یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

گربه !

فردا قراره برم بچه گربه رو بگیرم... راستی یه نظرسنجی ! اسمشو چی بزارم ؟ البته خودش شناسنامه داره و اصیله اسمم داره ولی از این اسمای جینگولکیه و قلنبه سلنبه و من زیاد دوس ندارم.



پانوشت یک : موش تو سوراخ نمیرفت گربه به دمبش بست!

پانوشت دو : وووووویییی چقدر نازه...

پانوشت سه : تراوین سرور ایتالیا

پانوشت چهار‌: میخوام از این به بعد مطالب یه پاراگرافی بنویسم.

پانوشت دو : گربَه گوولی !


بپُستم !

سلام !

چه خبرات؟ حالتون خوبه ؟ یا بقول بعضیا خوفه ؟ ... اصولاً مد شده که کلمات فارسی رو - که همینجوری دارن از بین میرن طی زمان - بیایم و منفجر کنیم و به کلمات نسبتاً مزخرف ِ جدیدی تبدیل کنیم! ... یا مثلاً مد شده که رفتیم توی وبلاگ دیدیم پستش شونصد پاراگرافه بدون خوندن حتی یک خط از اون پست بیایم آخرش بنویسم وای وای چقدر قشنگ بود خیلی حال کردم ( !‌ ) ... خب اول یخورده از این کلمات مزخرف بگم، بتایپ، بزنگ، بنظر، بحرف، بپاچ، بمیر ... بابا اینا دیگه چه مدلشه؟ زنگ بزن و حرف بزن و تایپ کن بهتر نیس؟ حالا خیلی هم حال میکنن که همچین تیکه کلامایی رو استفاده میکنن و احساس خوبی هم بهشون دست میده. حالا بزنگ مثلاً بد نیس ولی بقیه ش یه جوریه... راستش یه دوستی یه تعریف خفنگی کرد از بازی سیمز منم جوگیر شدم و از اونجایی که من آدم فیوزپریده ای هستم فرتی رهسپار شدم که برم اون بازی رو بگیرم ( زیاد باحالم نیس ) و بنصبم(!). خب ... امروز یَک ناهاری زدم بر بدن که نگو و نپرس، از اونجایی که گذا ( همون غذا ) بسیار نقش مهمی در سلامت آدمی داره باید بگم که امروز باقالی پلو با گوشتی زدم بس فیل یا پیل افکن! ... حالا اون یه طرف، من عاشق اون سوپ جوی پرمخلفاتی شدم که طرف زحمت کشیده بود درست کرده بود. یه لحظه هم داشتم سوپ رو با نون میخوردم یاد ارتش سرخ روسیه افتادم که توی این فیلمای آپارات سوخته نشون میداد که با آلمانیا میجنگیدن و توی اون سرمای سگ یَخان ( متضاد سگ پزان ) میخوردن ... دیگه سرتون رو درد نمیارم چون دوستان میگن پستات زیاد میشه نمیتونیم بخونیم، فکر کنم اصلاً از تکنولوژی ای که برای ذخیره کردن صفحه اومده هنوز خبری ندارن 



پانوشت یک: مستند الفبای افغان چقدر ناراحت کننده بود اشکم درومد!

پانوشت دو : دون ژوان !

پانوشت سه: بسکتبال چرا باختیم پس ! همش با پنج امتیاز ...

پانوشت چهار : بچه گربه دوتا پیدا کردم!!! مادرشون نمیزاره بیارمشون، چَک میخوابونه زیر گوشم!

پانوشت پنج : داوود ملکی کجایی پس ؟ 


پانوشت تصویری : 


جماعت ظاهربین

سلام، اینکه زود وبلاگم رو بروز نکردم دلیلش این بود که نبودم و دلیل دومش هم این بود که خواستم همه دوستان مطلبمو بخونن، چون اصولاً و فروعاً ما جماعت وبلاگ نویس ایرانی زارت میریم سر پست اول طرف نظر میدیم و پستای بقیه رو هم پشمک حساب نمیکنیم تازه ممکنه که همون پست رو هم تا آخر نخونیم ! و یه خورده ظاهربین تشریف داریم. حالا وبلاگ نویسی که یه نمونه کوچیکشه بقیه چیزارو خودتون دارید میبینید تو جامعه  ...


راستی دیروز پیروزا بگو کیرو  کیو دیدم ؟ ... داوود ملکی ! ... اولش نفهمیدم که خوانندس خیلی باهاش عادی و یکمم جدی برخورد کردم بعد که پسر عموم گفت این اون یارو بوده که آهنگ ِ "برو بیوفای بدجنس و خسیس دیگه از عاشقی سیرم بخدا سر حال و عاشق و جوون بودم اما حالا پیر ِ پیرم بخدا" رو خونده و تو هم خیلی حال میکردی با این آهنگ و از ایران موزیک ( شبکه کودکان ) پخش میشده ! ...


این سری بیاد ازش امضا میگیرم و باهاش یه عکس شاخدار میگیرم.



پانوشت یک : جماعت ظاهر بین

پانوشت دو : برو بی وفای بدجنس و خسیس دیگه ...

پانوشت سه : عکس شاخدار ( خودتون میدونید منظورم چیه... )


کالسکه ی مرگ

سلام!


امروز روزی بود بس اکتیو و بقول معروف کلی گلوکز سوزوندیم! ، صبح تا ظهر که اتفاق زیادی نیفتاد ولی ظهر اول رفتم پیش O.G.LOG تا یه دی وی دی ازش بگیرم چون به کسی قول داده بودم که اون دی وی دی رو بهش بدم و از اونجایی که من بسیار آدم خوش قولی هستم و سرم بره قولم نمیره گفتم که وظیفه م رو به نحو احسن انجام بدم. ظهر تقریباً حدود ساعتای سه و نیم اینا بود که رفتم کارمو انجام بدم و از اون طرف هم رفتم برای آماده شدن که برم کلاس ( حالا کلاسش بماند ). وقتی رفتم کنار خیابون تا تاکسی شخصی ماشینی شتری چیزی بگیرم انگار داشتم خواب میدیدم! همون راننده هایی که آدمو به زور میخواستن سوار کنن و آدمو بوق بارون میکردن، عین خیالشون نبود و همینجوری از کنارم رد میشدن! اونم چی ؟ توی اون صلاته سگ پزان ِ ظهر که نیمرو رو میذاشتی بیرون تخم مرغ میشد ( جهت ابتکار )...  منم گفتم بابا مسافرکش ِ محترم مصبتو شکر لااقل یه نگاه بکن ضایع نشیم! خلاصه بعد از کلی منتظر موندن بالاخره یه تاکسی سمند زرد قناری سوار شدم که جلوش یه پسر جوون و پشتش هم دوتا خانم که مادر و دختر بودن سوار شده بودن. راننده هم اهل شمال بود و به قول معروف دماغ رشتیش تو آفساید که هیچ، یه چیزی اونورتر بود! آقا اول مسیر آفتاب فطیر میزد تو مغزمون و منم عین این آدمای پشیمون یا قاتلای بالفطره جلوی صورتمو گرفته بودم! ولی همین که مسیر تغییر کرد آفتاب رفت سمت دختره که عینک دودی هم زده بود و الحق که اتفاق منصفانه ای هم بود. رسیدم و رفتم کلاس و اینکه کلاس خیلی خوش گذشت و کلی درباره ی کارتون کوتلاس صحبت کردیم و کلی هم خندیدیم بماند ... بعدشم که دی وی دی ای که قولشو داده بودم دادم به طرف و اومدیم بیرون تقریباً ساعت یه ربع به هفت ... حالا اینجاش جالبه ! توی یه پراید با صندلی های چرمی و ضبط سی دی خور و بوگیر و کولر تا آخر روشن و آفتاب گیر حرفه ای و کف ماشین کفی ِ شیشه ای و تمیز ممیز نشستم ! جالبش این بود که رانندش یه پیرمرده بود که خیلی ریغو ( همون لاغر و ضعیف ) بود و این باعث تعجب من شد! پیش خودم گفتم بابا حتماً این ماشین برای پسرشه و این یارو اصلاً نای فشار دادن گازو نداره و این حرفا ... یکم که رفتیم جلوتر دیدم نه بابا اصلاً اصل همین یاروئه با این حرکات آرتیستیش ! ... حالا فرض کن این پیرمرده خونسرد داره 100 تا تو شهر میره و لایی و دور پلیسی سر جاش ، آهنگ افتخاری گذاشته با این استایلش ! ... افتخاری هم داشت میخوند نمیدونم اشکم سرازیر شده و فلان بعد سرعت زیاد و ماشینا راه به راه  جلومون و منم که صندلی جلو نشسته بودم هر لحظه هم امکان تصادف تو اون بزرگراه بود همه دست به دست هم داده بودن تا من حس کنم که هر لحظه ممکنه بمیرم اونم با این آهنگ دردناک افتاخاری ! اصلاً بعضی موقع ها فکر میکردم تو قبرم ! مسخ شده بودم و آب دهنم خشـک شده بود و آخرش که خواستم کرایه ی یارو رو بدم هــمچین آب دهنمو قورت دادم که همه نگام کردن بعد گفتم بفرمایید، کرایه رو دادم و با سرعت هر چه تــمام تر از اونجا و اون ماشین متواری شدم بـسمت خونه ( عین دیوونه ها ) و بــعدش که پرایده داشت دور میشد دیدمش ، پشتـــش به نظرتون چی نوشته بود؟؟؟ نوشته بود " کالسکه ی مرگ " ...




پانوشت یک : حسین خوش قول !

پانوشت دو : صلاته سگ پزان بود واقعاً !

پانوشت سه : آرتیست بازی از نوع پیرپاتال گونه !

پانوشت چهار : افتخاری بابا جمعش کن ...


ماجرای خواب خرسی و بادهای موسمی‌!

سلام !


