...

پانوشت چهار : عزیزم رفتی سفر کی برمیگردی چشمونم مونده به در کی بر میگردی...!

پانوشت پنج : قرص و اثرات باحالش!

پانوشت شش : تموم شدن اعتبار دامنه وبلاگم! مبارک است!




غرغرهای یک آدم پیسد آف!


 نسلام!


 اولاً از حالم نپرسید که الان خیلی داغون و عصبانی و قرمز هستم! خب قرمزیش بخاطر تی شرتی هستش که الان پوشیدم ولی عصبانیتم واسه اینه که بخاطر اینکه من یک آدم نسبتاً کودن و خرفتی هستم و وسایلم رو هی زرت و زرت گم می کنم باید مبلغ پانزده هزارتومان ناقابل! و دو هزار تومن دیگه از جیب نامبارکم بره... بابا آخه چه وضعشه!؟ اون فیش لعنتی رو کجا گذاشتم اون روز!؟ اصلاً یادم نیس که چیکارش کردم یعنی میدونم که قایمش کرده بودم یه جا ولی یادم نیس کجا و همین "یادم نیس" برای اینجانب و اونجانب و همه ی جوانب هفده هزارتومان آب خورد :-[ ... اه .. ولش کن بحثو عوض میکنم... حالمم گرفتس چون درب و داغونم و دلیلش هم به شما ربطی نداره! ... هیچ چیز اون طوری که من میخوام نیس و منم بجای اینکه سعی و تلاش کنم همه چیو راست و ریس کنم عین پیرزن ها پای کامپیوتر نشستم الکی ور میرم باهاش و غر میزنم! البته با این تفاوت که پیرزن ها پای کامپیوتر نمیشینن...میشینن؟... نمیدونم شاید بشینن...ای خداااااااااااااااا آخه *ــونم داره میسوزه چرا یه لحظه به من کمک نمیکنی فقط بلدی... شاید چندروز دیگه برم به یک مسافرت هشتاد مایلی و شایدم استارت زدم به خوندن اون کتیبه ی بی صاحاب که فکر کنم چیزی در حدود شونصد و پنجاه و چهار هزار ورق هستش ... بله ... من دیگه کشش ندارم این وبلاگ اجاره داده میشود به همراه سرقلفی و همه ی کوفتها و زهرمارهاش... 


پانوشت یک : هرکی گفته پول چرک کف دسته یه مشت میزنم تو دهنش..

پانوشت دو : آخه من کی برم هشتاد مایل اون ور تر؟

پانوشت سه : *یدم تو دهن بانک ملی شعبه ی اونجا که زرتی اسنادو میبره تحویل میده

پانوشت چهار: ... آخه من که میدونم تو این تابستونم هیچ کاری نمیتونم بکنم!؟ میتونم؟



ویوا پولسکا تو کله پزی!


 سلام!


 این خیلی باحاله که یه روز بالاخره ساعت 8 صبح رو دیدم و با یه وضع ناجور که نمیخوام توصیف کنم ( عاقلان دانند!‌ ) از خواب ناز ِ مزخرف ِ گرم تابستونی بیدار شدم! ... همین که تو حال و هوای خواب و بیداری بودم یهو یه ویبره ای از زیر کلم حس کردم و سریع گوشیمو از زیر بالش درآوردم و دیدم بله Big Smoke هستش ... گفتش الان میام دنبالت بریم کله پاچه بزنیم! منم گفتم باشه بیا... خلاصه رفتیم کله پاچه ای و پسره یه نگاهی به من کرد که معلوم بود عمراً هم حدس نمیزده که من تیپم به کله و پاچه و این حرفا بخوره! نشستیم و جای شما خالی یه کله پاچه خفن با نون سنگک تنوری زدیم بر بدن و یه چایی هم روش و خلاصه حالی کردیم. نمیدونم چرا زده بود کانال یک و اون برنامه مزخرف صب بخیر ایران با اون مجری های یخمکش رو داشت نگاه میکرد البته نگاهم که نمیکرد فقط روشن بود; منو بگو انتظار داشتم مثلاً تو تلویزیون ِ بالای شاخ گوزن ِ اون کله پزی، زده باشه شبکه ویوا پولسکا Viva Polska و یه آهنگ از بلک آید پیز گذاشته باشه!؟ ... خب ... از امروز صبح که بگذریم میرسیم به امروز ظهر ( چش بسته غیب گفتی!؟ ) ... حال و هوام اصلاً خوب نیس نمیدونم واقعاً دارم چیکار می کنم و اوضاع همه چی بهم ریخته و قاراش میش هستش! ... نمیدونم چرا دیگه وبلاگ نویسی مثل سابق برام لذت بخش نیس و شاید مزخرف دیگه ای نمونده باشه که دربارش بگم! ( سیل گوجه و آت و آشغال که به سوی من پرتاب میشه از طرف شما!‌ )



چطور میشه فرار کرد؟


 یه چند وقتی نیستم رفقا.. یه چیزاییه که نمیشه توصیفش کرد...


+ آهنگ کلاسیک; خنکی کولر، بوی نویی ِ تی شرتی که برام خریده، دلهره ای که بدجور تو دلم مونده و خاصیتشو از دس داده، رفت و آمد مسیرایی که چش بسته میتونم برم، مسخره شدن همه چیز با هم دیگه  و خنده های احمقانه ای که پشتش یه شاسیه واسه نگه داشتنشون...




طعم شیرین بعضی از جدایی ها


306681081bcb386dae12157511cf3b6e_true_love_heart120107053230.gif اصلاً ~ دیگه خر ِ کیه! واقعاً نارحتم کرد... دلمو شکست. دیگه تموم شد نه اس ام اساشو جواب میدم نه زنگاشو. بهتره دیگه راجبش حرفی نزنم که راحت فراموشم بشه و از ذهنم پاکش کنم. امروز صبح که از خواب پا شدم مثل یه غنچه وا شدم... قرار بود امروزرو ببینم... خیلی به خودم نرسیدم ولی خبر نداشتم که اون حسابی خودشو آراسته بود! ... ظهر که به هم اس ام اس میدادیم بهش گفتم که من فلان لباسو میپوشم و از این حرفا. اونم گفت که من مانتو از اینایی که بالاش کش داره و پایینشم گشاده میپوشم رنگ نوک مدادی... اومد و دیدمش! انصافاً خیلی خوشگل شده بود... قبلاً هم دیده بودمش ولی الان یه حس دیگه ای داشت... درضمن میخندید هم خوشگل تر میشد ولی میگفت اخم هم دوس دارم گه گاهی لازمه... از اینکه پستام یکم رمانتیک شده این چند وقت خودم خیلی راضی نیستم ولی خب اتفاقات رو دارم ثبت می کنم دیگه ... بزودی هم میرم یه سایت جدیدی با ورپرس درست می کنم و کلاً بساطم رو میبرم اونجا پهن می کنم و شما هم از شر خزعبلات من راحت میشین ... درکل امروز روز خوبی بود... اون خاطره ی ملاقات در آدیش رو هم کلاً بیخیالش بشین که واقعاً بهش حتی فکر میکنم ناراحت میشم... بیخیال! من خیلی قوی و پر انرژی و با اعتماد به نفسم! بر منکرش لعنت...

 

 

ملاقات در آدیش


سلام!

