یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

شبا که ما نمیخوابیم D: !

الان ساعت بیست دیقه به یک شبه و دقیقاً همه بروبچ اینترنت باز آنلاین هستن و شبا که میشه زارتی کانکت میشن و به کارای اینترنتیشون از قبیل چت و علافی و وبلاگ خونی و عکس زنای لخت رو نگاه کردن و خلاصه زندگی اینترنتی جریان داره ... یه نگاه به بیرون کردم هیچ خبری نیس عین شهر مرده هاس، خب ... اِهم اِهم ... تست میشود ... فعالیت شبانه ی خودمون رو آغاز میکنیم با یک آهنگ خاطره انگیز از ... شادمهر با نام " با تموم یک دلی ... " !  


فین فین نوشت !


فییییین... انقدر سرما خوردم که سه تا جعبه دسمال کاغذی تموم کردم و صدامم عین پدربزرگ اردک ها شده ... فین ... برم شلغم بخورم ... فین ... پلتقار پرتقال بخورم ... فین ... حموم ... ( دماغم قرمز شده از بس چلوندمش ) ...

چه کشکی چه عیدی ؟

چه عیدی ؟


اصولاً چه کشکی و چه دوغی!؟ اه ... انقدر بدم میاد میگن عیدتون مبارک عیدتون مبارک... عَید مبارک نخوایم کیو باید ببینیم... کم از این عربا میکشیم حالا بیایم عیداشونم جشن بگیریم؟؟؟ ما مگه خودمون کم جشن و مناسبت داریم ... اصلاً انگار هر چی عربا حال مارو بگیرن و خلیج فارسو جعل کنن و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه، عرب پرستی هم بیشتر میشه ... با لب و دهن خندون برگشته میگه عیدتون مبارک ... زهر مار کوفت درد بی درمان دیوانه ... دلم میخواست یه دونه با مشت میزدم تو دهنش تا دیگه از این مزخرفات بلغور نکنه ...



پانوشت یک : عید قربان ... بیچاره گوسفندا ، امروز روز عزاداریشونه ...

پانوشت دو : اصلاً قربانی یعنی چی برای چی حیوون بدبختو میکشین الکی، خون ریزی دوس دارین؟

پانوشت سه : آشغال کله ها ...

پایان غم انگیز یک اوج...

 

یکشنبه - 24/08/1389 - Sunday- 14/Nov/2010

رقص ِ بدون توقف !

حالا دس دس دس دس دس آهااا بیا وســط !


دیروز یا بهتره بگم دیشب عروسی پسر عمم بود، آخریش یعنی همون ته تقاریه به اسم وحید که پسر ِ عمه بزرگمه و بغیر از علی و حامد و وحید سه تا دیگه پسر عمه دارم به اسمای مصطفی معین و مهران که هیچکودوم هنوز ازدواج نکردن. خب از جزییات که بگذریم میرسیم به اینکه به چه صورت اینجانب عروسی رو ترکوندم و عوض چند وقت نرقصیدن و عبوسیت رو به قول معروف در آوردم و ول کن دنس فلور یا همون وسط نبودم ! ساعتای تقریباً شیش و این حدودا بود که رفتم کت و شلوار حسن رو گرفتم و اومدم خونه امتحان کردم، کت و شلوار خوبی بود ولی مختصری شلوارش کوتاه بود و از اونجایی که اینجانب برج میلاد می باشم به تنم بسی نیامد ! کت و شلوار خودمو پوشیدم ولی با پیرهن حسن و کراواتش، درکل خوشتیپ شدم و تعریف از خود نباشه ( هست ) شدم شبیه جورج کلونی ( ! ) ... رفتیم و به دلیل ترافیک یک نمکی دیر رسیدیم و شام و آوردن و خوردیم و دل بی صاحاب رو از عزا درآوردیم! و شارژ که شدیم تقریباً نیم ساعت بعدش رفتیم سمت پارکینگ پسر عمم اینا و بساط بزن و بکوب رو به راه کردیم تا عروس و داماد و مهمونا برسن ... خلاصه سرتون رو درد نیارم انقدر زدیم و رقصیدیم که نگو ... دنس فلور رو کنتراتی برداشته بودیم منو سروان تمپنی ( داداشم ) و مسعود ( پسر عموم ‌) و مصطفی ( پسر عمم ) و جعفر ( پسرعموی داماد ) ... درکل بسی نشاط رفت و دیگه کم کم میخواستن منو بیارن بیرون از وسط که نتونستن ! یه نقشی هم داشتم که هرکس میخواست بیاد بیرون از وسط میرفتم و نمیذاشتم و دوباره مینداختمش وسط که برقصه ... انقدر راحت و باحال رقصیدم که نگو ... اصلاً بدجور قر تو کمرم بود و به هرمدلی که بلد بودم رقصیدم و یکمم خنده دار رقصیدم درکل وسط شلوغ بود و مجلس هم گرم ... وقتی از پارکینگ اومدیم بیرون گوشام داش میترکید و سنگین شده بود ... شبم رفتیم خونه و تو ماشین هم همش داشتم قر میدادم ... 