خوبین ؟ چه خبرا چیکارا میکنین؟ امیدوارم که حال همتون خوب باشه! حال من که خوبه با اون خواب خرسی که ظهر کردم. خب سریع و بدون مقدمه میریم برای فلسفه بافی و چرت بازی این موضوع و بقول بعضیا :دی ! ... خب درواقع خواب ظهر یک مسئله ی بسیار شیرینیه نخصوضاً‌ موقعی که از صبح خروس خون و هوای گرگ و میش ( نمیدونم چرا هرچی حیوونه چپوندن تو صبح! ) از خواب نازت زده باشی و رفته باشی پی بدبختی ها و کارا یا مثلاً سر لپ تاپ ... وقتی که ظهر بیای خونه و ببینی که مادرت یَک قورمه سبزیه خفنگ درست کرده باشه و بوش وقتی بهت بخوره بپاچی! ناهارم بزنی بر بدن و یکم فارسی وانه مزخرف نگاه کنی ( شامل آشنایی با مادر نمیشه! ) و یکمم گیم وان نگاه کنی و بعدش بری لم بدی یه گوشه و عین جنازه ( دور از جون ِ خودم ) بیفتی یه گوشه و یه نسیم نسبتاً خٌنٌک هم بزنه و تخت بگیری بخوابی ! البته قبلش باید کوچه یا خیابونتون رو از وجود اشرار از جمله : فروشندگان ِ دوره گرد ، فروشندگان دوره گرد با ساب ووفر ، ماشین های قارقارک و کامیون هایی که دیوار صوت رو میشکنه و ... پاک کنی و بعدش بخوابی. خب تا اینجاش و تا قسمتی که میخوای بخوابی و توی جات تمرگیدی و خواب و بیداری بسیار شیرین و لذت بخشه ولی حالا وایسا ادامه داستان رو تعریف بکنم ... از خواب که بیدار بشی میبینی ساعت شیش غروبه و صدای بلند تلویزیون که یا فارسی وانه و یا صدای گوینده ی خبر درباره ی آخرین اتفاقات و حوادث از جمله سیل و زلزله و درب و داغون شدن جهان! ... خب میرسیم به قسمت حال بهم زنش ... دهان خششششک !!! معده ی بهم پیچیده و قارقارک وار ( مثل همون کامیونه که صدای زیادی داشت دقیقاً معده ات الان همون صدا رو میده‌! موهای ژولیده پولیده ی خودت رو که یادته پس به توان ده بزن و لباساتم نیمچه دراومده ! ... البته درکل خواب ظهر چیز باحالیه ، ولی دو دسته رو نمیشه مجبور به خواب ِ بعد از ظهر کرد ، اول بچه ها از سن ِ دو سه سالگی تا سن ِ دوازده سیزده سالگی ، دسته ی دوم هم چترها و بلاگرهایی هستن که کارشون رو ظهرا انجام میدن. حالا من ظهر امروز خوابیدم و حسابی هم جای شما تو تخت خودتون خالی بود و کلی هم حال داد. بعدش هم که اومدم بیرون با یه تیپ دهه ی سی ِ سال 1357 ( ! ) یا مثلاً سال 1968 این حدودا ... حالا اومدم بیرون هرچی عامل بیرونی مزاحم بود اعصاب آدمو بهم ریخت ... از اونجایی که همه جای شهرو بیخودی کندن و نمای شهر عین خاکریز جبه ها شده (‌ ! ) بهمراه بادهای خفنی که میوزید این عوامل همه دست به دست هم حسابی خاک به خورده ما دادن! راستی جمعه میخوام برم کرج کاش کارمون درس بشه نمیگم دعا کنید فقط آرزوی موفقیت کنید برام. مرسی! خوش باشید ! سالوادور هم اینقدر نبینید اگرم میبینید به سناریوی آبکیش یه بار دقت کنید جون من (!) البته من خودمم گاهی اوقات میبینم. خب خدافظ تا چرند ِ بعدی !



پانوشت یک : خواب خرسی !

پانوشت دو : نخصوضاً !

پانوشت سه : یَک قورمه سبزی!

پانوشت چهار : از فروشندگان ِ دوره گرد بدم میاد!

پانوشت پنج : راستی جیل دو روزیه که نمیزنم...

پانوشت شش : رفتی سفر ... رفتی ز پیشم بی خبر !

پانوشت هفت : سوغاتی یادت نره!

پانوشت هشت : سالوادور نبین انقدر 


بفرما حموم نمره!

سلام!


چه خبرا چیکار میکنید؟ شنیدم که دنیا به زارت (!) رفته ! از اون طرف سیل خفنگ پاکستان و زلزله توی ترکیه و زلزله تو گرگان و کلی بلاهای دیگه!  ... اگر بخوایم از دیدگاه بلاشناسی به این موضوع نگاه کنیم باید گفت بلا به دوررر ... خب میبینم که دوست عزیز وبلاگ نویسمون برگشته و وبلاگِ هر چند مزخرف اما قابل تحملش رو داره دوباره به روز میکنه .... از اینترنت خبر دیگه ای نیست به جز اینکه همش چشممون به اینه که ببینیم باقی وبلاگای رفقامون کی بروز میکنن وبلاگشون رو. آقا یه اتفاق خیلی خیلی بد و ضدحال افتاد ... این مطلبم رو یادتونه ؟ ( خط پنجم از پایین ) ... پنج شهریور هم گذشت و من بدون اینکه یادم باشه - از بس که ذهنم مشغوله - دیدن ِ اون اتفاق باحال رو از دست دادم و دیگه رفت تا هزار و چهارصد سال بعد! ، البته زیاد هم نارحت نشدم ولی درکل کاش میدیدم و برای اون هم جداگانه یک چرت نوشت اختصاص میدادم! ... خب یه چندروزی هستش که موهام رو جیل میزنم ( همون ژل ) و احساس خوبی دارم فقط وقتی داشتم ژل رو مصرف میکردم اون نوشته ی قرمز رنگی که پایینش نوشته بود رو ندیدم که نوشته بود: HARD ... اوه اوه ... چشمتون روز بد نبینه!خلاصه الان موهام رو دست بزنی خیلی سفت شده! ... البته امشب میخوام برم گرمابه و یک حمام نمره (!) و خوووووووووووووووووشک! . راستی چندتا آهنگ نامجو گوش کردم واقعاً ناامید شدم، این چه وضعه خوندنه بابا !؟ دیگه هر نعره و شعر نویی با یه آهنگ ساده که نشد هنری! ... البته هنر داره توش ولی اصلاً به نظرم جالب نیس، خود نامجو هم بچه بدی نیس، یه بار اومد به من گفت ژلتو بده بزنم منم گفتم بیخود! فکر کنم از اون موقع دیگه موهاشو بلند کرده و حالت Afro داده بهش عین این افریقایی-آمریکایی ها. سه شنبه هم باید برم کلاس هنوز کارمو انجام ندادم که باز برمیگرده به همون عریض بودن بنده! ... راستی میخوام یک جمله هنری بگم به سبک جدید ( از همینایی که مد شده! ) فکر نکنید من بلد نیستم، نظرتونو هم بگین...


جمله هنری-نوشت : تو دیروز یک آفتابه ی قرمز بودی و من با نگاه غضب آلودی که بهت کردم یک سیفون دسته دارِ توالت شدی و ما در فاضلاب غوطه وریم !


عجب-نوشت: عجب جمله ای نوشتم!

شایعه-نوشت: تبدیل شدن روزنوشتام به شب نوشت!

وای-نوشت: الان زلزله شونصد ریشتر میاد منو وبلاگمو مزخرفاتمو میترکونه!

تقلید نوشت : این جلمه چندتا اقتباس داشت، پانوشت ها رو هم از شیما تقلید کردم!


زمستون کجایی پس؟ پختم از گرما

سلام بر خودم اول و دوم هم بر خودم سومم شاید شما! 


اولاً جا داره که چندتا مطلب رو عرض بکنم خدمت شما. میبینیم که هوا نم نمکی داره خنک میشه و بادهایی که شب میزنه صدای پاییز رو داره توی گوشمون زمزمه میکنه ( از اولم تو گفتن جمله های شاعرانه بی استعداد بودم! ) و باز هم تابستان داره تموم میشه و پاییز میاد. یخورده که بچه تر بودم ( یعنی الانم که بچم ولی قبل ترا که بچه تر تر بودم) ازم اگه میپرسیدن کودوم فصلو دوس داری؟ من سریع میگفتم تابستون! خب دلیلش هم که واضحه ! چون مدرسه میرفتم دوس داشتم سریع تابستون بیاد و منم بپرم یا تو کوچه بازی کنم، یا سنم که بالاتر رفت بیام بیرون یه هوایی بخورم، یا اینکه پای کامپیوتر بشینم و باهاش ور برم و یا اینکه برم پی یللی و تللی ! ... اما الان که تابستون میاد وقتی هوای گرمشو و شلاق های وحشیانش روی بدنم و بازدم دهان داغش رو حس میکنم نظرم عوض شده ! درواقع شاید بچه تر که بودم زیاد تو فاز گرما و سرما نبودم و عین یه پلانکتون آبزی همینجوری میچرخیدم و اصلاً تو باغ هم نبودم! ... من تابستون رو دوست دارم ولی به شرط اینکه تو یه منطقه خوش آب و هوا باشم، نگین سریع شمالا ! چون شمال رفتم از شدت گرما و رطوبت داشتم آب پز میشدم. منظورم اینه که توی یک کشور اروپایی یا اروپای شمالی بودم. نه اینجا که هوا گرمه و از یه طرف دود و دم و از طرف دیگه هم بادهای گرم و مرطوب و تابش نود درجه خورشید بالای مغز آدم! ... الان انقدر دلم برای سرمای زمستون و خوردن کله پاچه ی صبح زمستونی و قدم زدن توی برف و دید زدن خانومایی که با پالتوهای زیبا میان بیرون و کافی میت بغل کامپیوتر و از این مسخره بازیا تنگ شده ... الان اگه چایی بخوری تازه فوت هم کرده باشی و سرد هم شده باشه، مغزت از شدت گرما میخواد خمیر بشه! ... انقدر هوس اینو کردم که زمستون بیاد و هوای سرد و سوزناک با برف سفیدی که همه جا رو پوشونده ( خداکنه ) و برفای آروم آروم که از آسمون میریزه زمین رو ببینم، و با پالتو و دستکش چرمیم برم بیرون و انقدر خودمو پوشونده باشم ولی بازم از شدت سرما نتونم رو به رو رو نگاه کنم! ... خلاصه ... فعلاً که تابستون هنوز پا بر جاست و بعدش پاییز که یخورده غمناکه و بعدش زمستونه باحال ... خدا کنه امسال انقدر برف و بارون و بوران و بند و بساط از آسمون بریزه که از خونه بیایم بیرون و وقتی بپریم وسط خیابون کف خیابون پر از برف باشه و کلی هم حال بده ... خب یه چند وقتیه که دوست خوبمون رسول جان رفته و نمیدونم چرا ولی هنوز نیومده امیدوارم هرجا باشه خوش باشه و زودتر هم بیاد که دلم برای نظرات مزخرفی که توی وبم میداد تنگ شده از یه طرف هم نمیخوام بیاد چون اگه بیاد ببینه که هنوز کارتون کوتلاس رو نخریدم حسابی قاطی میکنه D: ! عسل خانم هم که نظر دادن گفتن این قالب خوبه دیگه مارو بسی مشعوف کردن و ما الان در پوست خودمون مختصری نمیگنجیم ... روزا Roza هم که به جمع خوانندگان مطالب مزخرف من پیوسته هم بسیار دختر خوبیه فقط نمدونم چرا نمینویسه ! احساس میکنم استعداد خوبی توی نوشتن داشته باشه و میخوام تشویقش کنم. البته تو چیزای دیگه هم استعدا داره !!! ... خب بگذریم ... راستی دیگه از این به بعد میخوام جاهای دیگه که نظر میدم اسم خودمو ننویسم زیاد جالب نیس، اسم وبلاگمو مینویسم. از دوستانی هم که میان و مطالب مارو میخونن هم خواهش می کنم بیان و نظر بدن فکر نکنن ما نمیفهمیم! عزیزم پس این افراد آنلاین رو برای چی گذاشتم؟ گفتم که اگه مطلبمو کامل خوندی و نظر ندادی خری! 