 

A GOOD DATE !چه طورین؟ حالتون خوبه؟ امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه. منم حالم خوبه همین الان که توی کافی نت نشستم و دارم این مزخرفات رو براتون مینویسم تقریباً نیم ساعتیه که از پیش ~ اومدم البته این سری دیگه نمیخوام مزخرف بنویسم میخوام خاطره یه بعد از ظهر خوب رو اینجا ثبت و موندگار کنم. باهم رفته بودیم بیرون... ساعت دوروبر چهار چهارو نیم بود که لباس پوشیدم و یکم به سر و وضعم رسیدم و موهامو یه شونه خالی فقط زدم، چون میخواستم برم پیش داوود برام حسابی درستش کنه. پلاستیک خوشگل سامسونگ موبایل رو برداشتم و توش دو تا از نقاشی هایی که قبلاً ~ برام کشیده بود رو به همراه عینکم گذاشتم و اومدم کفشامو بپوشم. جلوش یکم سیاه شده بود یه اسفنج خیسو چلوندم و جلوهای کتونیمو حسابی سابیدم و بغلاشم برق انداختم ; الان خیلی واضح میشد طرح قهوه ای پوست ماریش رو دید. پایین شلوارم یکمی خاک گرفته بود ولی اصلاً معلوم نبود و منم اهمیتی ندادم. منو با یه پیرهن مردونه ی آستین کوتاه با خطای آبی آسمانی و خاکستری و آبی تیره و سیاه که یه دونه YES گنده رو بازوی چپش چسبیده فرض کنید با یه شلوار جین آبی کمرنگ و یه کتونی به : این شکل با یه عینک تقریباً طرح ری بن که کنار دسته هاش طرح امپوریو آرمانی داره و حتی روی دسته هاش ساخت ایتالیا و سریال حک شده، اما بازم تقلبیه! ... رفتم پیش داوود و موهامو درست کرد و نمیدونم بیچاره حواسش کجا بود هی چسب مو رو میزد تو چش و چال ما! ... خلاصه با چشمای قرمز از تشعشات چسب مو و دماغی نا مطبوع از داوود خداحافظی کردم و اومدم یه تاکسی گرفتم رفتم ولیعصر. از اونجایی که بستن کمربند عقب هم برای مسافرین ضروری شده منم که توی منتها الیه سمت چپ نشسته بودم کمربندو بستم و بغل دستمم یه آقای چهارشانه رستم نشسته بود و پاهاشم به اندازه ی دو تا هندوانه ی دیم از هم باز کرده بود... خلاصه رسیدم. یه ده دقیقه ای توی ایستگاه اتوبوس ولیعصر منتظر موندم تا ~ زنگ زد که من داخل آدیش هستم سریع بیا. منم رفتم. تا حالا طبقه بالای آدیش نرفته بودم سقفش برام کوچیک بود! شایدم من خیلی دراز بودم! ... از پشت ~ رو دیدم که رو یه دونه از میزا نشسته بود و کیف خاکستری رنگ با طرح گل و بوته سبزش رو هم اونجا گذاشته بود... رفتم سمتش و با گردنی کج سلام و احوالپرسی کردم و دست دادیم و کلی منو سوژه خنده کرد بخاطر قضیه سقف و اینا ... یکم که صحبت کردیم گفتیم چی بخوریم اولش گفت قارچ برگر ولی من یهو گفتم پیتزا! و اونم قبول کرد. رفتم یه پیتزا و یه نوشابه -البته برای اون- و یه قوطی ایستک -البته برای من- و یه سیب زمینی سفارش دادم. اومدم بالا و یخورده چرت و پرت گفتیم و حرفای خنده دار زدیم و اوقات خوبی رو داشتیم سپری میکردیم! ... با یکم تاخیر سفارش مارو آورد و مشغول شدیم. ~ از پیتزا خوردنش میگف و به شوخی که من هیچ موقع بلد نیستم درست پیتزا بخورم و حرصم در میاد و منم بهش گفتم یه چیز دیگه سفارش بدم و ... صحبت های زیادی کردیم از طرز هندونه خوردن و تخمه خوردن و خلاصه مثل بقیه قرارامون کوتاه نبود و خیلی خوش گذشت...نقاشیه ساده اما فوق العاده ای رو که خیلی وقت پیش برام کشیده بود رو بهش نشون دادم و کلی ذوق کرد و گفت که ببرم از روش بکشم برات میارم... یکم حرفای پراکنده زدیم و  بعد که مادرش زنگ زد و نمیدونم هول شد و گفت بریم من باید برم خونه. رفتیم وایسیم برای تاکسی، خطی که همیشه ما از کنارش رد میشدیم و همیشه تاکسی ها تو هم وول میخوردن، حالا یه دونه تاکسی هم نبود که هیچ پر مسافر بود! همشون هم آشنا بودن و شلوغ پلوغم بود... یه سمند اومد و سریع من و ~ رفتیم سمتش و با موفقیت سوار شدیم! راننده یه آقای مسنی بود و جلو یه خانم نشسته بود و عقب هم یه پسره سمت راست من وسط ~ هم کنار... تو تاکسی هم خیلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم.. بعد که رسیدیم اون جلوتر پیاده شد و منم نزدیکای کافی نت پیاده شدم و اومدم الان دارم این خاطره رو مینویسم... همین الان اس ام اس داد من برم اس ام اسشو بخونم...

 

 

پانوشت یک : یک روز خوب!

پانوشت دو : نبستن کمربند ایمنی عقب برابر با هشت هزار تومن جریمه!

پانوشت سه: آسوده خاطر...

پانوشت چهار : امروز کاتالینا رو هم دیدم.

پانوشت پنج : خیلی دوست داشتم این خاطره رو  با جزیات بنویسم امیدوارم که خوب نوشته باشمش...

 

 

یه مشت مزخرف قابل هضم!

سلام!

 

bul-shit-9 (1).jpg امروز که اینجا در خدمت شمام انقدر بدنم خسته و کوفتس که نوشتن چرندیاتی به این طول و درازا از من بعید به نظر میاد... بعد از کلی کمک در تمیز کردن خونه از نصب پرده گرفته تا شیشه پاک کردن و کارهای کوچیک و بزرگ الان احساس آرامش میکنم... البته خیلی خیلی هم آروم نیستم، چون یه سری بحث و جدل هایی با کاتالینا کردم که احساس خوبی ندارم، مدت مدیدی هم هست که ارتباطی با ~ ندارم و اصراری هم ندارم چون خودش اینطور خواست، به جاش میخوام یکم خودمو مشغول کارهای مهمتری که دارم بکنم. یه خبر خوب هم اینکه امروز بابک زنگ زد و گفت فردا رضا-همون که میخوام گیتارشو بگیرم- میاد و آماده باش که بریم. حالا اگه حرفش دو تا که چه عرض کنم سه تا نشه فردا گیتاره میاد دستم. گیتارش یه چیزی مثل اینه ... یه روشی رو آموختم در تمیز کردن وسایل مخصوصاً کتونی! که به علت عدم خزیت! نمیتونم بگم که خز نشه حالا اگه قول بدین بچه خوبی باشین و مزخرفات وبلاگ منو بخونید شاید یاد دادم بهتون. نتیجش میشه این که الان کتونی من انقدر سفید و براق و خوشرو شده که میخوام بخورمش! ... کاری نداریم... اون پروژه ی طراحی سایت هم که گرفته بودم و بخاطرش کلی نگران و آشفته بودم به راحتی و بسیار عالی تموم شد و الان احساس سبکی میکنم فقط این کتاب های بیصصصاحاب هستن که یخورده اوقات منو تلخ میکنن و نمیدونم چیکارشون کنم!... بزودی یعنی در صد سال آینده ایشالا من برم یه هاست و دامین بخرم که وبلاگمو کلهم اجمعین ببرم رو وردپرس! چرا؟ چون وبلاگی تره بعد اصلاً آدم کلاً راحت تره اونجا به دلیل تجربه های وبلاگیم عرض میکنم... فعلاً مزخرفی هم ندارم که بگم چون اصلاً نمیدونم غمگینم یا خوشحال نگرانم یا دقیقاً چه عنصر معلوم الحالی هستم! ... این پست هم فعلاً پانوشت ندارد با اجاااااااازه ... 

 

 

 

اعصابم خورده


 
سلام!