پانوشت یک : حالا بیا وسط ... تو ماه آسمونی در شب ... 

پانوشت دو : از رقص مدل بندری بگیر تا حاشیه نشینان بومی استرالیا !

پانوشت سه : نگرفتن حتی یک شاباش از داماد خسیس ! واقعاً‌ که ...

پانوشت چهار : حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود ...




بالاشهر ، پایین شهر

اصولاً سلام ... 



وقتی توی بالاشهر قدم میزدم ; به این نتیجه ی بس مهم رسیدم که مفت نمیرزد! یعنی بدردنمیخورد... بقول یکی از دوستای خلم " خـَـر پـَــر نمیزنه" ! ... اینور و اونور فقط چند تا چیز میشه دید یا خونه ی یارو که جلوشو مثل تخت جمشید درست کرده (!) یا ماشین های مدل بالا که یه پسر یا چن تا دختر نشستن توش و هی اینور و اونور میرن ... خیابون هم خالی ... اسمشم گذاشتن بالاشهر ! 


وقتی توی پایین شهر (زیادم پایین نه چون بیابونه ! همین وسط مسطاای شهر ) قدم میزدم اصلاً زندگی توی خون ملت جاری بود ... شلوغ و پر رفت و آمد و خیابونا همه پر از مردمی که اومدن بیرون به همراه هفت-هشت عضو از خانواده و بعضی موقع ها هم چرخ دستی هایی با چراغای زنبوری که روش لبو و باقالی و چندتا چیز ترش ( که تا میگم بزاقم ترشح میشه! ) از قبیل ذغال اخته و آلو غیسی و این چیزا هستش ... من واقعاً نمیدونم چرا رضا هی اصرار داره به این بستی دستگاهی ها بگه بستنی ریدنی ! اصولاً آدم از بستنی خوردن و این چیزها سیر میشه ... 



سخت ترین کار دنیا!

زدن ریش یکی از سخت ترین کارهاست که باید یه روز در میان انجام شود! مخصوصاً اگر با موزر Mozer قدیمی ِ به ارث رسیده از پدر ِ پدر ِ پدربزرگتان بخواهید این کار را انجـام دهید.


ماجرای جور شدن پازل ها و سعید سگ پز گرامی!

سلاااااام بر علافان گرامی!


چه خبر؟ من که با کلی خبر تازه اوومدم. دیروز یه پسر و دختر رو دیدم توی پارک که یه ماشین پلیس عقده ای اومده بود جلوشون و داشت با پسره بد صحبت میکرد و دختره هم بیچاره از ترسش تند تند رفت... آخه یکی نیس بگه بابا آقایی که گیر میدی به این دو کبوتر عاشق  و از هم جداشون میکنی و بد صحبت میکنی خودت مگه دل نداری؟ عقده ای ، بدبخت، شکست خورده در همه ی زمینه ها، آشغال کله ، حسودیت نشه به اونا ... البته منم حسودیم شدااا خیلی به نظر باحال بودن... بگذریم... با سرمای هوا چطورین؟ به نظرتون خیلی هوا سرد نیست؟ ( یک سوال کلیشه ای)، شاید اولین چیزی که مردم دربارش صحبت میکنن با هم همین وضع هوا و این چیزاس... "آقا چقدر هوا امروز سرد شده ها !!!" "عجب هوای سردی..." و ... یه آهنگ هم داشتم گوش میکردم با همین مضمون " People Always Talk About the Weather" این اسم آهنگش طولانیه یکم ولی درکل خوبه ...