پانوشت یک : تابستون قدیما خوب بود ... 

پانوشت دو : هوا داره کم کم سرد میشه!

پانوشت سه : من برف شدید میخوام

پانوشت چهار‌: زمستون کجایی؟

پانوشت پنج : کجایی زمستون؟


زامبیِ بی حوصله !

سلام


خب ... یه چند وقتی که وبلاگتو پست نکنی تقریباً حسابی کسل و بی حال میشی و اصلاً حس پست مطلب نیست! ولی از اونجایی که بنده چرت نویس بسیار خوبی هستم و چرت های خوب و پرطرفداری مینویسم ( آره! ) شروع به پست مطلب کردم بعد از چندروزی که در دسترس نبودم. تو کافی نتم، یارو میگه حاج آقا سر ما کلاه نره کار مارو راه بنداز دستم به دامنت ( بابت همین اعلام شماره حساب برای واریز وجه نقدی یارانه ها ! ) منم تو دلم گفتم بابا یارو سرت کلاه رفته خبر نداری اینهمه کلاه که رو سرته پس چیه ؟ دیگه چقدر خفت و ذلت کشیدی که به همینم قانع شدی... راستی من نفهمیدم کلاهبرداری چیه بعد کلاه گذاری چیه ؟ اگه طرف کلاهبرداری میکنه پس کی کلاه گذاری میکنه اصلاً کلاه برداری چیه و کلاه گذاری چیه ... هرکی میدونه لطفاً بگه و خانواده ای رو از نگرانی دربیاره و مژدگانی دریافت کنه  ... چند روز رو داشتم به یک سری کارای عقب افتاده میرسیدم و نفسی کشیدم از کار نکردن با اینترنت! ... گاااززز، آخ ... زبونمو گاز گرفتم، اینترنت بهترین چیزه و نباشه اصلاً زندگی نمیشه کرد چه نفسی؟ استایل یه آدم معتاد به اینترنت ! ... فکر کنم یه چندروزیه که سندروم هدفونتوگوشمدرداگراف گرفتم(!) از اونجایی که این کلمه من درآوردی میباشه لذا لازم دارم تا توضیحی در باب این کلمه ی مزخرف بدهم، هدفونتوگوشمدرداگراف از واژه ی "هدفون تو گوشم درد گرفت" میاد که نشون میده مبتلا از بس هدفون ( فرقی نمیکنه برای گوشی موبایل یا ام پی تری پلیر یا هر وسیله ی ضبط و پخش ) توی گوشش کرده که هدفون هم شده بخشی از گوشش و اصولاً و فروعاً مرز بین هدفون و گوش مشخص نیست! ... راستی این چرت و پرتا رو ولش کن یه خبر خوب بدم! کامپیوترم تا فردا آمادست و منم عین زامبی برم پای کامپیوتر و بازی های جدیدی که از دوستان گرفتم بازی کنم و دهنِ چشم و گوش و دست خودمو سرویس کنم ( آرایه ی ادبی رو داشتی ؟ دهن دست و ... ). خب امروز یک گندی زدم که در تاریخ گندها ثبت خواهد شد و اساساً شاید یک ترمالِ اساسی باشد ... خب ... روز خوبتون رو با مزخرفاتی بیشتر از این مزخرفاتی که نوشتم خراب نمیکنم. امیدوارم که روزهای بسیار خوبی رو در پیش رو داشته باشید... راستی تو اخبار داشت گزارش خبری پخش میکرد، دیدین آخرش میگه مثلاً فلانی،پاریس‌ ؟؟؟ یارو گفت: "بای،لندن" اسم گزارشگره بای بود من کلی خندیدم و بقول بیهقی عزیز ( با اقتباس از فرهاد ) بسیار نشاط رفت ...



پانوشت یک: درجه ی WIDE یت چیزی در حدود پنجاه هزارررر

پانوشت دو : ذیق ذیق ذیق ذیق ذیق ( بعلت علاقه شدید به این کلمه!‌‌ )

پانوشت سه : نمیدونم یک عدد من کجا رفته ؟

پانوشت چهار: زامبی ای پای کامپیوتررر !

پانوشت پنج : هدفونتوگوشمدرداگراف !

پانوشت شش : چرت نویس

پانوشت هفت: من شاید بخوام دو هزارتا پانوشت بزارم چرا میخونی آخه ...

مزخرفیـجات یک هویج

خب ... سلام


اول اینکه بگذار دمی از نوشتن این عنوان برای پستم آسوده بخندم...  ... خب تموم شد... خوبین چه خبر ؟ بازم میگم که مهم نیست چون من نیومدم اینجا که به مزخرفات شما گوش بدم من فقط و فقط حرف میزنم ... زر میزنم ... همینجوری یک ریییز ... البته اگر تکنولوژی ای اومده بود که حرفی هایی که توی ذهن آدمه رو توی وبلاگش پست کنه، صد در صد، بدون شک چرندیات من نه تنها از یک گیگابایت بلکه از ته دیگابایت هم تجاوز می کرد! ... دراین که من چقدر مزخرف نویس هستم هیچ نظری نمیدم چون بستگی به خواننده داره که چقدر مزخرفات منو مزخرف بدونه و یا اینکه نه اصلاً کلاً مزخرف بدونه ... خب دیگه از مسیر منحرف نشیم... بعد از چرتی ( با ضمه خوانده شودااا !‌ ) که امروز زدم و تقریباً شبیه خواب یک گوریل بود-بدلیل تایمش-تا یک چرت ساده ! ، یه سر زدم تلویزیون ایران ببینم چی داره تا یک مقدار بساط خنده ی ما جور شود، زدم شبکه دو - مثلاً برنامه کودک بود- یه آخوند گردن کلفت مفت خور اومده بود با دختربچه های کوچیک معما بازی میکرد! انقدر هم چیزای مزخرفی میگفت که من یه لحظه خواستم با لگد برم تو تلویزیون بعد گفتم این تلویزیون بدبخت چه گناهی کرده ؟! ... بابا این مزخرفات چیه ... برنامه کودکه مثلاً ... همش چیزای مزخرف و شستشوی مغزی بچه ها ... بگذریم... زدم کانال سه دیدم یه فیلم جنگیه ایران و عراقی داره نشون میده ... از همونایی که عراقی هزار تا خشاب تیر خالی میکنن نمیخوره به هدف و ایرانیه یه تک تیر میزنه صد تا عراقی عین برگ پاییزی میریزن زمین ... البته خیلی جالب بود و اصل داستان و جذابیتش همین قسمت چاخانش بود... درکل بد نبود... به تلویزیون ایران از یک میلیون نمره ی 2 میدم ... زدم گیم وان دیدم هنوز هم همون کارتونای مزخرفه ژاپنی رو داره نشون میده ... همون انیمه میگن چی میگن ... اه انقدر بدم میاد ازشون... کارتون باید طبیعی باشه ... مثلاً South Park کارتون باحالیه ... یا کوتلاس جووووون ... اوه اوه اینو دیگه نگو من عاشق کوتلاسم با اینکه بچگیام دیدم و چیز زیادی ازش یادم نیست و هنوزم تا الان ویدیویی چیزی ازش ندیدم ولی انقدر منو مجذوب خودش کرده که میخوام بگیرمش... خب ... اینجا جا داره که از یک عدد من تشکر کنم بخاطر اینکه اووون آمارگیری که افراد آنلاین رو نشون میده اوون پایین، به کمک اوشون آدرسشو پیدا کردم ... اون پایین هم اسم وبلاگش رو نوشتم البته زیاد خوشحال نباش چون سریع برمیدارم که یه وقت جوگیر نشی! خیلی وقته وبلاگ عسل نرفتم نمیدنم آپه یا نه اینجا پست رو ول میکنم و برم یه سری بزنم ببینم هنوز زندس  



پانوشت یک : سامانه اعلام حساب خانوار 

پانوشت دو : عجب عنوان بی ربط و خنده داری شد!

پانوشت سه : مقاله ی تورنت رو میارم بزودی ( غر نزن انقدر )‌ !

پانوشت چهار: بخش گرامافون برای معرفی موزیک راه اندازی شد!

پانوشت پنج : حسن یه پیام روی تلفنم گذاشته بود که خیلی خنده دار بود! با رپ خوندن منو کوبیده بود!!! خیلی خنده دار بود...



شایعه یک : احتمال حمله نظامی آمریکا یا اسراییل علیه ایران

شایعه دو  : تورم 3 درصد کاهش یافته ( اینم دیگه کذب محضه ! )

شایعه سه : احتمال شب نوشت شدن مطالبم بجای روزنوشت !!!!!!!!


آمارگیر آنلاین از کجا بیارم؟

سلام بروی ماه اول خودم بعد شما !


خوبین خوشین سلامتین ؟ اصلاً مهم نیست چون من اهمیتی نمیدم... امروز شبکه سه داشت یه فیلم نشون میداد دم ظهری ، فیلمو که چند سکانسشو دیدم بعدش فرضیه م به استدلال تبدیل شد که چرا ما فیلمسازیمون از بقیه ی کشورها ضعیف تره ... خب چیزی نمونده که ما توش از بقیه ضعیف تر نباشیم، اینم روش نه؟ ... امروز در کل روز مزخرف و خوبی بود و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه بیگ اسموک ( داداشمه ، اسم رمزیه مثلاً ) موهاشو کوتاه کرده و شده عین این نوچه های مافیایی که موهای کوتاه به سمت پایین داشتن. امروز هول و هوش چندین تا آهنگ گوش کردم، آهنگ تبلیغات فارسی وان همونی که ماشین میفروشه، اسمش چی بود؟... آها راهنورد ! آهنگش خیلی باحال بود خیلی وقت پیش گوش کرده بودم بعد کانال MTV هم یه بار گذاشت اسمشو که فهمیدم رفتم دانلود کردم. حالا الان لینکشو نمیذارم چون میخوام یه بخش جدید افتتاح کنم که توش موزیک های ناب معرفی کنم... راستی آمار وبلاگ دیدین جدید گذاشتم اون پایین ؟ آبیه ... البته من میخواستم اونییو بزارم که آمار آنلاین ها رو نشون میده و سیاهه با عددای سفید و عکس یه آدمک روشه و قرمز هم هست... اگه آدرس سایتشو دارین بهم بدین ممنون میشم. این چندوقت هم خیلی اکتیو شدم نمیدونم جریان چیه هی میام چرندیات پست می کنم! راستی لقب تی ام (‌ دوست دخترم خیر سرم! ) به کاتالینا تغییر پیدا کرد از این به بعد نوشتم مغزتون گوزپیچ ( ببخشید ) نشه بگین این کیه ... اگه راهنمایی میخواین برین بازی GTA SAN ANDREAS رو یه چکی بکنید همه ی اسامی از اونجا اتخاذ شده ( اینم ذکر منبع ) ... خب .. دارم دنبال گیتار میگردم الان فقط تنها قدمی که براش برداشتم اینه که ناخونمو بلند کردم ! ( حال کردی پشتکارو ؟ ) شاید فردا اومدم مزخرفاتی بهتر نوشتم ...  استایل گوز ملللغی !