 

...آیا داستان کارگر ساختمانی را شنیده اید که به زیر غلطک رفت؟؟؟ بله ... چون من بزودی به زیر غلطک رفته و له و لورده میشوم. این داستان صد در صد واقعیست. الان که دارم این روزنوشت رو مینویسم-تقریباً ساعت ده و ده دقیقه- خیلی عجیبه واقعاً که من بیدارم! البته خیلیم عجیب نیست چون برای یه کار فوری بیدار شدم و از خونه زدم بیرون. بگذریم... دیروز غروب این پیرهن جدیدم که خریده بودم رو پوشیدم و وقتی اومدم بیرون دیدم همه دارن میان جلوم و ازم امضا بگیرن منم که اصلاً اهل ریا و خودنمایی نیستم و دیدم خیلی هوا خواه دارم تصمیم گرفتم فرار کنم! امروز میخوام یه خورده راجع به مسائل رمانتیک فک بزنم. ولش کن بابا راجع به این مطالب هم نمیخوام صحبت کنم. اصلاً یه حس گوهی دارم نمیدونم متوجه هستین یا نه؟ ... عمراً ... از یه طرف به یکی قول دادم که سایتش رو که قراره 27 تحویل استادشون و از اونور تحویل شرکتشون بده آماده کنم امروز 24مه و من فقط هاست و دامینش رو خریدم و هیچ کاری نکردم! سایتش خالیه خالیه! ... هی زورمو میزنم ولی یه جای کار خفن خراب میشه... اصلاً بگو تو که بلد نیست کار انجام بدی ایستک میخوری قبول می کنی D-: ... حالا این نیز بگذرد... از اونور سه تا کتاب گردن کلفت دارم که هیچ کودومشون رو حتی لاشم باز نکردم... از اینور یه پولی داشتم برای یه چیزی که میخواستم بخرم، همش تقریباً گوزمال شد رفت پی کارش... باز حالا از اینور وبلاگم اینجوری از اونور همه کارام مونده از اینور جواب اس ام اسای حسین رها  رو هم نمیتونم بدم از بس که کار دارم و شرمنده همه دوستان شدم! ... فیس بوق هم خیلی وقته سر نزدم و اصراری هم ندارم به سر زدنش چون سالی به دوازده ماه یه بار یه نوتیفیکشن یا همون آگاهی از طرف پسرخاله ی شوهر عمه ی عموم میاد که ایشون پست شما رو لایک زده یا همون خوشش اومده حالا اصلاً پست منو نخونده ها! ... دلیل دیگه ش هم که سر نمیزنم اینه که فیس بوک خیلی چیز ضایع ایه و دیگه خز شده و اصلاً برای ما بلاگر جماعت با این همه مطلب و تراوشات ذهنی و قدرت نوشتن افت دارد که برویم در این پروفایل پیزوری ها لایک بزنیم... یه سری عکس جدید هم مصطفی نوده ازم گرفته که چندتاش خیلی باحال شده تو فیس بوکم گذاشتم... در اینجا زارت بنده غم سوز میشود بعلت نقص فنی چرا زیرا که صبحانه نخورده ام و الان است که پای کیبور افقی بشوم!

 

پانوشت یک : فیلم مکس رو هم دوباره دیدم خیلی باحال بود.. یادش بخیر..

پانوشت دو : گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی  با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید...

پانوشت سه : چه خوب بود اگه یه دکمه ریست داشت این زندگی کوفتی...

پانوشت چهار : چه خوب بود اگه یه کار تپل و نون و آبدار هم داشتم..

پانوشت پنج : چه خوب بود که من دیگه این پست رو تموم کنم و انقدر مُهمل نبافم!

 

 

تخلیه ی چندین روز ننوشتن!

سلام!

 

 

keyboard_typing.jpg چه سلامی چه علیکی؟ یه دقیقه به فاصله زمانی پست قبلیم با این پستم نگاه کنید؟ ... آخه چرا من اینجوری شدم! من که هر روز میومدم تو این وبلاگ استفراغات ذهن رودل کرده ی خودم رو میریختم این تو و شما هم با دیدن این صحنه اوقی میزدین و منو خوشحال میکردین ( عجب توصیف باحالی) ! ... من که هر روز یه بامبولی درست میکردم تا بیام این وبلاگ کوفتیمو آپ کنم نمیدونم چرا دیگه دستم به نوشتن نمیره و با این همه اتفاقات عجیب و غریب و مختلف من دستم به تایپ نمیره... اول بزار از اتفاقای خودم بگم... به بابک سپردم که برام یه گیتار کلاسیک پیکاپ دار جور کنه برام، حالا من نمیخواستم پیکاب دار بگیرم ولی گفت خوبه پیکاب دار میتونه به کامپیوتر و باند و این چیزا وصل شه منم قبول کردم ولی اصرار داشتم که یه گیتار مشکی بگیرم. حالا هرجا ما رفتیم مشکی نداشتن الا یه جا تو خیام که اونم قیمت خون بابای بابا سوختش رو میگف که بعداً با کارشناسی های بابک که تجربیاتی بس خطیر در عرصه دامبولی *ـسک داره معلوم شد که اون گیتاره 100 تومن هم نمیرزید... بگذریم... آخر سر مجبور شدم گیتاری که آشنای بابک قصد فروشش رو داره بخرم البته هنوز به دستم نرسیده و منم پولی ندادم بهش قراره بیاد ببینمش و بخرم! خب بعضی وقتا آدم باید از رنگ مشکی گیتار و علایق و سلایق خودش بگذره ... یه خبر دیگه مربوط میشه به اینکه رفتم یه کتونی آدیداس سوپر استار گرفتم ولی فرقش با قبلیا اینه که این طرح کنارش پوست ماره ... خوشم اومد ازش گفتم محسن اینو نگیرم گفت نه بابا بگیر باحاله! با اینکه خوشم اومده بود ولی بازم شک داشتم و میخواستم سیصد جا دیگه سر بزنم ولی انقدر اون روز اینور و اونورو گشتیم پام داشت از جا کنده میشد! ... خلاصه اون کتونی و این تیشرتی که الان تنمه رو خریدم و الان هم احساس خرسندی میکنم چون الان دختره که روبروی من تو استیشن شماره پنج نشسته بدجوری رفته تو کف من ( تو کف چیه من آخه!؟ ) و معلومه که تیپ جدیدم خوبه شایدم مزخرفه! ... بهر حال ... یه مدتی هم هست که یه اتفاقای مسخره و کش داری داره پیش میاد که نمیدونم چرا اصراری به تموم کردنش ندارم! دیروز هم رفتم یه دونه پیرهن خریدم، اولش میخواستم از این پیرهنای هاوانا از اینایی که نخل و گل و گیاه داره روش با رنگ های جیغ بگیرم که دیدم بابا اینجا کیش و قشم و جزایر تنب کوچک و بزرگ نیس و یه جورایی زاقارته اینه که یه پیرهن باحال خریدم که بعداً میپوشم ببینید ( ! ) ... اسامه بن لادن هم که ترکید بسی خرسند گشتیم من موندم چقدر این بی بی سی و خبر رسانیا کشش میدن و هی سوژه خبریش میکنن بابا مرد دیگه از شرش راحت شدیم هی شایعه نکنید که زندس و آیا مرده و از این کاست شعر ها ... امروز در کل خیلی دلم پر بود و اومدم پستُ ترکوندم! ... امیدوارم که خسته نباشید از خوندن این تومار بلند بالای بس حال بهم زن! ...

 

 

پانوشت یک : عجب دل پـُری داشتم...

پانوشت دو : پس کی این کار پولسازو شروع کنیم بابا مردیم...

پانوشت سه : خیلی سرم شلوغ پلوغه و خیلی کار ریخته سرم!

 

قهقرا...


 دقیقاً نمیدونم دارم چیکار میکنم.

اندر مضامین مشکلات بشری!