دیروز یه اتفاق خیلی باحال افتاد ... پسرعموم ( مسعود )، درباره ی یه ساندویچی صحبت کرده بود باهام به اسم " سعید سگ پز " ، البته من پوزش میخوام از اسمش که یکم مبتذله  ... خلاصه گفته بود که این ساندویچیش خیلی معروفه و فلان جاست و کلی مشتری داره ساندویچاش خیلی خوبه و پر ملاته ( آخ گشنم شد! ) و ... حالا دیروز که داشتم از بیرون میومدم خونه وقتی دیدم توی همون خیابونم، سری سرمو هی اینور اونور میچرخوندم ببینم این ساندویچی کجاست ... اسمشم " کلبه درویش " ـه ! ... یه دفعه دیدمش و یه لحظه خندم گرف! راننده تاکسیه فکر کرد من خلم ! ... تازه بغل دستشم یه کافی شاپ بود به اسم " آدم و حوا " که یه بار سروان تمپنی ( داداشم  ) راجبش باهام حرف زده بود. خلاصه دیروز روز خوبی بود، اسنک هم خوردیم و نمیدونم من چرا با طبقه ی پایین ِ این اسنک گرامی مشکل داشتم و هرچی چنگالو توش فرو میکردم موثر نیفتاد! 


حالا میرسیم به امروز که الان ظهر هم هست و هنوز که هنوزه بنده سُر و مُر و گنده اینجا نشستم و هیچ سوءقصدی به جان مبارکم نشده ! نمیدونم چرا تنبل شدم و بعضی از روزا دستم به تایپ مطلب نمیره و وبلاگم رو به روز نمیکنم!  ... 


امروز صبح که داشتم از خونه میومدم بیرون، دیدم توی پارکینگ سرباز نسبتاً بزرگ نزدیک خونمون همه جمع شدن و سوت و هورا و ولوله ای براهه ! ... مسابقه ی اتومبیل رانی ای بود بس به جا حیف که کار داشتم و باید میرفتم وگرنه میموندم و نگاش میکردم ... 



پانوشت یک : نبودن هیچ جایی برای دو ذوج عاشق در این جامعه ی خراب شده 

پانوشت دو : سعید سگ پز - شنیدم اشتهام کور شد ولی بعد که مغازشو دیدم نظرم عوض شد!

پانوش سه : آی تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمعارو فوت کن که ...

پانوشت چهار : نوک طلا ! 

پانوشت پنج : صد دانه یاقوت دسته به دسته حالا دسته به دسته بیاااااا وسط ...

عصر یخبندان !

با سلام!


حالتون خوبه؟ چه کارا میکنید؟ امیدوارم که هر جای این گیتی باشید، شاد و سرخوش باشید و به حال و حووول بپردازید و بساط عیش و نوش فراهم باشد. اصولاً سرمای هوا از یَک لول ( بخوانید Level)بالاتر برود خون در اینجا و اینجا و اونجای آدم یخ میزند و بدن آدم مثل سیمان سفت میشود و میلرزد. مرحله ی اول هوای خنکه که همه تقریباً میگن "وای چه هوای بهاریییه!" بعدش مرحله ی دومه که توی این کیس همه یه سویت شرت یا کت یا پلیوری زهرمای چیزی پوشیدن میگن "هوا داره سرد میشه ها ..." کم کم که به وسطای پاییز میرسیم میبینیم که هوا بس نا جوانمردانه سرد است یا به اصطلاحی دیگر سویوخ(Soyokh) است! کاپشن و پلیور و سویتشرت رو که با هم میپوشیم بازم میبینیم که سرده و یخ کردیم. از همه بدتر قسمتی از نوک دماغ مبارکه که از فرط سرما رنگ لبو شده و سفت میشه وقتی هم که دست میزنی صدای سفت کردن پیچ زنگ زده میده...


یادم اومد که یه بار چند سال پیش وقتی از مدرسه میومدم انقدر هوا سرد و بوران زده و زمین انقدر یخبندان و سفت و سرد بود که توی راه آدم یخ میزد! اونجا بود که وقتی رسیدم به خونه و شیرجه رفتم توی بخاری و شعله ش رو تا خرتلاق (‌ KherteLagh ) زیاد کردم و حسابی گرم شدم، این نظریه رو دادم که " اگر جهنمی هم باشه از سرماست نه آتیش ! ..."