پانوشت یک : زارت

پانوشت دو : کوتلاس رو هنوز پیدا نکردم!!!

پانوشت سه : کوتلاس میخوااااام من ...

پانوشت چهار : تعجب امروز تورتوگــا Tortoga نیومد !

پانوشت پنج: اون مقاله ی تورنت هم براتون میزارم بزودی ...



شایعه یک : الان روزه ...

شایعه دو : زمین تخته ...

شایعه سه : جیبم پر پوله ( این دیگه شایعه نیست کذب محضه ! )





زورنوشت سر صبح !

سلام 

 

خب الان چون اول صبحه و هیچی به مغزم نمیاد امکان داره اینجا چرت و پرتهایی - چرت تر از اونایی که مینویسم- بنویسم و خب چون میخوام الان بلاگ رو بروز کنم و هیچ تو کتم نمیره که نکنم ، مجبورم الان اینو بنویسم. خب درواقع یکم میخوام راجع به همین روزنوشت نویسی و اینا صحبت کنم ... درواقع صبحها یکم زوده برای روزنوشت نویسی یعنی اصلاً خوب نیست چون صبح آدم زرتی از خواب که پا میشه تازه یه یک ساعتی منگه و داره تلو تلو میخوره ! اونم وقتی که ساعت 11-12 از خواب پاشی که دیگه اون موقع البته ظهره ... آدم باید مثلاً بین ساعتای 9-10 شب بیاد و عین آدم روزنوشت بنویسه. اینی که الان میبینی من دارم این ساعت روزنوشت مینویسم درواقع روزنوشت نیست ، زورنوشت هستش ... خیلی از این وبلاگ ها رو میبینیم توی اینترنت که هر ساعت دلشون میخواد میان و اونم نه روزنوشت و نه زورنوشت بلکه شعرای مزخرف مینویسن ! بنده به شخصه ( چقدر خودمو تحویل گرفتم ) کاملاً مخالف نوشتن شعرای بی قافیه و چرت و پرت در یک وبلاگی با قالب کاملاً سیاه و عکسهای دختر و پسر که یا چشم انتظار (!) هستن یا همدیگرو بغل کردن از کنارشون فواره خیار میزنه بیرون، مخالف هستم ... بابا این جوات بازیها چیه ؟ بعد میگن ایران توی دنیا چهارمین کشور وبلاگ نویسه و فلانه و بسیاره ... خب هر ننه قمری میاد یه وبلاگ میزنه - بغیر از شخص شخیص بنده ! -بدون محتوا و چندتا عکس چرت میزنه تنگش و هی زرت و زرت مینویسه نمیدونم " یاد تو کرده ام" " دلم برات کباب است" "عشق یعنی..." .... ؟؟؟؟ خب اینا که نشد بلاگ ... الان وبلاگ منو نگاه کن حالشو ببر ! محتوا بیست ، قالب عالی، خودم گریت Great ، بازدید انفجار، پیج رنک شونصدهزار، هر سرچی هم که توی گوگل بزنی اول منو میاره ... 

 

واقعاً ؟!؟!؟!؟!؟ 

 

 

توقف بیجا مانع از کسب است!

دارم آهنگ گیتار solo یا گیتار خالی اسپانیایی گوش میدم چون احساس خوبی به آدم میده احساسی آغشته از هیجان و غم و دلهره و عشق و غرور ... خب یادم رفت بگم ولی دنبال یه گیتار دست دوم برای خریدم، میخوام گیتار یاد بگیرم بنظرم ساز باحالی میاد. درواقع الان هیچ پیش زمینه ی فکری از گیتار ندارم ولی یه مقدار با نت های موسیقی آشنا هستم. از چند نفری هم سوال کردم درباره ی نوع گیتار... میخوام گیتار کلاسیک بگیرم. اصولاً و یا فروعاً من آدم کلاسیکی هستم نمدونم چرا ! ، از هوس خریدن ماشین های آمریکایی، بویژه کادیلاک گرفته تااا گذاشتن کلاه فدورا Fedora بر سر و پوشیدن کت و شلوارای گشاد دهه ی 30 آمریکایی و پاپیون و نگاه کردن فیلمای گانگستری و ترجیح دادن موتزارت به محسن چاوشی و این چیزا ... حالا هروقت گیتار خریدم شیرینی ای بهتون میدم ( آخه دست دوم چه شیرینی ای؟؟؟ ) ... خب بگذریم... انقدر از آدمایی که بصورت ناخوانده میان پیش آدم و حالا به هر قصد ( دیدن،فضولی،بیکاری،و...) مزاحم آدم میشن بدم میاد!!! حالا اگه با یارو رو دربایسی داشته باشی که هیچ! حالا این مزاحم که میاد پیشم فامیلمونه و سنشم از من بیشتره ولی یکی دوبار وقتی اومد و من زیاد تحویلش نگرفتم نباید دوباره بلند شه بیاد که! آخه مزاحمت هم حدی داره دیگه، محل کسبه آقا هزار بارررر میگم محل کسب محل کسب محل کسب... شاید تا به حال کاغذ " توقع بیجا مانع از کسب است " رو ندیده توی عمرش! حالا نمیدونم سرما خورده یا حساسیته چیه هی فین فین میکنه و دماغش رو میکشه بالا ! اونم با اصوات ناجور و یه دفعه ای ! ... اه ... از من به شما نصیحت ، میدونم که شما آدمای فهمیده و کاملاً عاقل هستید ولی اینو میگم تا یادآوری بشه که آقاجون هرجا رفتید پیش دوستتون رفیقتون یا هرکس دیگه باهاش هماهنگ کنید مطمئن بشید که مشکلی نداره ، شاید باهاتون رو دربایسی داشته باشه یا نمیخواد مثلاً اون روز برید پیشش یا محل کارش. من اصلاً اهل تعارف و اینا نیستم و یه موقع حس کنم که مزاحم کسی هستم یا کسی مزاحمم شده و منو حسابی به صحبت گرفته یا ... سریع باهاش خدافظی میکنم مودبانه و با اینکار کارشو راحت میکنم. یکم این فیلمای خارجی که نگاه میکنید یاد بگیرید از رفتاراشون. انقدر تعارف و رودربایسی نداشته باشیم. حالا من که نمیتونم به این یارو بگم برو تو محل کار زل نزن به من یا مانیتورم ولی درکل میگم که ماها هم به بقیه یاد بدیم یا اونایی که میخوان ازدواج کنن به بچه هاشون...

امروز یه دست تخته نرد Backgammon که توی ویندوز هست بازی کردم با یه فرانسویه ، طرف مارس شد ! ... اونایی که تخته نرد هستن بیان جلو حریف میطلبم 



پانوشت یک : من گیتار را دوست دارم! 

پانوشت دو : بدو بدو سمساری ...

پانوشت سه : کلاسیک من man

پانوشت چهار : توقف بیجا نکنید توروخدااا !

پانوشت پنج : تخته نردیاش بیان جلو ...

پانوشت شش : آقا رسول که میای نظر میزاری توی وبلاگم، آدرستو هم بنویس!


کارتون کوتلاس کسی داره ؟

سلام ! 


خوبین دوستان عزیزم؟ اول از همه جا داره اینجا از نظرات بروبچه هایی که مارو تشویق به چرتنویسی میکنن تشکر کنم! سپس جا داره که از خودم بخاطر این چرت نویسی تشکر کنم ، دیگه جا نداره ... خب ... این چند صباحی ( درست نوشتم؟ ) که نیومدم وبلاگ مزخرفم رو به روز نکردم، رفته بودم خونه ی عمم اینا و کلی خوش گذشت ! پسر عمم مصطفی که عکاسه حرفه ای هستش و اصولاً تعریف از اون نباشه، فیلمساز حرفه ای هم هست، چندتا عکس از من گرفت بصورت آل پاچینو واارر! یعنی خودم دیدم گفتم این منم ؟، و از اونجایی که اینجانب بسیار خوش عکس بوده و  Brad Pitt پیش بنده باید لنگش را پهن کند، هول و هوشِ سی تا عکس گرفتم تا بالاخره سه چهارتا شو چاپ کنم قاب کنم حال کنم ! ... بعدازظهر هم با مهران - اون یکی پسر عمم - رفتیم حوزه ی هنری کلاس ( کلاسشو نمیگم تا مرموز و جیمز باندی بشه!‌ ) و کلی هم خرسند شدیم و بسی نشاط رفت ... الان نمیدونم چرا ولی الکی خوشم ... راستی درباره ی تورنتTorrent هم یه سری اطلاعات جمع کردم که به زوری مینویسم توی وبلاگم مطمئنم خیلی بدرد شما میخوره، کارتون کوتلاس رو هم بزودی پیدا میکنم توی اینترنت چون من اصولاً و فروعاً هر چیزی بخوام توی اینترنت پیدا میکنم از ( ببخشید ) شورت همسایمون تا اتوبوس دو طبقه همه رو سرچ میکنم. کارتون کوتلاس رو میبینم که خیلی ها یادشونه ... واقعاً هم کارتونه خفنگی بود نمیدونم چرا خیلی هوس کردم این کارتونو ببینم !؟ واقعاً خیلی دنبالشم...  خب ، یه قسمت هم توی وبلاگم گذاشتم که درباره ی من هستش و تعریف از خود نباشه خیلی خوبه ، حالا میخوام پستش کنم و کلاً میخوام این چند وقت حسابی وبلاگ رو آپدیت کنم و همینجا از دوستایی که واقعاً خوب مینویسن و وبلاگشون خیلی برام ارزش داره تشکر کنم و بگم که شرمنده که نمیتونم سر بزنم بعضی وقتا یا دیر میشه چون واقعاً سرم شلوغه و کارهای اضافی دارم حتی نمیتونم وبلاگم رو بروز کنم ... ولی توروخداااااااااا اگه کارتون کوتلاس رو دارید یا یه جایی پیدا کردید بهم بگید که من از نگرانی دربیام و مژدگانیه مزخرفی دریافت کنید. با سپاس از خودم که چرت نوشتم رو به پایان رسوندم و دیگر چرتی ندارم که بگم فعلاً ... گووودبای اند گوووودلاک 

هیچی ندارم-نوشت ! ( مشتق مرکب )

وای که الان چه احساس خوبی دارم، مثل احساس کسی که تازه از دستشویی برگشته و از دنیا راضیه راضیه !  ... اصلاً آدم همینجوریه ، تنها کاری که بعد از انجام دادنش راضی هستی همین دستشویی کردن ( اصلاً هم نگلاب بروتون ) هستش ; حتی اگه توی شلوارت اینکارو بکنی! ...


چندوقت پیش رفتیم پیش آقای پدرام شانه ساز ، آهنگساز و خواننده ی خیلی خوبیه، منتها من نمیدونستم کلیپ و آلبوم و اینا ردیف کرده! خیلی خودمونی و ریلکس باهاش حرف زدم، البته من خودم شاخ عالمم! آدم خفنگ تر از من نیست توی این جهان  .... ولی بسی حال کردم با آقای شانه ساز، خیلی آدم خودمونی و خاکی ای هستش. عسل تو وبلاگ من انقدر نظر داد که به نیما سلام برسون و برو پیشش و اینا منم پیش نیما نرفتم که کرجه رفتم پیش پدرام جوون ! ... خب فکر کنم از شدت انحراف از بحث ترکیدم ... دوستای جدیدی به ریدر ( دنبال کنندگان مطالب ) وبلاگم اضافه شدن مثل نئو و نیلوفر و یک من و چند نفر از دوستان خوب دیگه ...


یک چرت هم براتون تعریف کنم، امروز شاید برم خونه ی پسر عمم که عکاسه، خیلی شاخه تو کارای فیلمسازی و اینا هم هست، قراره چندتا عکس خفن ازم بگیره ولی از اونجایی که شما همتون میدونید "به علت خوشگلی از دادن عکس معذوریم" حتی شما دوست عزیز... راستی فیلم آلیس در سرزمین عجایب که برای 2010 هستش رو الان چندوقته از شایان گرفتم ولی هنوز نتونستم نگاش کنم باید فیلم خفنی باشه... استایل این روزنوشت من : 



پانوشت یک : زارت

پانوشت دو : چرت نوشته های جدیدم داره آب میره چرا ؟

پانوشت سه : اصلاً به شما چه ربطی داره که من چه روزنوشتی مینویسم؟

پانوشت چهار: یادآوری کنم که اگه خوندی و نظر ندادی خر هستی ( بلانسبت شما )

پانوشت پنج : قضیه ی فیثاغوریث ( دقت کن FisaGHureyyss ) سوتی جدید ....


شایعه یک : این نوشته ممکن است ویروسی باشد

شایعه دو : این وبلاگ روزانه پنج میلیارد بازدید دارد

شایع سه : ممکن است کم کم پانوشت جای روزنوشت را بگیرد!




ناراحتم ...

خیلی اعصابم خورده ، اصلاً حال خوشی ندارم .. به ظاهر شاید تلخند بزنم ولی از درون بسی منفجرم ... حتی نمیخواستم این پست رو بنویسم... هم امروز هم دیروز روزای مزخرفی بودن برای من ... امیدوارم که تو زندگیتون خوش و شاد باشید... آدم صد میلیاردم پول داشته باشه ولی فکر و روانش راضی و شاد نباشه مفت نمی ارزه ... من که اینهمه بشاش ( بشاش نه هاااا بششاش ) بودم و پیش هرکی باهاش صحبت میکردم خوشش میومد و میخندید الان خودم زارتم غم سوز شده ( قضیه ی زارتِ غم سوزو بعداً میگم چیه ) و دیگه توی فکرم همش تصمیم به کارای احمقانه میاد ... میدونم که این غمم زودگذره ... چون شادی هم خودش زود گذره ، ولی وقتی توی غمی اصلاً فکر نمیکنی که تموم میشه و هر لحظه ناامیدتر میشی ، اما توی شادی آدم حتی نمیفهمه کی شب شد و کی صبح ... سرتونو دیگه درد نمیارم ... من برم پی بدبختیم ...



پانوشت یک :

حلول رمضان یا مریخ ؟؟؟

سلام!


خب اولاً که این وبلاگ نمیدونم به چه دلایلی داره به گاه-چرت-نوشت تبدیل میشه! خب شاید بخاطر اینکه بعضی روزا وقت پست مطلب ندارم یا اینکه دسترسی به اینترنت ندارم یا اینکه به WIDE بودن بنده مربوطه! کامپیوترم هم درست نشده هنوز و قرار داش سیا ( برادرم ) یا بقول بچه ها بیگ اسموک BIG SMOKE از گارانتی مادربورده مادرمرده رو بیاره و زارتی نصب کنیم روی کیس و درست بشه انشاالله ... خب بگذریم. ماه رمضان اومد. اونایی که روزه دارن خب ماشالله... چی بگم ؟ ... من روزه نیستم ، قبلاًها روزه میگرفتم ولی تازه یه چن سالیه که یکم مطالعه کردم و دانشمو درباره یه سری چیزایی که مربوط به دین و اندیشه و اینچیزاس یه خورده بیشتر کردم. اول بزار دلیل روزه نگرفتنمو بگم - با اینکه اصلاً نباید بگم چون به کسی ربطی نداره مسئله شخصی خودمه- خب ... شما که روزه ای من میام بگم چرا روزه گرفتی ؟؟؟ نه ... ولی یکی که روزه نمیگیره بهش میگن ( در بهترین حالت ) که چرا روزه نیستی ؟ حالا شلاق و بشین پاشوها و جریمه ی مالیش به کنار ... آزادی بیان و عمل اگه توی جامعه نیست حداقل من که میتونم توی خودم آزاد باشم و اونطوری که فکر میکنم رفتار کنم ... ماه مهمانی هم هی میگن ماه مهمانی ماه مهمانی ... چه مهمانی  چه کشکی ؟ ماهی که میای بیرون همه جا بسته ، همه جا سوت و کور و در و دیوار هم بنر زدن "رمضان الکریم" و روی همه ی مغازه های بسته هم نوشته حلیم عبید زاکان ! ... بخدا خودم دیدم توی تعویض روغنی زده بود حلیم عبید زاکان ... حالا یه جا عبید زاکان باشه ( چون مثلاً حلیم عبید زاکان معروفه ) دو جا باشه سه جا باشه ... نه اینکه همه ی حلیم پزی ها بیان بزنن حلیم عبید زاکان ... راستی با عرض معذرت باید اعلام کنم که یک عدد شورت بسیار برازنده خریدم که خیلی باحاله ... حالا دیگه توضیح نمیدم ( نه توروخدا توضیح بده ؟ ) ولی بدونین که خیلی باحاله ... یه چیزی خوندم توی اینترنت نمیدونم راسته یا دروغ ولی حالا امتحانش مجانیه، میگن که پنجم شهریور توی آسمون اگه ساعت 12.30 شب به بعد نگاه کنی مریخ رو میتونی ببینی با چشم غیر مسلح ! خیلی جالب میشه انگار که آسمون دوتا ماه داره یا یه چیزی توی این مایه ها ... حالا من اگه یادم رفت شما یادآوری کنید که من برم ببینم از دست ندم چون این اتفاق هر هزار و دویست سال یکبار میفته !!!! 




پانوشت یک : گاه-چرت-نوشت های یک ذهن خطرناک!!!

پانوشت دو  : پس این کامپیورته ما کی درست میشه ؟؟؟

پانوشت سه : ماه رمضان دوباره ...

پانوشت چهار: بفرما حیلیم عبید زاکان !

پانوشت پنج : پنج شهریور ساعت دوازده و نیم رصد مریخ از زمین با چشم معمولی...

پانوشت شش : دوشنبه هندم سه شده ... عمرن فهمیده باشی ...





سلام،وقت ذیغ است!

سلام بر بروبچه های گل گلاب علاف که میان این وبلاگ رو میخونن و بعضی ها هم که یخورده نامردن فقط میان نظر میدن میگن خوبه آفرین و بعضی از این ربات های بلانسبت بلانسبت احمق که فکر کردن من چیزی سرم نمیشه و میان میگن به به چه وبلاگ پرباری اگه میخوای سایتش کنی یا آمارت بره بالا بیا مثلاً فلان کارو بکن بسیار کارو بکن ... چندروزی زورنوشت ننوشتم بیکاز خسته ی راه بودم و تازه از سفر اکتشافی اقتصادی فرهنگی هنری ورزشی تفریحی سیب زمینی پیاز ... برگشته بودم ... حالا هم حرفی ، مزخرفی یا چرند خاصی ندارم که بخوام راجع بهش صحبت کنم. واقعاً اگه میشد کار با اف ال استودیو رو یاد میگرفتم خیلی خوب میشد اما افسوس که نشود! و یک دلیل هم هست که یاد نمیگیرم اونم خیلی ببخشیدا خیلی عذرمیخوام به WIDE بودن بنده اشاره داره ... راستی الان کافی نتم خونمون مهمون اومده فکر کنم خالم اینا اومدن الان تقریباً شلوغه، یادم رفت بگم خالم و شوهرخالم و امیرعلی لاتاری برنده شدن الان دارن کاراشونو راست و ریس میکنن که برن کالیفرنیا احتمالاً لانگ بیچ ، از شما چه پنهون وقتی گفت من دهنم همینجوری باز بود داشتم عین پشه نگاش میکردم و منی که از شازده حسین اون طرف تر نرفتم عین خیار اونجا داشتم به حرفاش گوش میکردم البته بگماااا من بسیار آگاهی و دانش از جهان دارم ( تعریف از خود باشه ) و زبان انگلیسیمم که در حد فلوئنت یا فارسی را پاس بداریم روان هستش...فقط اگه میشد این اسپانیایی رو هم ول نمیکردم ولی چیکار کنم که وقت ذیغ است و بدلیل اینکه از کلمه ی ذیغ خوشم میاد بازم میگم وقت ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ است ...


فعلاً گووووودبای!




پانوشت یک : سلام و احوالپرسیگاز ...

پانوشت دو : سیب زمینی پشندی ...

پانوشت سه : کاش من یٌخده اف ال بلد بودم...