 سلام! اول بگم درسته موهامو کوتاه کردم ولی هیچ چیز از ارزش های من کم نشده و نمیشه! چرا که بنده بسیار خوشتیپ هستم؟ نه ! چون که اصلاً تیپ و قیافه مهم نیست مهم ذات آدم هاست، البته درسته که من خیلی خوشتیپم ( ! ) ولی نباید به تیپ و ظاهر کسی توجه کرد مهم درون آدم هاست و من میدونم که دارم این جملات مزخرف تبلیغاتی و پندآموز و حکیمانه ی قلنبه سلنبه رو میگم که داره خیلی کسل کننده میشه! بنابراین میریم سر بحث شیرینی دادن برای گوشی جدیدم که گرفتم! شیرینیش هم اینه که کمتر توی وبلاگم مزخرف مینویسم! میدونم که همتون موافق هستید پس بنابراین یه کف مرتب بزنید... شُله؟ ... شله ... بسیارخب... اگر بتونم نرم افزار Opera Mini گوشیمو راه بندازم و دو سه تا تی شرت جدید بگیرم و موهامم زودتر رشد بدم D: و انقدر با کامپیوتر ور نرم و مطالب وبلاگمو بهتر کنم یا برم روی وردپرس تقریباً نصفه مشکلاتم حل میشه! نصف دیگش هم مربوط میشه به خودم که بتونم حلش کنم یا نه! ... الان که دارم این مطلب رو مینویسم بیرون خیلی بارون میاد و رعد و برقایی میزنه که آدم مو به تنش سیخ که چه عرض کنم میخ میشه... درضمن در اوج کسلی بودم که کیف با شکوه حسن رو گرفتم که توش پر بازی بود و بقول خودش جعبه افتخاراتش بود تازه نصفش! ... یکدفعه با نصب و بازی کردن این شاهکار E.A کلی حال کردم و هی زارت و زورت تو این بازی حرصمو سر مردم بدبختش خالی میکردم و میگرفتمشون به باد کتک! ... این که آدم زل بزنه تو دماغ یه دختر و بخنده کاری رو پیش نمیبره و حرکتی بس خفن تر می طلبد! خب دیگه فکر کنم خیلی کاست ِ شعر ساختم و باید کم کم جــول و پلاس مندرس خویش را بجمعم ! تا مزخرفات بعدی خداحافظ!


پانوشت یک : دارم یه کتاب مینویسم!

پانوشت دو : این روزنوشت دو قسمتی و دو روزه شد!

پانوشت سه : فیلم تیکن رو هم دیدم مزخرفی بیش نبود!

پانوشت چهار : این فیس بوک اگه نبود جماعت ایرانی از کجا میخواس انقدر اعتماد به نفس پیدا کنه؟


شایعه : این نوشته تا شب چنج میشود!


شرح مختصر یه روز گند ِ خوب !


رسیدن گوشی سامسونگ گلکسی مینی و سر و کله زدن با یه سری منوی عجیب غریب جدید به علاوه یه بعد از ظهر داغ که توی باشگاه کاراته برای یه پا بلند کردن تقلا میکردم میتونه یه روز خوب و در عین حال گند رو رقم بزنه... خیلی ممنونم.

پانوشت یک : قضیه ش مفصله بعداً کلاً تعریف میکنم
پانوشت دو : موهامم کوتاه کردم شدم مثل خربزه ی تازه رسیده!

خوشتیپ ترین چرت نویس دنیا!


 سلام!


 اولاً که قربون همه تون برم یا نرم؟ میرم. چه خبرااا؟ خب من که کلی خبر دارم. اول اینکه عمل مادرم با موفقیت انجام شد و الان هم حالش خوبه ولی هنوز بیمارستانه، البته چند روز دیگه فکر کنم مرخص بشه و من در پوست لطیف خودم نمیگنجم! خبر دوم اینکه یکی از دوستای قدیمیم رو پیدا کردم و دوباره با هم چاق سلامتی(!) میکنیم و دوباره مثل قدیما میترکونیم و من در پوست خودم نمیگنجم! خبر سوم اینکه اغلب اوغات  اوقات که توی خیابون راه میرم حس میکنم زیپ شلوارم بازه که ملت چهارچشمی ذل زدن بهم! نمیدونم آخه خوشتیپ ندیدن که انقدر تو دماغ منن و دارن منو میخورن!  از بس که من خوشگل و خوشتیپ و باحالم ( همین روحیه ی فولادینمه که تا الان زنده نگهم داشته! ) ... خبرهای بعدی اینکه میخوام گوشی سامسونگ کربی جونم رو بفروشم و سامسونگ گلکسی مینی بخرم! از اونجایی که پولم یا زورم به بابای بابا سوختش یعنی سامسونگ گلکسی اس نمیرسه مجبورم برم بچه مینیش رو بخرم. مشخصات این جیگر ِ پدرسوخته رو از اینجا میتونید ببینید. حالا از بحث شیرین گوشی و تبلت و هزار کوفت و زهرمار دیگه در بیایم میریم سر بحث پیچیده ی وب! این دوست ما قرار شد یه هاست کوفتی به ما بده که اینجانب نقل مکان کنیم و بساط مزخرفیجات خود را در جای دیگر بــپــَهنیم! هنوز هیچ اقدامی نکرده! ... الان که اینجا در حضور شما هستم ریشهای سیم خار داری خود را که سه چهار روزی بود نزده بودم تراشیدم و احساس راحتی میکنم. دیگه حرف مفتی ندارم که بزنم فعلآً برم...


پانوشت یک : بسی چرت نوشتم در این سال سی...

پانوشت دو : مطلب بعدی رو از موبایل جدیدم شاید نوشتم

پانوشت سه : آخجوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون!



سال نو ، شروعی دوباره!

 

سال نو مبارک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!سلامی به گرمی بوی جورابی که مرده را از قبر فراری میدهد! سال نو شما مبارک باشه امیدوارم سلامت باشید و تندرست چرا که هیچ چیز بهتر از سلامتی نیست و اینو هر آدمی میدونه ; من اصولاً اندکی ( یکم بیشتر ) انسان مادی و پول دوستی هستم اما این چند وقت که حال مادرم یکم بد شد و الان هم در بیمارستان بستریه تا بعد از سیزدهم که دکترا از سفرهای خارجه شون و از حال و حولشون و بعضی از زحمت کشاشون هم از سفرهای کاری و درمانی شون بیان، و عمل جراحی بروی مغز رو انجام بدن. بگذریم... چه خبر؟ عیدی میدی جمع کردین؟ اینجانب به شخصه با اینکه سن پرفوسور بالتازار رو دارم طی یک حرکت انقلابی سیاسی اجتماعی اقتصادی فرهنگی اقتصادی مبلغ پنجاه هزار و پانصد تومان و ده ریال و دوقققران عیدی گرفتم که از همین جا تقدیم میکنمش به داغ دیدگان حوادث اخیر ژاپن ... خیلی بدشانسی آوردن! بیچاره ها کلی درب و داغون شدن... البته اون ژاپنی که من میشناسم، حتی اگه همزمان آنش سوزی و جنگ و رعد و برق و بلایای آسمانی هم بیاد روش بازم با نظم و قوی و پیشرفتس و میتونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه همون طور که از جنگ جهانی دوم به بعد اینقدر پیشرفت کرده! کلاً خودم که کشته مرده ی تفسیرهای سیاسی روز خودم هستم شما چطور؟؟؟ از پیام های مسخره رهبران جهان بگیر تا برنامه های نوروزی شبکه های ایران که فیلم سه ساعته رو نیم ساعت میکنه تا لهجه زاقارت باراک اوباما در حین گفتن جمله عید شما مبارک، همه و همه با دو صد درود و سلام فراوان و بوس و ماچ و موچ و تفمالی و "سال خوبی داشته باشین" تقدیم شما باد. از اینکه نوشته م اینقدر طولانی شد اصلاً هم عذرخواهی نمی کنم تازه میخواستم بیشتر بنویسم شما هم مجبور نیستید چرندیات منو بخونید ( کی خوند؟؟؟ ) برید ببینم چیکار میکنید با اومدن من! میدونم که از خوشی در پوست خود منفجرید!!! بیاید یه ماچ دسته جمعی بکنم همتونو : ممممممووووچچ آخیش...

 

پانوشت یک : سلام من اومدم!

پانوشت دو : امیدوارم عمل مادرم زودتر انجام بشه و حالش خوب بشه.

پانوشت سه : لباس جدیدام مبارکم باشه چشم حسودا زارت بشه ....

پانوشت چهار : دیگه حرف مزخرفی ندارم که بزنم.

شایعه : این نوشته ممکن است تا شب چنج بشود!



سناریوی تکراری

آرایشگرتوی آرایشگاه نشستم و صدای سه تا آرایشگر که با قیچی هاشون یه هارمونی منظم درست کردن رو میشنوم... مجری شبکه چهار هم از مزخرفاتی که براش نوشتن بگه حالش داره بهم میخوره ; بخاطر همین هم چند ثانیه ای مکث میکنه ... بعد به مزخرفاتش ادامه میده .. همه هم وانمود می کنن به نشنیدن... با قیچی های تند و تیزی که به موهام میزنه منو میترسونه ... نه البته بهتره، آرزوم بود که یه قیچی گنده تر داشت و میگرفتش پایینتر و {تق} میزد سرم رو از تنم جدا میکرد و فوقش یکمم خون میپاشید روی سر و صورت و صندلی و کف آرایشگاه کوفتیش. بعدشم پولشو حساب میکردم و حتی پول خونی که ریخته و براش باعث زحمت شده رو حساب میکردم مگه چقدر میخواست گرون در بیاد؟؟؟ بعد سرمو برمیداشتم و با خیال راحت میرفتم خونه- چاپ چاپ- دو تا دسته موی بلندی که از جلوی صورتم رو قیچی کرد به خودم اومدم... اَه ... من چقدر خیالباف هستم... دیگه ارتباطم رو میخوام با ~ قطع کنم. کاتالینا برام یه ساعت مچی خریده نمیدونم این یکی ساعتم رو چیکار کنم! نمیدونم چرا این روزا همش برنامه های شبکه منو تو 2 میخکوبم میکنه پای تلویزیون...

 

 

آسوده نخاطر...

sad-face-2.jpg

دیروز ~ زنگ میزد و اس ام اس میداد ; منم آخر جوابشو دادم ... یکم مزخرفیجات گفت که اصلاً حوصله ش رو نداشتم ; اونم نداشت. روزای مزخرف و لنگ درهوایی رو دارم میگذرونم. چهلم مادر دوستم هم باید برم خیلی ناراحتم. قرار بود مثلاً جمعه بریم کافه با بچه ها ، ولی کنسلش کردم چون کار واجب تری داشتم... به هرحال میگذره روزام ... راستی شاید از این بلاگ اسکای کوفتی- نه بیچاره خیلی هم خوبه - دراومدم و رفتم بلاگر... حالا معلوم نیست ولی دارم کار میکنم روش... میدونم که خیلی نگران (!) هستید دربارش... فعلاً...




روز مزخرفی که تلخ شد!


 روز زیاد خوبی نبود ولی بدم نبود! بعد از صرف یک فنجان قهوه ی زهرمار ( فوق العاده تلخ ) رفتم بیرون و سرمای هوا و دیگه... توی تاکسی صندلی پشتی نشستم ; یه دختر - از اینایی که پوتین میپوشن تا زیر گردن - با مادرش نشسته بود و با یه بچه تقریباً 3-4 ساله... دختر ِ بغل من نشسته بود یعنی درواقع کاش بغلم بود ولی منظورم کنارمه ; خیلی خوشگل و خوشتیپ بود و فوق العاده هم توپُر، آخه میدونی که نمیگن چاقیم مد شده میگن توپُریم!!! ، بیچاره چاقم نبود ولی خب هلویی بود از هلوان بهشتی... بگذریم... تنها چیزی که منو نارحت میکرد طی مسیر، بوی شدید ادکلن سرکار خانم بود که دیگه وسطای راه داشت منو خفه می کرد. اجازه خواستم و پنجره رو یکم کشیدم پایین، خودش هم متوجه ریدن ( از اون نظر ) خودش شده بود البته... بعدشم دوروبر ساعت هشت و نیم نه تو راه پیاده رو  ~ رو خیلی اتفاقی دیدم که خیلی هم اخمو و جدی و خیره به هم نگاه کردیم و رد شدیم ; خوشگله ... خیلی خوشگله ولی میدونی که خوشگلی همه چیز نیست و بعضی موقع ها هم تهوع آور به حساب میاد اخلاق آدم خوب باشه و انسانیت داشته باشه ، اگر قیافش هم شکل اَن باشه همه دوسش دارن ; ولی قیافه ی آدم شبیه یه فرشته مظلوم و زیبا باشه اما انسان نباشه واقعاً که دیگه ... البته چون اکثراً توی ایران از ظاهر آدم ها قضاوت میکنن ( حتی شاید خود من ) این تز من کاملاً مزخرفه و معکوس تعبیر میشه ... دیگه مزخرفی ندارم که بگم ولی الان که دارم مینویسم مزه ی قرمه سبزی که شام خوردم زیر زبونمه ... لعنتی ... کدوم آدم عاقلی از قرمه سبزی بدش میاد؟


پانوشت یک : تولد پل سزان مبارک!

پانوشت دو : سالروز وفات هایده، بانوی موسیقی ایران تسلیت و یادش گرامی باد.

پانوشت سه : با یه من عسلم نمیشه خوردش تعریف شیرقهوه ای بود که امروز خوردم...

پانوشت چهار : رفتم نتایجو بگیرم ... گفتن پنجم بیا ... وای میدونم که ریدم از الان بوش میاد!

پانوشت پنج : ادکلن برای خوش بوییه نه خفه کردن ملت! وگرنه چُس که نمرده !!!!



ویـــنـــتـــرنت!

 سلام!


امروز صبح ( که چه عرض کنم ظهر ) بیدار شدم و صبحانه و ناهارو یکی کردم ; بعدش یکم شبکه Manoto2 رو نگاه کردم داشت برنامه "حقایق مهیج" رو نشون میداد. یکمم این پا و اون پا کردم دیدم بیرون برفه سرد هم بود دیگه نرفتم بیرون همینجوری که داشتم میرفتم یهو احساس کردم خوابم میاد و ولوو شدم روی زمین و عین خرس قطبی خوابم برد و یه چرت بیس دقیقه ای ( نه بیشتر ) زدم و با صدای ویبره ی گوشیم که داشت عین مته ی برقی فرشو سوراخ میکرد و میرفت تو، بیدار شدم. 

بعدازظهر - حدودای ساعت 4نیم 5- که دیگه حوصلم سر رفت گفتم با این هوای توپ دیگه حس خونه موندن نیست زدم بیرون و عزم راه کافی نت رو کردم. آخه این همه میگن برف برف، بعد پارو و جارو برمیدارن بیان برفو پارو کنن خداییش حیف نیست؟ درسته که مسیر رفت و آمد مختل میشه ولی واقعاً آدم جیگرش حال میاد وقتی صدای قارپ قارپ ِ کفشش توی فرش ِ برف ِ سی سانتی میزاره... البته نه با کفشای آدیداس من که تهش از شیشه هم مسطح تره ! 



پانوشت یک : به به چه هوایی! 

پانوشت دو : اصولاً برف باعث شادی میشود!

پانوشت سه : سلامی گرم خدمت بروبکس وی پی ان باز!

پانوشت چهار : سلامی گرم خدمت رفیق گلم سیامک.

پانوشت پنج : یکی دوبار نزدیک بود بخورم زمین شانس آوردم!!!

پانوشت شش : دیشب توی کوچه خوردم زمین ولی شانس آوردم کسی منو ندید P-:

پانوشت هفت : هجوم ایده ها به همراه سردرگمی و یه مقدار نگرانی از بابت اون قضیه! وای....

عجب نوشت : این دیگه چیه فک کنم بلاگ اسکای یه لحظه قاطی کرد !  Link


یادش گرامی باد ...

نمیدونم واقعاً این مطلب رو چه جوری بنویسم خیلی ناراحتم اصلاً دستم به نوشتن نمیره ; دلیل اینکه دیروزم نتونستم مطلبی بنویسم شاید همین باشه. دیروز یکی از دوستای نزدیکم که خیلی بهم نزدیکه و خیلی هم باهم صمیمی هستیم بهم پیامک زد و خبر نارحت کننده ای بهم داد و گفت که مادرش به رحمت خدا رفته... واقعاً اشکم داره درمیاد ولی خب چون باید بهش دلداری بدم و روحیه اش رو عوض کنم نمیخوام خیلی درباره این موضوع صحبت کنم فقط اگه مطلبم رو داره میخونه ازش میخوام که منو تو غم خودش شریک بدونه و امیدوارم که صبور باشه و خودش رو نبازه با روحیه ی خیلی خوب و محکم به زندگیش ادامه بده... عرض تسلیت منو با اینکه خیلی کوچیکه بپذیر و ازت میخوام که دوباره همونی که خیلی شاد و سرزنده بود باشی و صبور باشی، میخوام بهت بگم که وقتی اس ام اس زدی و من از جلسه ی امتحان اومدم بیرون چقدر دنیا دور سرم چرخید و چندتا ماشین با عصبانیت برام بوق زدن... میخوام بهت بگم که چقدر چشام نمناک شده بود توی اتوبوس که بودم ولی الکی تظاهر میکردم که آشغال رفته توی چشم برای اینکه گریه ی یه مرد رو نبینن... میخوام بهت بگم که چقدر دوست دارم و خاطرت برام عزیزه با اینکه خودت مشکلمو میدونی چقدر صبور و مهربون و خوشحال بودی و مطمئنم که از این به بعدم اینجوری هستی عزیزم...



پانوشت : واقعاً حالم بده حوصله ی هیچی رو ندارم ... لطفاً همه به دوست گلم تسلیت بگید...


آنتی بیوتیکی در آخرین دقایق!


این یعنی میشه آخرین روزنوشت سال 2010 میلادی که اینجانب پرتاب میکنم توی این وبلاگ ; مثل یه کاغذ مچاله از پشت سرم که به سمت آشغالی بصورت بلایند فایر پرتاب میشه و صدای آشغالی آهنی رو که میشنوم خم میشم روی میز و روی کاغذ پر از نوشته یه گوشش مینویسم 3 امتیاز ! ... از شدت گشت و گذار توی وبلاگای بقیه چشام قیلی ویلی ای میرود که هر آن ممکن است سرم توی لیوان یخ زده ی چایی برود! اصلاً این یه جورایی آخرین پستم شاید باشد تا چرت نوشت بعدی معلوم نیست چه اتفاقات مزخرفی برای من بیفتد که اینجا را دوباره گردگیری کنم یا خیر !؟ ... وقتی به موبایل لامصبت نگاه کنی و دقیقاً همان حرفی را که انتظارش را نداشتی توی آن فونت شیرین فارسیش ببینی اصلاً نمیتوانی هضمش کنی! ... ای بابا نمیدانم چرا لحن صحبتم اینطوری شده ! از بس که وبلاگ های مثلاً ادبی و سنگین این و آن را خوانده ام ; مانند یک چکش که میخواهد میخی را به زور به داخل دیوار بکوبد، ژست حق به جانبیتم گل کرده ... حالم از آن احمق مو قرمز ِ پیزوری ای که عکس تخمی اش روی جلد مجله ی تایمز به عنوان شخصیت سال 2010 معرفی میشود بهم میخورد! ...  با تیپ بسیار مرتب و کمی هم زیبای خودم انقدر جلوی آینه کج و راست میشوم که یک لحظه خودم را مدل روی بیلبورد خیابان اصلی شهر میبینم! ; آیا واقعاً‌ یک مدل مو انقدر به آدم اعتماد به نفس میدهد؟

 

پانوشت یک : پرتابی بس به جا ( سه امتیازی )  !

پانوشت دو : این آخرین پست سال 2010 میلادی بود!

پانوشت سه :مصادف با 29 دسامبر 2010 که روی صفحه ی کثیف گوشی من چسبیده!

پانوشت چهار : یه مدتی ممکن است نباشم، که زیاد دلخور نباشید ( نیستیم ) !

پانوشت پنج : اوه ... حسین ِ شیک پوش و خوش قیافه ی بی مغز ِ من !

 

 




 

روزنوشت در شب !

سلام!

 

ساعت ده دقیقه به ده - یک دو سه آزمایش میشه...

اول از همه جا داره سلامتی اینجانب رو تبریک و تهنیت به خودم ! عرض کنم و جستن این جانب از مهلکه ی بس عظیم  ِ سرماخوردگی رو گرامی بدارم. این که چرا من باید زنده باشم هنوز در دست بررسیه ولی خب از اونجایی که بشریت به مزخرفات من توی این وبلاگ نیاز داره به همین جهت در هر پست اهمیت مطالب خطیر خودم رو متذکر میشم.


کریسمس همه تون مبارک چه هموطنان مسیحی چه بقیه مبارک باشه و امیدوارم که سال میلادی جدید با تکنولوژی های جدید و مکاشفات جدیدی همراه باشه. سال دوهزار و یازده اصلاً لرزه به تن آدم میندازه از بابت تلفظش و اینکه یاد فیلم های رباتی و آدم آهنی ای و این که مثلاً سال 2066 چه اتفاقی قراره بیفته؟ بشر به چه سمتی میره ... البت که با زیاد شدن امکانات بسیاری از مسائل بشر حل میشه ولی خب تکنولوژی و امکانات دردسر ها و خطراتی رو هم داره.


حالا که بحث درباره ی 2011 هستش بزارید یه چیز درباره ی سال بعدش بگم ; این که قراره به پیش بینی نوستراداموس ( یکی از پیشگویان مشهور ) خدابیامرز یا خدانیامرز، سال 2012 زمین دچار حملات قلبی ! عروقی شدیدی بشه و به اصطلاح خودمون بترکه، درحد یه شایعه ی تاریخی بزرگه! ( اصل مقاله ). قبل از سال 2000 میلادی یعنی سال 1999 هم همین شایعات رو درباره ی سال بعدش میگفتن که قراره به اصطلاح آخر الزمان بشه ولی همش آبدوغ خیاری بیش نبوده و نیس!


خب حالا کاری نداریم ما وبلاگ مزخرف خودمان رو مینویسیم تا آن روز بالاخره یه خاکی تو سرمون میکنیم. اما از الان بهتون بگم که منتظر مطلب من در تاریخ 01/01/2012 باشید تا مشت محکمی بر دهان شایعه پراکنان و خرافه پرستان بزنم که سه دوری دور خودشون اسنو برد برن!


خب این مثلاً روزنوشت قرار بود باشه اما در همین حد اکتفا میکنم که امروز هیچ خبر خاصی نبود! یکم بعدازظهر خوابیدم که چیزی جز کسلیت در من بوجود نیاورد. تا آخر شب هم هیچ اتفاق مهمی نخواهد افتاد جز اینکه همش توی آسانسور منتظر صدای پاره شدن طنابش باشم تا منو با خودش تا پارکینگ همراهی و سپس به صورت یک تکه آهن قراضه مچاله کنه ! ( عجب تعبیری بود بس لطیف ! )


 پانوشت یک : کریسمس مبارک Merry Christmas

 پانوشت دو : یه دعوتنامه ی بالاترین خواستیما !

 پانوشت سه : حتماً Internet Download Accelerator رو دانلود و استفاده کنید!

 پانوشت چهار : سال 2012 هیچ اتفاقی نمیفته آقاجان بیخود نترسین!

 پانوشت پنج : از اینکه کل مطلبم رو توی ورد نوشتم حسی بس مزخرف دارم!

 پانوشت شش: آخرین روزنوشت 2010 رو در یکی از همین روزا مینویسم بس پُرملات!

 پانوشت هفت : هزاران دلیل وجود داره که گوگل کروم نسبت به فایرفاکس برتره !

 پانوشت هشت : یعنی 12 و 14 همین ماه از پسش برمیام ؟؟؟؟؟؟؟

 پانوشت نه : چقدر تو پانوشت ها از ! استفاده کردمااااا !

 پانوشت ده : با یارانه ها چه میکنید؟

 پانوشت یازده : اوه اوه چقدر پانوشت !


اَبـَر پست ِ شب یلدا ! D:


سلام!


اول اینکه جا داره از غیبت کبری خویشتن ( ! ) که به علت خوردن من توسط سرما بود معذرت نخواهی کنم و بگم که میدونم که چقدر منتظر بازگشت من و مزخرف نوشتن من بودید ولی خب چیکار کنم سرماخوردگیه و کسلی و کوفتگی و آب دماغ و فرت و فرت و سرفه های خشک که مثل اره برقی گلوی مبارک بنده - تعریف از خود نباشه - رو جر میده میره پایین... زنگ زدم به سروان تمپنی ( سامان ) و یکم اختلات-درست نوشتم؟- کردم باهاش و اونم زارت زد توی برجک ما گفت صدات شبیه لوچیانو پاواروتی شده !  گفتم خوبه حالا قیافم شبیش نشده ! ... دیشب رفتم درمانگاه و بعد از کللللی گندِدماغی ِ مستر پذیرش نوبت هشتاد و نهم به اینجانب رسید و منم به انتظار وایسادم و بعد از دو ساعت راهی مطب دکتر شدم و چندتا قرص و شربت نوشت و بعد رفتم اما نکته ی مهمش اینجا بود که ماشاالله پر از هلوهای انجیری و درختی و همه جوره خلاصه بود! چیزیم که جالبشون کرده بود این که با تمام کلاس بالاییت و فیس فیس و پوتین تا زیر گردن و هزارقلم میک آپ، صدای فین فینشون گوش آدم رو نوازش میداد و درواقع براشون یه نقطه ضعف تلقی میشد که چرا یه دستمال همراشون ندارن و اینطوری باید ضایع بشوند! ... از اونجایی که همه مفسر سیاسی-اجتماعی-اقتصادی شدند و دو روز از اجرای طرح یارانه ها میگذره من هم گفتم که یک نظری بدم تا خالی از عریضه نمونم و یه چرندی بلغور کرده باشم! ... همه چیز که میخواست گرون بشه حالا من نمیدونم چرا مردم هول کردن ؟! ... با این چندرغازی هم که میدن به ملت پول یه بار رفت و آمدشون به خارج از شهر و یه دونه قبض آب و یه لیتر بنزینم نمیشه ! ... فکر کنم دیگه با بنزین لیتری هفتصد  کم کم باید منتظر دیدن گاری های دو اسبه و چهار اسبه توی شهر باشیم و برامون عادی بشه! تازه هروقت هم مهمون خواست بیاد خونتون بپرسین چند نفر میان اگه بیشتر از دو نفر بودن راه ندید D: بعدش بگید به اندازه خودتون غذا و میوه هم بیارین! ... خب این مثلاً قرار بود اَبـَر پست ِ شب یلدا باشه ولی خب چون دلم پُر بود و چند وقتی هم مزخرف نگفته بودم اینه که یکم طولانی شد... از همینجا با سرفه های خشک فراوان و با چشمان سوزناک و قرمز شده و اورکت به ارث رسیده از پدربزرگ پدر ِ پدربزرگم و یه لیوان شیر داغ و یه برش کدو ! و عکس هندونه ی قرمز که باعث شده صفحه ی مانیتورم خیس بشه شب یلدا رو به همه ی ایرانیان و فارسی زبانان در سراسر این گیتی، و تمامی زبان نفهمان D: که فارسی بلد نیستن تبریک میگویم و امیدوارم که امشب که بلند ترین شب سال میباشه فوق العاده به شما خوش بگذره و لذت ببرید. ما که میخوایم به همراه خانواده به خانه ی یکی از اقوام نه چندان نزدیک برویم و بساط عیش ونوش و محفل طرب رو براه کنیم... البته مادر و پدرم الان رفتن و بنده و برادران میاییم، دیگه چیکار کنم عشق به وبلاگ نویسی و شما دوستان ولم نمیکنه دیگه ! 



پانوشت یک : پست خفن رو حال کردی!؟!؟!

پانوشت دو : شرط میبندم نود و نه درصد شماها حوصله خوندنش رو ندارید!

پانوشت سه : واقعاً آدم باید قدر سلامتیش رو بدونه چون سلامتی نباشه آدم فارت میشه!

پانوشت چهار : دیگه فکر کنم ابر پستم به اندازه کافی ابر باشه و پانوشتا کافی !




مینیمال مسخره!

امروز خیلی خوشتیپ شدم... یکم هم خوش گذشت ... احساس نگرانی دارم در مورد اون موضوع خطیر ... یارانه ها .... بنزین هفصد .... کادیلاک رو کی *ـایه؟ .... چقدر همه چیز مسخرس ، مثل این پست من ... بقول خودم مینیمال میخواستم بنویسم....خودمم تازه فهمیدم مینیمال چیه ... علاقه ای پیدا کردم به سه نطقه ... حالم از تعارفات بهم میخوره ...  فعلاً دوستان ... 



پانوشت یک : حوصله پانوشت نوشتن ندارم!

پانوشت دو : ولی با این حال پانوشت نوشتم عجبا...

پانوشت سه : اگه حوصله داشتم چیکار میکردم ...

پانوشت چهار: تبریک به مناسبت مزخرف جدید به نام مینیمال!


ماجرای خیس شدن اینجانب !


سلام ! ... امروز چنان بارونی اومد که نگو! تلافی چندین روز خشک و سرد رو درآورد و حسابی هیکل بدقواره ی منو شست و اینجانب را شبیه موش آبکشیده به خونه فرستاد! ... هوا ابری ابری بود و منم احتمال میدادم که بارون بیاد و بخاطر همین کاپشن هشت و نیم کیلویی خودم رو پوشیدم و از اونجایی که عاشق تشریف دارم حواسم نبود که کلاه پشت کاپشنم رو درآوردم و همینجوری خندان و شادان پوشیدمش! 


(حسن، مرتیکه ی کیلزون! نیومده بود و رضا هم طنزوار انقدر کوبیدش که من داشتم از خنده ولو میشدم وسط خیابون! ) با رضا تو اتوبوس نشسته بودیم که به یکباره صدای شارپ شارپ ِ قطرات باران بر پنجره ی اتوبوس رو شنیدیم و مو به تنمان سیخ که چه عرض کنم میخ شد! جالب اینجاس که من وقتی اومدم از اتوبوس پایین تازه فهمیدم که کلاه نداره کاپشنم و خیلی " ناراحن " شدم و  کلی هم خندیدیم چون رضا موهاشو امروز بصورت خروس جنگی وار سیخ کرده بود و کلی هم داشت از ویژگی های اتویی که به موهاش زده بود فک میزد و مسخرش میکرد...


اصولاً با این چاله چوله های شهر چه میکنید؟؟؟ من که دارم فوق العاده لذت می برم ازشون. بعضی هاشون انقدر عمیق و عریض هستن که باید قهرمان پرش چهارصد متر جهان باشی که ازشون بپری و بتونی عبور کنی! ... میخواستیم به سختی از چهارراه رد بشیم که یهو یه چراغ قرمز 120 ثانیه ای دلمون رو شاد کرد و بصورت دنده عقب مایکل جکسون خدابیامرز و با کلی حوصله و آرامش از خط عابر پیاده رد شدیم، البته رانندگان گرامی را بی نصیب نگذاشته و یه کدام از انگشت هایمان را به نشانه ی تقدیر و تشکر به آنها نشان دادیم.


توی وبلاگ یکی از دوستام که اینجا هم لینکه P-: خوندم که چرا وقتی بارون میاد چتر میگیریم و از این چیز قشنگ استفاده نمیبریم! منم در اینجا به پاسخ به اون پست استکباری D: عرض میکنم که وقتی از کنار یه مغازه ای رد شدی و خیلی خوشحال شدی که بالاش سقف داره و بارون نمیریزه روت، یهو یه قطره-از اون بزرگاش- میاد و میچکه پشت سرت و از یقه ی پیرهن و کاپشن و اینا عبور میکنه و میخوره به گردنت و همینجوری لیز میخوره تا پایین و اون موقع ست که از هرچی آب و بارون این چیزا عصبانی میشی ... گرچه شما که مقنعه داری راحتی ! D: 


تو تاکسی نشستم و نسبتاً هم سر و روم خشکه و کمی هم خرسندم از آرامشی که داخل تاکسی حکم فرماست! یه خانم کنار من نشسته جلو هم یه پیرمرد. راننده اومد که راه بیفته یه دفعه ضبطو روشن کرد و با ولوم 20 آهنگ حسین حسین حسین حسین گذاشته که یه یارو هم همش داره عربده میزنه توش ... بهش گفتم آقا لطفاً صداشو کم کن، گفت بابا عزاداریه امام حسینه دیگه مگه بده؟ ، گفتم آقا عزاداریو من چیکار دارم گوشم کر شد!!! خلاصه تا بیام به راننده تاکسیه و پیرمرده حالی کنم که صداشو کم کنن، تلفن خانومه زنگ خورد و راننده صدای ضفط (‌ ! ) بی صاحابشو کم کرد... یه ربع چرخیدیم که سکوت مطلق بود تو تاکسی و هرازچند گاهی سکوتش با صدای زنگ تلفن خانومه شکسته میشد ... اَه چقدر صحبت میکرد من فکم درد گرفته بود بجای اون زنه ... موضوعات مزخرفی هم میگفت یه چیزی تو مایه های دور کمر اقدس خانوم و مدل موی فخری خانوم 



پانوشت یک :ضدحاله که آدم یه باربنویسه و یهو دستش بخوره به backspace و برگرده صفحه قبل!

پانوشت دو :دارم کافی میخورم میگم " آه چه باران زیبایی... به درک که مردم خیس میشوند! " !

پانوشت سه : خیس خالی شدیم رضا میگه - موهام که خراب نشد حسین ؟؟؟؟ ... 

پانوشت چهار : شلوارم قشنگ شسته شد آخجون‌! ...

پانوشت پنج : راستی چرا تو صفحه ی نظرسنجی های من شرکت نمیکنید؟

پانوشت شش : نمیدونم شما دوستان وبلاگی کجا بودین و مشغول انجام چه کاری بودین وقتی که من داشتم زیر بارون خیس خالی میشدم و به عشق وبلاگم و نظرات شما و وبلاگ های با صفای شما توی راه کافی نت بودم ... قدر نوشته هامو بدونین که همش با عشقه X:


بعلت ذیغ وقت !


... اَه ... چقدر بده وقتی میدونی باید سر یه ساعت یه کاریو انجام بدی و خودتم متوجه باشی که نمیتونی و دیر میشه و تازه با خیال راحت فس فس کنی ( تلف کردن وقت! ) و شیش بار از این اتاق به اون اتاق بری ... تقریباً در همه ی مواقع ای که عجله دارم کارها بدتر گره میخورن و هی یه مشکلی پیش میاد، اینجاست که " هر چه سنگ است مال پای لنگ است " در فکر پوک و مضمهل ( درست نوشتم؟ ) من تجلی پیدا می کنه و همچین که دارم موهامو شونه میکنم گوشیم زنگ میخوره ... از اینکه سایلنتش کردم بسی خرسندم و لبخندی بس ملیح بر لبانم. موهامو شونه کردم و مسواک زدم-چقدر این خمیر دندونای جدید بدمزس- و یکم بصورت فیگوراتیو، جلوی آینه جسچر گرفتم و آخرش رفتم سمت اتاق ولی بازم داشت زنگ میزد ... اَه ... سمجیست بس نابجا  ... هنوز گوشی رو از جیبم در نیاوردما ولی میتونم مختصری حدس بزنم کیه ... یه لحظه پشیمون شدم که چرا سایلنت کردم و بجای ویبره ی اعصاب خورد کن، آهنگ زیبای پدرخوانده رو گوش نکردم ... انقدر که سمج بوده توی تماس، حتماً به قسمت دوس داشتنی آهنگ میرسید ...



سوار تاکسیم ... چقدر نور آفتاب توی صورتمه یعنی درواقع توی دماغمه! ... زیاد دقت نکرده بودم به سمت نشستنم که این آفتاب توی سوراخ دماغم نتابه ... حالا خوبه هر روز این مسیر رو میرم ولی بعضی موقع ها از سر حواس پرتی یا شایدم واید بودن یادم میره ... این که بغل دستم نشسته به اندازه ی دو تا هندوانه ی دیم پاهاشو از هم باز کرده ! ... میخواستم بگم آقا جان این چه وضعیه؟ پاتو اندازه عرض شونت باز کن، بعد یه دفعه دیدم یارو چهارشانه رستم است ! بیخیال شدم ... از تاکسی که پیاده میشدم یارو پنجاه تومنی نداشت بجاش یه آدامس تمشکی بهم داد که الان مارکش یادم رفته...آدامسو گرفتم با اکراه و انداختمش تو جیبم و از تاکسی پیاده شدم راه رفتن رو در پیش گرفتم ... اوه عجب سایه ای ! ... خنک شدم ... دیگه یخ زدم خیلی سرد شد ... عجبا ... اون موقع بود که یه لحظه هوس اون آفتاب لعنتی که داشت منو می پخت رو کردم ... یدونه از اون آدامس انداختم دهنم ; عجب مزه ای داشت ... یقیناً که بیشتر از یک پنجاه تومنی پاره بدردم خورد ... همینجوری که داشتم میرفتم هزاران تا سوژه از اینور و اونورم می گذشتن و منم توی این فکر بودم که چطوری اینا رو به حالت مزخرفی توی وبلاگم بنویسم و ثبتش کنم ...  لعنتی بازم این رنگ آبی بلاگ اسکای حافظه ی منو پاک کرد... نمیدونم پستم رو چجوری خاتمه بدم ... اینه که ... 



پانوشت یک : ذیغی وقت و هزار دردسر !

پانوشت دو : بستنی ای نیم خور !

پانوشت سه : الکی شلوغ بودن خیابونا !

پانوشت چهار : چقدر من از علامت تعجب استفاده میکنم !

پانوشت پنج : مجبور نبودم امروز روزنوشت - شب نوشته الان - بنویسم !

پانوشت شش : شارژ ایرانسل چقدر فزرتیه ! زود زود تموم میشه ... دیگه نمیخرم !

پانوشت هفت : میخوام از این عینک های آینه ای بگیرم، از اینایی که چش یارو معلوم نیس!

پانوشت هشت : ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پانوشت نه : خدایا برسون یه ... نه یکی کمه ، هزارتا گونی صد دلاری که بدجوری خوردم به PC