ولی درهر صورت من علاقه ام به هوای سرد و کلاً زمستون زیاد شده و از سردی هوا شکایتی ندارم. البته من نگفتم که هوس هوای سرد سرد یخچالی بدون برف و بارون و مه دارم... دوست دارم زمستون بیاد و زارتی بپرم روی برفای پارو نشده ی خیابون و بعدش یه ماشین رد بشه و هرچی گل و لجن برفی کنار خیابونه رو بپاشه رو من و منم برایش یه کتاب فحش بنویسم و ... 


الان شونصد لایه لباس پوشیدم و زیاد سردم نیست ولی باید یه فکری برای زیرشلواری بکنم که زیر شلوار بپوشم تا پاهای مبارکم یخ نزنه، الان اگه با یه مسلسل G3ژ یه خشابم روم خالی کنن بازم گلوله به بدنم نمیرسه !



پانوشت یک : یخ زددددددم...

پانوشت دو : یه سوییت شرت بدون کلاه آدیداس میخواستیم پیدا نشدااا !

پانوشت سه : اصولاً باید زره پوشید !

پانوشت چهار : من آمده ام وای وای من آمده ام ...



بازگشت چرت نویس!

سلام! 

 

خوبین چه خبرا چکارا میکنین؟ حال انور ِ عالی مبارک ( چی گفتم ) ... بدون مقدمه یه خبر خیلی خوب بدم که اینجانب بعد از کلنجارهای زیاد با خودم تصمیم گرفتم که همون سبک چرت نویسی رو ادامه بدم و هرچی به مخیله ی مزمهله ی مبارکم اومد بنویسم و یَک آش شعله قلم کاری درست کنم که همگان را خوش آید...حالا اینکه من چه پخی هستم که بخوام سبک واسه خودم در کنم رو همین جا میزاریم میریم سر بحث خطیر و مهم ِ پایه بودن ! اصولاً درمواقعی که به شما پیغامی با عنوان "پایه ای ؟" گفته میشود باید پیغام رو رد کنین و بگین نه ! ... این البته مودبانه بود میتونین بنویسین مثلاً &ی&0ص!^ـه و پایهـ&()@!* و همچین حالی بگیرین از رفیقتون،چرااا؟ چون وقتی میگی اولاً جیگرت حال میاد،دوماً آدم نباید پایه ی هرکاری باشه،مثلاً بگن بیا پایه باش و تریاک بکش یا مثلاً پایه ای بریم اون فلانی رو فلان فلام کنیم !؟ ... آقا یه سویئت شرت Suit-Shirt یا ژاکت سبک نمیدونم چی میگن بهش!؟ از اینایی که کلاه نداره خواستم بگیرم هیچ جا پیدا نکردم، از اونایی که کامل سیاه هستن و سه تا خط سفید معروف آدیداس داره و پایینش و آستیناشم کشیه ... اصولاً جایی ندیدم که بخرم یا شاید نگشتم! حالا از بخت بد من همه تو خیابون پوشیده بودن و چند نفرشونم خانم بودن و منم که اصلاً روحیه ی غرور به توان پنجم اجازه نمیداد که برم بپرسم از کجا گرفتین چون شخصیت چرتــلــاگریم (چرت+بلاگر) زیر سوال میرفت... بگذریم... پسر عمه ی ما به اتفاق خانواده و عمه ی من ( دلم براش تنگ شد ) یَک رستوران و پزندگی ای زدن که نگو ! یه بار کباب کوبیده سفارش دادیم از اونجا یه بارم یه غذایی ، نمیتونم بگم چون غذاش برمیگرده به مکانی که زندگی میکنم و نمیخوام بگم چون دوس دارم بیخودی هم اصرار نکنید نه به جااان خودم نمیگم نـــــــــه توروخدااااااااااا اصلاً راه نداره  ... با حسن و رضا رفته بودیم بیرون حسن تیپ رسمی و بقول معروف مافیایی زده بود ; شلوار پارچه ای سیاه براق و پیرهن مردونه ی یه رنگ خاص و کفش واکسیده و ساعت رولکس هم دستش، حالا من کفش کانواس (نمیدونم چرا همه به کانواس میگن آل استار! کسی نمیگه کانواس ) و شلوار جین پر رنگ و لوله تفنگی ( نمیدونم چرا باز اکثراً میگن لی! نمیگن جین‌ ) و تی شرت آستین دار قرمز سیر با یه مارک دی اند جی D&G ( بقول اون یارو کفش فروشه "دیجی!" ) و یه کت مشکی ( چون هوا مختصری سرد بود ! ) و رضا هم کلاً آدم خنده دار ِ کوتوله ی خوشتیپ و مسخره ایه و اصلاً شادی رو زرت و زرت تزریق میکنه تو خون آدم ... رفتیم و یه دوری زدیم و چندتا عکس باحال گرفتیم و خلاصه کلی خاطره شد... ما یه کلام از دهن صابمرده ی خویشتن گفتیم حسن حالا تو که تیریپ مافیایی زدی بیا این کت رو یه امتحان بکن بدک نیست! ... گفتن همانا و حسن هم خیلی محترمانه تو گوش کت زد همانااااا! حالا امشب کاپشن دارم فردا میرم از تو حولقووومش میکشم بیرون کت نازنینمو ... ولی الحق که بسی خوشتیپ شده بود با اون موهای بادبزنیش ! ( بقول رضا )‌ ... راستی کوچه ی مارو کندن ! یعنی همه ی کوچه ها رو کندن اما حالا نوبت به کوچه ما رسیده و به حالت راست راست از سر تا ته کوچه رو کندن به عمق 3 متر ! نمیدونم این چاله ها یه شب نصیب کدام بخت برگشته ای بشه و با مغز بره توش البته خدا نکنه! ... شهرداریه دیجه ! برای اینکه بگه داره کار میکنه مثلاً شونصد نقطه رو میکنه و رنگ میزنه و بالا و پایین میزنه برای اینکه بگه دارم کار میکنم و اون وسط مسطا بودجه ای بس نا به جا بزنه بر بدن ...