پانوشت چهار : ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ





سفرنامه ی حسین کرد شبستریِ بلاگر

سلام


رفتیم شمال خیلی حال داد جای همتون خالی. برای همتون هم سوغات آوردم آدرس پستی بدین من تقدیم کنم خدمتتون ! تو راه که داشتیم میرفتیم یه سری آهنگ دامبیلی دامبول گوش کردیم و فقط یه آهنگ بود که خیلی باهاش حال کردم اونم آهنگ باز منو کاشتی رفتی بود که چندین بار طی مسیر گوش کردیم و چون کلاً ذخیره آهنگامون کم بود چندتا آهنگ گلچین کرده بودیم گوش کردیم و البته بعلاوه آهنگ های شادروان آغاسی که اصلاً لازمه ی گوش ایرانیه !  ... کلاً 140 تا آهنگ داشتیم که از اینا 60 تاش مزخرفات بود ( از همونایی که خوانندش فلفل خورده یا تکستهای بی معنی میگه ) و 50تاش هم ماشینی و بهتره بگم سفری از لحاظ حال و هول نبود، 30تاش قشنگ بود که گوش میکردیم به عنوان پلی لیست یا فارسی را پاس بداریم، نمایه ی پخش، داشتیم و گوش میکردیم. خب راستی یادم رفت اعضای سفر رو معرفی کنم، پدر و مادر بنده، من و مسعود ( پسرعموم تقریباً 23 ساله ) هدف سفر هم عروسی یکی از آشنایان نسبتاً دور بود که بصورت شمالی فرم ( تاحالا رفتین ؟‌ ) و سلف سرویس تختی و سرباز و مختلط بود! خلاصه... از جاده ی جدید که رفتیم که دو جا هم عوارض میگرفتن یه جا سیصد و یه جای دیگه هم هزار و پانصد تومان و حسابی نقره داغ شدیم (!) ولی روی هم رفته هم جاده ی خوبی بود هم خلوت بود و کمتر توش تریلی و ترانزیت و کامیونت میدیدی و همین باعث شده بود که سرعت جاده زیاد بشه. از راننده ها که دیگه نگو! یه یارو با پیکان صد و هفتاد تا میرفت(!) کمری ( کَمَری نه کَمِری ) دویست تا پر کرده بود وقتی از کنار ما رد شد پراید ما خودشو جمع و جور کرد! حالا همه بصورت نیدفوراسپیدی میرفتناااا ولی همین که از دور یه پلیس میدیدن سریع حالت رو عوض میکردن و بصورت پیرمردای 90 ساله رانندگی میکردن هرکسی نمیدونست فکر میکرد اینا عروس دارن میبرن ! .... از رانندگی و اینا که بگذریم میرسیم به قسمت تصاویری که از سفر گرفتم همش توی ادامه مطلب هست، درواقع این اولین پست منه نه ببخشید اولین مزخرف منه که ادامه مطلب داره و خیلی هم زیاد هست و از الان بگم که اگه حوصله نداری نخون، یا حداقل صفحه رو ذخیره کن بعداً سر فرصت بخون. خب عکسارو که دیگه هیچی نمیگم چون همش سرسبز و خوش و خرمه و هرجا نگاه میکنی کوه و جنگلای خفن دور و برت رو پوشونده، یه مقدار عکس و فیلم هم توی دوربین هندی کمم هست که از پخش آنها بشدت معذوریم حتی شما چرندخوان عزیز ... رفتیم عروسی خیلی خوب بود بزن و برقص ، ارکسترش هم سه نفر بودن یکیشون که همش لبخونی میکرد یکیشون هم مال دوران پالئوزوئیک بود که از صداش چیزی نگم بهتره ... اونی هم که ارگ میزد که اصلاً لهجه ی فتیر رشتی داشت با اینکه اصلاً لب باز نکرد اما ارگ که میزد لهجه ی رشتیش تابلو بود (!) دماغ آه ه ه ... گنده و تو آفساید... شام هم زدیم ولی چون محیط سرباز بود هرچی پشه بود بالا سر ما بود و چندتاشون هم سقوط میکردن توی غذای ملت و میترکیدن ... اینجانب موفق شدم که تمام و کمال غذام رو بخورم ( خورشت گوشت بود نمیدونم چی بود ولی خیلی خوشمزه بود ) و یک عدد پشه هم به داخل بشقاب مبارکم سقوط آزاد نکنه و نوشابه ام هم سالم بمونه و راحت ... سرویس غذا بصورت سلف سرویس بود و تقریباً 5 سری آوردن همه یک و نیم دل سیر خوردن و بر پدر داماد لعنت  صلوات فرستادن و مبارک باد گفتن و یه سری هم پول ریختن به حساب عروس و داماد گرامی ... راستی عروس خیلی خوشکل بود یعنی واقعاً عروس بود. بعد از عروسی هم اومدیم به اشکور-رحیم آباد-سفیدآب-و بعدش هم روستای مادربزرگم (مادرمادرم) و در بالای کوه با هوای بشدت خنک خوابیدیم و صفایی کردیم آخه تو عروسی هوا شرجی بود و زرتمون غم سوز شده بود. صبحشم ساعت 8 چشامو باز کردم و ساعتو دیدم و زیر پنجره ای که خوابیدم با نمای کوه و سبز و جاده هاش و دوتا عقاب توی هوا و صدای یه موتورگازی از دور دست و بوی هیزم سوخته واقعاً لذت بردم و گفتم بابا ساعت تازه هشته باید الان بخوابم حالشو ببرم وگرنه برم شهر باید صبح با صدای نکره ی بروبچ دوره گرد از خواب بشم ... پس فرصت رو غنیمت شمردم و عین خیار ولو شدم توی رختخواب گرم و نرم و پتوی سنگین و خنکی که روح آدمو نوازش میداد،البته پتوءِ یه کم سنگین بود و من اون شب حس شب اول قبر بهم دست داد (!) و شاید بخاطر همین خیلی حال میداد تو هوای خنک و نسیموار اونجا اونطوری بخوابی ... خلاصه خوابیدم و ساعت یازده بیدار شدم و حسابی از خواب سیر و بقول معروف کیفور شده بودم و بلند شدم و صبحانه مشتی زدم بر بدن به لطف مادربزرگ گرامی و خاله هام که اونجا بودن و بعدش اومدم در یک اتاق تنها، درها و پنجره هارو باز کردم و بعد از 1 دقیقه اتاق مثل کولرگازی سرخود شد! خیلی خنک و توپ شده بود و اصلاً حس اینکه بیایم شمال گرمه و شرجیه و جهنمه نبود ... بعد با خودم گفتم که مدرنیته و نیچریته - الان میگن چقدر قلنبه سلنبه صحبت میکنه! - رو با هم قاطی کنم و سری بعد یک لپ تاپ متصل به اینترنت بیارم اینجا با سه چهار تا جعبه ی کافی میت و جلوی پنجره روبروی منظره ی نقاشی مانند کوه بهمراه نسیم خنک بشینم و وبلاگمو پست کنم تا همه لذت ببرن و چرت نوشت نباشه! ... بعد از ظهر هم رفتیم دریا و از طریق دریای خزر یه سر تا روسیه رفتم و با مدودوف چاخ سلامتی ای کردم و آلترناتیو ( هشدار ) بهش دادم که حواسش باشه دریای خزر یا همون کاسپین سی یا همون دریای مازندران همش برای ماست شما برو سیب زمینیتو بکارررر .... بعدش اومدیم لاهیجان و عجب هلوبازاری بود ( عاقلان دانند ) و مغازه ها بس شلوغ... از کنار پارک لاهیجان هم رد شدیم، یه شیرینی فروشی اونجا هست که زده کلوچه نوشین و بستنی هم داره... ملت صد متر صف وایساده بودن! بابا چه کاریه ؟؟؟ بخدا جاهای دیگه هم کلوچه دارن هم کوکی داغ ! حتماً باید کلاس و افه بزاری که من از این مغازه خرید کردم ؟!؟؟! ... بعدش به سمت خانه روانه شدیم و اتوبان قزوین رشت و رانندگان نیدفوراسپیدی و پلیس هم هیچ ، پدر بنده هم خیلی ریلکس 160 تا میرفت و اصلاً ککش هم نمیگزید ! آهنگ مهستی شادروان -نور به قبرش بباره- داشت پخش میشد و برای حسن ختام سفر بسیار عالی بود و هوای تاریک و از فرط خستگی خواب ... این بود سفرنامه ی حسین کرد شبستریِ چرت نویسِ بلاگرِ ذهن خطرناکی که براتون گفتم و امیدوارم که با دیدن عکسها در ادامه مطلب بیشتر لذت ببرید و سوغاتی هم دوباره میگم آدرس بدین براتون با لوفتانزا بیارم (!) ... گودبایتون فعلاً خدافظ که من خسته ی راهم و باید برم کپه ی مرگم را نیز بگذارم... فردا میام با چرندیات جدیدتر و سرحال تر ... 



پانوشت یک : خیلی خستم ... عکسارو یادتون نره ببینید ادامه مطلب ...

پانوشت دو : جیگر جون دیگه حوصله ی پانوشت ندارم میشه منو عفو کنی این سری ؟؟؟ ع




ادامه مطلب ...

قر تو کمرم ویراژ میده نمیدونم ...

سلام عرض میکنم خدمت دوستان گل و گلاب خودم!


حالتون چطوره ؟ امیدوارم که خوب خوبِ منفجر باشید و خوشی و نشاط از تو همه سوراخای بدنتون - بغیر از اونجا - بزنه بیرون و لحظه های خوبی رو تا موقعی که این شب نوشت رو میخونید سپری کرده باشید ( آخه با خوندن نوشته های من حالتون بهم میخوره میدونم ). خب ، دیروز روزنوشت ننوشتم و خیلی هم ناراحت شدم ولی چیکار کنم که رفته بودم پیش حسن برای پاره ای از مسائل که به شما ربطی نداره و شب پیشش موندم و مجردی به تفریحات سالم پرداختیم، چون اساساً من نه اهل مشروبم و نه سیگار و نه حتی دختربازی ( این آخری رو شاید یکم باشم حالا کنتور که نمیندازه ، تازه مشروب خوردن هم اصلاً کار بدی نیست و من همینجا به همه ی مشروب خواران سلامی گرم عرض میکنم ولی سیگار لطفاً نکشید مگر اینکه دیگه آلفونسو کاپون یا همون آل کاپون باشید یا مثلاً شخصیت اصلیه فیلم پدرخوانده باشید!‌ ) نیستم. دیروز قبل از اینکه برم پیش حسن و شب رو با هم بگذرونیم غروب رفته بودم کلاس کاریکاتور - یادم رفته بود بهتون بگم که من کلاس کاریکاتور میرم - و کلی هم خندیدیم و کلی هم "من چقدر خوشبختم !" شد ... راستی یه چیز هم پاورقی بیام که اصلاً ربطی نداره ، من عاشق مافیا و کارای مافیایی و باندای تبهکار مافیایی و شخصیت پردازی مافیایی و زد و خوردهای مافیایی و استایل های مافیاییه ایتالیایی هستم ( بشمور چندتا مافیا شد ؟‌ ) و خیلی با آل کاپون حال میکنم.


امروز تنها اتفاق مهمی که میخواد بیفته اینه که الان برم زنگ بزنم به نیما ( کرج ) که قراره کارای مارو آماده کنه و ... راستی یادم رفت بگم !!! بگو چی ؟؟؟ نه بگو چی میخوام بگم ؟؟؟ اگه گفتی ؟؟؟ فردا میخوایم خانوادگی و با تنی چند از اقوام باحال و نیمه باحال و زاخار خودمون بریم شمال عروسیه حال و حول کنیم !!! حالا تولد تولد تولدت مبارک ... بنده هم اگر جوگیر بشم باید برم وسط یک رقص هلیکوپتری یا فارسی را پاس بداریم بالگردی برم ... رقص های ایرانی و قر و قمیش رو که صد در صد باید اجرا کرد و جزو واجباته ...


خلاصه اگه فردا تا پس فردا پست نکردم ناراحت نشید و برید خدا رو شکر کنید که چرندیات منو دو روز نمیخونید راحتید!!! 




پانوشت یک : من خیلی آدم مثبتی هستم!

پانوشت دو : همه چی داغونه من چقدر بدبختم تو به من ...

پانوشت سه : من گادفادر هستم مخلص خودمم هستم.

پانوشت چهار : آی تولد عروسی تولدت عروسی عروسی عروسی ...

پانوشت شش : فارسی وان هم معضلی شده برای جامعه ی ایرانی ...

پانوشت هفت : دقت کردی پانوشت پنج رو حذف کردم ؟؟؟؟





ملاقاتی در گلن Gelen پارک با تی ام (چه شود!)

سیلام و صد سیلام !


آقا امروز عجب روز خوبی بود ! انقدر خوب بوده که الان که ظهره دارم چرندیاتمو مینویسم و تا شب که دیگه چه شود !!! امروز ظهر   صبح که با صدای گوش خراش پروفایل میتینگه گوشی - وقتی که قیژ قیژ میکنه میدونی چجوریه که - از خواب بیدار شدم! حسن الاغ بود ( من چقدر مودبم ) قرار بود بریم یه سر بانک قسط و قرض و قوله و بند بساطه بدبختی رو پرداخت کنه و مثل همه ی آدمایی که میان بانک یه سری اعداد و ارقام بفرسته به اون و از این بگیره و چندتا کاغذ بازی و رسید پاره کردن و عابر بانکای خرابو که دیگه نگو ... به ساعت نگاه کردم تقریباً نه و پنج دقیقه بود، زود بیدار شدم، منظورم اینه که از جام بلند شدم و فرتی رفتم آبی به دست و صورت مبارکم زدم و صورت کریح خودم رو در آینه نظاره کردم و چندتا جوش جدید بودن که برام دست تکون میدادن ... صبحانه ای بس مفصل خوردم و با کمی شانه به زلفای سیم خارداری خود زدم و جستم از خانه بیرون ... البته توی زورنوشت قبلیم گفته بودم که تی ام رو میخوام ببینم بخاطر همون هم اول رفتم سمت بالا. تو راه بلوار که بودم میخواستم سریع برم بالا بخاطر همین تا اومدم دستمو تکون بدم مستقیم دیدم که توی یه شخصی مسافرکش نشستم! آخه اصلاً لازم نیست دست تکون بدی که ! من تاحالا چندبارم شده که داشتم از خیابون میرفتم  و رد میشدم یه دفعی با خیل عظیمی از مسافرکشان بسیار کریح الچهره مواجه شدم که با بوق های خودشون به زور میخواستن منو سوار کنن ! زوری که نمی شه ؟!؟!؟! ... یارو یه آهنگ هم گذاشته بود که صدای خواننده اصلاً توش گم بود فقط بیس آهنگ باندا رو جر داده بود !!! خواننده هم یه چرندیاتی رو تند و تند مثل اینکه فلفل خورده باشه تکرار میکرد ... بگذریم ... تی ام رو در منطقه ی گلن پارک Gelen park ( یه جور اسم رمزه که با رفقا برای اونجا انتخاب کردیم ) ملاقاتی کردم و چرت و چولا هایی گفتیم و بعد اومدم اونور که حسن وایساده بود و رفتیم پایین... رفتیم بانک و یه نیم ساعتی الاف شدیم اونجا و اومدیم دوباره بالا و من اومدم کافی نت و الان از کافی نت دارم مطلبمو درج میکنم ( درجو حال کردی؟ ) و خیلی هم خوشحالم از اینکه همه چی آرومه من چقدر خوشبختم تو به ... اه انقدر بدم میاد از این آهنگ با خواننده ی مزخرفش ... تا شب دوباره مزخرفات مینویسم. از دوستان هم ممنونم که میان خزعبلات منو میخونن و با نظرات بس گرم ، مارو دلخوش به نوشتن هرچه مزخرف تر میکنن ...



پانوشت یک : ملاقات با تی ام ...

پانوشت دو : قرض و قوله و حساب و بانک و وای سرم درد گرف ...

پانوشت سه : هلو باران !!! ( عاقلان دانند ... )

پانوشت چهار : فقط بخاطر تو پانوشت نوشتمااااا ... الان راضی شدی ؟؟؟





کادیلاک خریدن و دات نتی شدن !

سلام ! امروز عجب روز خوبی بود ! صبح با حسن کلی خندیدم سر یه سری از قضایا ... بعدشم رفتیم توی چندتا سایت از جمله سایت ایران ماشین و قیمتای چندتا کادیلاک سویل رو دیدم واقعاً ناامید شدیم چون قیمتا نسبتاً بالا بود ... بگذریم... ظهر هم جاتون خالی خرسی خوابیدم از 1 تا 6 اونم به طرز مالتی سنگین! اگه سیل هم میومد بازم از خواب بیدار نمیشدم! بعد بیدار شدم و قرار ملاقات با تی ام رو برای فردا گذاشتم و صبح قراره برم ببینمش. غروب هم یه زنگی زدم به نیما جان-یکی از رفقا تو کار دیجی ای هستش- و خیلی حال کردم چون چهارشنبه قراره بریم ببینیمش. راستی درگذشت آقای نوری رو تسلیت عرض میکنم خدمت جامعه ی هنری و خودم چونکه من خودمم جز جامعه هنری هستم با این خزعبلات و چرندیاتی که اینجا مینویسم و برنده شونصد جایزه ی گرمی Gerammy و سردمی هم هستم و خیلی مفتخرم از این بابت که هم وبلاگم پسوند دات نت داره و هم اینکه کلاس داره و هم من خیلی آدم شاخی هستم. اگه میشد این تبلیغات بلاگ اسکای رو هم یه جوری حذف کرد خیلی خوب میشد. خانم عسل خانم بهم گفت که حالا که وبلاگت خفنگ شده و دات نتی شدی واسه ما تاقچه بالا نذاری و از بالا عین مگس به ما نگاه نکنی ( البته یه جور دیگه گفته بود ولی من پیازداغشو سوزوندم) و منم گفتم نه بابا من اگه گوگل هم بشم ( چه خوش اشتها ) بازم پیش بچه ها کوچیکم و از این تیریپ معرفت های بیخودی و تعارف قزوینی ها ... حالا همین که وبلاگم یکم طرفدار پیدا کنه همتون رو کات میکنم حالا وایسا  ... فعلاً چرند دیگه ای ندارم که بگم یه قضیه هم دیشب برام پیش اومد از لحاظ تکنولوجیستی که اونو فردا براتون اعتراف میکنم ... راستی از این به بعد دیگه حوصله ی پانوشت نوشتن ندارم!







salam.azmobile minevisam

سیلام !


امرز درکل روز خوبی بود، چیز خاصی ندارم که از امروز بگم ... فقط اینکه امروز نصور یه سر اومد پیشم و یکم خندیدیم و دستش درد نکنه برام یه دامین خرید که الان دی ان اس هاشو -حوصله ندارم توضیح بدم چیه و بلدم نیستم!- تنظیم کرده و تا چندروز دیگه درست میشه اونوقت شما با آدرس Blacknotes.net میاین توی وبلاگم و مزخرفاتمو میخونید. قبلاً که با همین دامین فقط با پسوند blogsky.com میومدید الان با آدرس دات نت وبلاگ من هم میتونید بیاید مزخرفات منو بخونید و درکل فرق زیادی نکرده مزخرفات درواقع همون مزخرفاته فقط آدرس بلاگم رو شبیه سایت کردم که هم کلاس داره و هم راحته و سریعه و هم کلاس داره و هم اینکه به شما هیچ ربطی نداره چون وبلاگ خودمه هر غلطی که بخوام میکنم و اصلاً هم آدم انتقادپذیری نیستم... نه جدا از شوخی ... دست نصور درد نکنه البته عاشق چشم و ابروی-ابروهام پرپشته-من نیست که بیاد مجانی انجام بده! باید باهاش حساب کنم البته وضع مالیو ریالی من که تیلیته بدجوررر ... توی خرید شارژ ایرانسل موندم (!) و حالا تا انقلاب مهدی پول نصور جان رو میدم. فعلاً من برم شمام کمتر بیاین چرندیات منو بخونین بابا ! شاید بخوام دو کلام حرف خصوصی بنویسم برای عمم ! 




پانوشت یک : آخ جوووووووون وبلاگم دات نتی شد ! 

پانوشت دو : این رضا دوق قوز دهن مارو سرویس کرده بابا چی میخواد از جانه من ؟

پانوشت سه : تشکری از نصور ...

پانوشت چهار: چرندیات منو از این به بعد با آدرس دات نت بخوانید...

پانوشت پنج : یخ در بَشت ! سوتیه بسیار بجا و محبوب ...




شایعه ی یک : احتمال حمله ی نظامی اسراییل علیه ایران

شایعه ی دو : احتمال چنج شدن این نوشته تا شب

شایعه ی سه : من چرند مینویسم... (این اثبات شده)





من پرینتر HP INKJET میخوام !!!

سلام


یه مجسمه ی خیلی خوشگل بهم داده که خیلی باحاله ! یه زن و مردن که مرده کت و شلوار پوشیده با پاپیون و زنه هم از این لباسای مجلسی که خیلی هم پوشیده نیست (!‌) و پاهاش رو هم انداخته روی هم و سرش روی شونه ی مردس ... درکل چیز باحالیه زیاد نگاش میکنم، البته به پاهای لخت زنه بیشتر نگاه میکنم... چیه توقع داری به مرده نگاه کنم ؟؟؟ من که ... استغفراله ... خب بگذریم.

الانم که دارم مینویسم یه خالکوبی زدم روی بازوم، نمیدونم چرا ولی انگار معتاد شدم و وقتی هم که میرم حموم و بازومو تمیز میکنم بعد میام بیرون ویر ویرم میگیره که برم یه طرح دیگه بزنم. شایدم ضرر داشته باشه، یعنی البته که داره! ولی خب حالا بیا و منو قانع کن اگه تونستی  ... الانم سمج شدم توی گوگل میگردم ببینم از این پرینترایی که کاغذ های روغنی و چسبون با یه لایه ی پلاستیکی روش میتونم پیدا کنم، آخه کاغذی که باهاشون پرینت میگیری و میاد بیرون میشه استیکر و به قول خودمون کاغذ عکس برگردون و خیلی جالبه چون میتونم هر طرحی که دارم روش پیاده کنم و بچسبونم روی بدنم یا در یخچال ( اینجا کنایه از این بود که من هیچ فرقی با یخچال ندارم! ) ... خلاصه امروز رو هم سپری کردم بدون کیس عزیزم ... میدونم خیلی بده که کامپیوتر خونگیت که بیست و چهار ساعته باهاش ور میری از بازی و فیلم و آهنگ و ... داغون بشه ... البته برای من فقط پاورش سوخته ( خسته نباشی ) و چیز مهم دیگه نیست که اونم پنجشنبه ی هفته ی بعد از وارانتی میاد ... ای خدااااااا تا اون موقع حتماً از بی تکنولوجیستی میمیرم .

امروز غروب قبل از اینکه بیام اینجا کافی نت ( چون سیستم خونم فارت شده ) یه سر تو کانال ام بی سی تری MBC3 که همش برنامه کودک نشون میده، شرک دو رو برای بار پنج هزار و شونصد و هفتاد و اندی بار دیدم. تقریباً سیصد و هشتاد و یک بار کمتر از فیلم شعله که همتونم دیدینش ...

راستی دیروز یه لحظه ~ رو دیدم، دیدنش تقریباً پنج صدم ثانیه طول کشید. 



پانوشت یک : عجب روزی بود امروز ...

پانوشت دو : تا شب چرندیات منو دوباره بخونید ...

پانوشت سه : تا چرندیات بعدی خدانگهدار ...

پانوشت چهار: چرندیات جدید در راه است...

پانوشت پنش ( Painsh): اه حالم بهم خورد!





موهامو کوتاه کردم !

سلام بروبچ ! 

  

امروز صبح وقتی بیدارشدم و رفتم دستشویی که سر و صورتی آب بزنم با موهای السیخٌ والپریشان و چرب خودم روبرو شدم، یکم نگاه کردم بعد با شونه هی اینور اونورش کردم دیدم نه بابا اصلاً جای اصلاح نداره جدا از اون شونه هایی که شکستم حتی کاره ژل هم نبود ... چون اصولاً کله ی مبارک بنده به شکل زیبای بیضی میباشد موی بلند بهم نمیاد و تصمیم گرفتم که موهامو ( که دیگه شده بود پشم گوسفند! ) رو اصلاحاتی روش بکنم و حذب اصلاح طلب رو بیارم روی کار ... کاری که باید میکردم این بود که خودمو به نزدیکترین آرایشگاه برسونم ، سخت ترین قسمت کار این بود که از خونه تا آرایشگاه بصورت جیمزباندی - یا در عصر جدید ، تام کروزی- به سمت آرایشگاه فرار کنم با کمترین حد دید ممکن ولی ... توی خیابون که میرفتم ملت بودن که منو بدجوری می کوبیدن ، -سلام تارزان ... -چن سال نرفتی حموم؟ .... برادر هیپی خوبی ؟ و .... خلاصه هی تیکه مینداختن ... حالا آرایشگاه هم که رفتم یارو یه قیچی که میزد هی میگفت موهاتو کی شستی ؟ نمیدونم شامپوت چیه ؟ یکم دیگه وایمیستادم میگفت سایز کفش چنده غذای مورد علاقت چیه و با کی دوستی و ... کم کم داشت باورم میشد که موهام خیلی افتضاس یکم نگاه کردم توی آینه ی آرایشگاه دیدم خیلی هم افتضاح نیست ، حداقل فر یا وز نیست ! خدا رو شکر ... آرایشگره هی میگفت موهای این آقا رو میبینی خیلی نرمه ، حموم برو نمیدونم فلان کن بسیار کن ، منم یارو رو دیدم و پیش خودم گفتم موهای یارو که عند عندِ بدحالتی و وزوزیه صد رحمت به موهای خودم... خلاصه موهامو کوتاه کرد و عجب جیگری شدم ... کلاً موهای کوتاه خیلی بهم میاد... یه مطلبم هم خونده بودم که موهای کوتاه آدم رو سکسی نشون میده  

البته تعریف از خود نباشه ها ... البته فقط در مورد مرداس ... شایدم زنا نمیدونم ... خلاصه رفتم یه استحمامی هم کردم و الان شسته و رفته دارم اینجا مطلبمو پست میکنم، یه دونه تتو یا خالکوبی از همینایی که شکل عکس برگردونه زدم رو بازوم که عکس یه اژدها هستش با کلی شاخه و برگ و اینا ... درکل باحاله ...  تا شب شاید بازم چرندیات نوشتم و شما هم خوندید فعلاً برم. امروز قراره تی ام رو ببینم، شایدم نبینم ! به درک ... به دختر جماعت نباید رو داد اصلاً ... سریع قاتی میشن ... این یارو امیر هم مارو ضایع کرده هنوز که هنوزِ میگه استدیو تعمیر داره میشه نمیدونم فلان و بسیار میشه.  

 

 فعلاً تا چرندیات بعدی خدافظ ... جا داره اینجا تشکری از خدا بکنم که این موهای منو عین مزرعه ی بلال کاشته رو سرم ... بابا این چیه ؟ نا سلامتی تو خداییا، یکم خلاقیتی زیبایی چیزی ، بابا آنجلینا جولی رو هم تو آفریدی دیگه ؟ مگه نه ؟ ... یکمم منو شبیه جورج کلونی یا یه هنرپیشه میافریدی ولی منو افریدی بدون دو حرفه اولش (!) ... ولی دستت دردنکنه خدایی خوب شد شبیه اون و اون و اون -که نمیخوام نام ببرم- نیافریدی که همه مسخرم کنن و به ریشم (راستی ریشامم زدم ) بخندن ... امروز هم داش سیا از شمال اومد و کلی هم زیتون پرونده و کوچولو خریده ...

 

 

گدبایGedBye 

 

 

خرید جنسای نامرئی !

سلام 

 

دیروز رفتیم پاساژ که آقای حسن خان ( رفیق شفیق مثلاً ) لباس بخرند! از یه طرف از اینکه از دست این مولودی خون های عربده کش و بدتر از عذا خلاص میشدم واقعاْ خوشحال بودم از طرف دیگه از اینکه باید بریم دنبال لباس های خفنگ توی بوتیک هایی که قیمت خون باباشونو میگن نگران بودم. خلاصه ... رفتیم و طبق معمول همه جا شلوغ بود و ملت هم همه بیرون بودن فکر کنم اگه یه دزد همون روز دست رو هر خونه میزاشت خالی بود! توی راه که داشتیم میرفتیم همینجوری داشتم با حسن حرف میزدم درباره مسائل چرت و پرت حرف میزدیم از کمر باریک دخترای تو پیاده رو تا طرح جمع آوری اطلاعات اقتصادی خانوارها و این خزعبلات ... یه دونه کادیلاک سویل طلایی هم توی مسیر دیدم که پارک بود و واقعاً باحال بود حیف که توی راه سوار ماشین بودیم وگرنه میرفتم عین این ندید بدیدا یه عکسی چیزی باهاش میگرفتم! رفتیم و چندتا پاساژ سر زدیم مغازه های خفنگ و شیک و پیک با حداقل یکی دو فروشنده ی خانم ، بعد می پرسیدی قیمت این گونی چند میگفت قابل نداره 32000 تومن جنس اصل ترکه نمیدونم ممدگلزار اینجا لباس میخره سردار رادان شلوار برادرزاده ش رو اینجا خریده و ... تا شب برات فک میزد که بالاخره جنسو غالب کنه ... جالب اینجاس که همون لباس رو مغازه های دیگه که خیلی هم باکلاس مثلاً نبودن یا جاهای پرت شهرن با قیمت ارزونتر از اونا میفروختن و خیلی هم چٌسان فِسان نیستند و آدم تو مغازشون راحته نه مثل اون جینگولکی هایی که میری توی بوتیکش سه تا دختر وایسادن و بوی عطر زنانه ی محشری توی اتاقه و یه آهنگ لایت گذاشته و تا میای بپرسی این چند آب دهنت خشک میشه ... 

  

خلاصه ما لباس نخریده از خرید برگشتیم! آخه اونچیزی که مدنظر این حسن مشکل پسند بود نداشتن و ما هم دست از پا درازتر راهی خونه شدیم، تو راه برگشت رفتیم ساندویچی لاله ، با اینکه همبرگرهاش خوشمزه بود اما سرویس دهیش افتضاح بود ، سریع آماده شد ولی همین من رفتم بگم چیمیخوایم سریع نوشت و گفت چهارهزارتومن میشه ، منم گفتم باشه فرار که نمیکنم میخوایم بشینیم همینجا بخوریم، یارو هم خجالت کشید و هیچی نگفت. نون اضافه هم نداشت یه نون میزد! دستمال کاغذی هم روی میزاش نبود! از الان بگم هر ساندویچی ای که میخواین برین اگه دستمال کاغذی نداشت اصلاً پاتونو داخل نزارین. یعنی چی که نمیزان ؟ وظیفه شونه ... اونو خوردیم و رفتیم خونه ... منم شب که داشتم میخوابیدم به این فکر کردم که اون یارو فروشنده ای که بوتیک توی یه پاساژ خفن و زرق و برقی اجاره کرده خب حتماً باید یه گونی رو 40000 تومن بفروشه که اجاره ش دربیاد دیگه بدبخت تقصیری نداره ...

 

 

پانوشت یک: رفتیم خرید چه خریدی ! هیچی نخریدیم. 

پانوشت دو‌ : مغازه های شیک و خفن قیمت ها هم خفن تر !  

جک مربوط به قضیه : یه یارو میره ساندویچی میگه آقا همبرگرد (!‌) دارین ، طرف خندشو کنترل میکنه میگه معمولی یا مخصوص ؟ یارو میگه مخلوط (!) ... ( خیلی خنده دار بود خداییییش )