 

 

پانوشت یک : بازگشت چرتنویس ! 

پانوشت دو : پایه ی هر حرکت نباش ...  

پانوشت سه : نمیدونم چرا گیر دادم به آدیداس ! 

پانوشت چهار : ویر ویر ( همون مرض ) دانلود گرفتم با نرم افزار Internet Download Accelerator 

پانوشت پنج : بعدازظهر خوش ! 

پانوشت شش : روز کم اس ام اس! 

پانوشت هفت : پانوشت های سیاه به جای یادداشت های سیاه  

 

خبر فوری !‌ : فردا 31 اکتبر جشن هالووین هستش ! ( چقدر مهم بود الان ! )

 

عاجز شدن از چرت نویسی!

یکی دو روزه که میخوام مطلب جدید بنویسم ولی نمیدونم چرا آپم نمیاد، یعنی نوشتنم نمیاد و نمیدونم از کجا بنویسم! ... مطلب چرت و پرت مرتبطی هم به ذهنم نمیاد ... اصلاً بعضی وقتها هزاران مطلب اینور و اونور میخونی و شونصد تا سوژه پیدا می کنی ولی بعداً یادت میره و میخوای تو وبلاگ مطلب بنویسی خیلی سخته برات ... یکم فکر میکنم ببینم این همه چرت و پرت رو چجوری نوشتم قبلاً و اینکه اکثراً هم طول و دراز بودن؟ میخوام مختصری ادبی بنویسم و از این سبک روزمره و یکنواخت خنک بیام بیرون و از این جمله ادبی ها و پیچیده هایی بنویسم که هیچکس نمیفهمه چیه و همه فکر کنن باحاله و بگن چقدر جمله قشنگی بود! 


پانوشت یک : میخوام سبک نوشتنمو عوض کنم...

پانوشت دو : چی میخواستم بگم ؟ آ ... یادم رفت اه ...

روز چرت و بدون شرح

بعضی از روزا واقعاً مزخرف و چرت و نارحت کننده و خسته کنندس ... اَه ... اصلاً حال ندارم ... از همه طرف نارحت شدم امروز ... لعنت به این زندگی 

غم بزرگ

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد . دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود .... مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم...