یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

چطور میشه فرار کرد؟


 یه چند وقتی نیستم رفقا.. یه چیزاییه که نمیشه توصیفش کرد...


+ آهنگ کلاسیک; خنکی کولر، بوی نویی ِ تی شرتی که برام خریده، دلهره ای که بدجور تو دلم مونده و خاصیتشو از دس داده، رفت و آمد مسیرایی که چش بسته میتونم برم، مسخره شدن همه چیز با هم دیگه  و خنده های احمقانه ای که پشتش یه شاسیه واسه نگه داشتنشون...




طعم شیرین بعضی از جدایی ها


306681081bcb386dae12157511cf3b6e_true_love_heart120107053230.gif اصلاً ~ دیگه خر ِ کیه! واقعاً نارحتم کرد... دلمو شکست. دیگه تموم شد نه اس ام اساشو جواب میدم نه زنگاشو. بهتره دیگه راجبش حرفی نزنم که راحت فراموشم بشه و از ذهنم پاکش کنم. امروز صبح که از خواب پا شدم مثل یه غنچه وا شدم... قرار بود امروزرو ببینم... خیلی به خودم نرسیدم ولی خبر نداشتم که اون حسابی خودشو آراسته بود! ... ظهر که به هم اس ام اس میدادیم بهش گفتم که من فلان لباسو میپوشم و از این حرفا. اونم گفت که من مانتو از اینایی که بالاش کش داره و پایینشم گشاده میپوشم رنگ نوک مدادی... اومد و دیدمش! انصافاً خیلی خوشگل شده بود... قبلاً هم دیده بودمش ولی الان یه حس دیگه ای داشت... درضمن میخندید هم خوشگل تر میشد ولی میگفت اخم هم دوس دارم گه گاهی لازمه... از اینکه پستام یکم رمانتیک شده این چند وقت خودم خیلی راضی نیستم ولی خب اتفاقات رو دارم ثبت می کنم دیگه ... بزودی هم میرم یه سایت جدیدی با ورپرس درست می کنم و کلاً بساطم رو میبرم اونجا پهن می کنم و شما هم از شر خزعبلات من راحت میشین ... درکل امروز روز خوبی بود... اون خاطره ی ملاقات در آدیش رو هم کلاً بیخیالش بشین که واقعاً بهش حتی فکر میکنم ناراحت میشم... بیخیال! من خیلی قوی و پر انرژی و با اعتماد به نفسم! بر منکرش لعنت...

 

 

ملاقات در آدیش


سلام!

 

A GOOD DATE !چه طورین؟ حالتون خوبه؟ امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه. منم حالم خوبه همین الان که توی کافی نت نشستم و دارم این مزخرفات رو براتون مینویسم تقریباً نیم ساعتیه که از پیش ~ اومدم البته این سری دیگه نمیخوام مزخرف بنویسم میخوام خاطره یه بعد از ظهر خوب رو اینجا ثبت و موندگار کنم. باهم رفته بودیم بیرون... ساعت دوروبر چهار چهارو نیم بود که لباس پوشیدم و یکم به سر و وضعم رسیدم و موهامو یه شونه خالی فقط زدم، چون میخواستم برم پیش داوود برام حسابی درستش کنه. پلاستیک خوشگل سامسونگ موبایل رو برداشتم و توش دو تا از نقاشی هایی که قبلاً ~ برام کشیده بود رو به همراه عینکم گذاشتم و اومدم کفشامو بپوشم. جلوش یکم سیاه شده بود یه اسفنج خیسو چلوندم و جلوهای کتونیمو حسابی سابیدم و بغلاشم برق انداختم ; الان خیلی واضح میشد طرح قهوه ای پوست ماریش رو دید. پایین شلوارم یکمی خاک گرفته بود ولی اصلاً معلوم نبود و منم اهمیتی ندادم. منو با یه پیرهن مردونه ی آستین کوتاه با خطای آبی آسمانی و خاکستری و آبی تیره و سیاه که یه دونه YES گنده رو بازوی چپش چسبیده فرض کنید با یه شلوار جین آبی کمرنگ و یه کتونی به : این شکل با یه عینک تقریباً طرح ری بن که کنار دسته هاش طرح امپوریو آرمانی داره و حتی روی دسته هاش ساخت ایتالیا و سریال حک شده، اما بازم تقلبیه! ... رفتم پیش داوود و موهامو درست کرد و نمیدونم بیچاره حواسش کجا بود هی چسب مو رو میزد تو چش و چال ما! ... خلاصه با چشمای قرمز از تشعشات چسب مو و دماغی نا مطبوع از داوود خداحافظی کردم و اومدم یه تاکسی گرفتم رفتم ولیعصر. از اونجایی که بستن کمربند عقب هم برای مسافرین ضروری شده منم که توی منتها الیه سمت چپ نشسته بودم کمربندو بستم و بغل دستمم یه آقای چهارشانه رستم نشسته بود و پاهاشم به اندازه ی دو تا هندوانه ی دیم از هم باز کرده بود... خلاصه رسیدم. یه ده دقیقه ای توی ایستگاه اتوبوس ولیعصر منتظر موندم تا ~ زنگ زد که من داخل آدیش هستم سریع بیا. منم رفتم. تا حالا طبقه بالای آدیش نرفته بودم سقفش برام کوچیک بود! شایدم من خیلی دراز بودم! ... از پشت ~ رو دیدم که رو یه دونه از میزا نشسته بود و کیف خاکستری رنگ با طرح گل و بوته سبزش رو هم اونجا گذاشته بود... رفتم سمتش و با گردنی کج سلام و احوالپرسی کردم و دست دادیم و کلی منو سوژه خنده کرد بخاطر قضیه سقف و اینا ... یکم که صحبت کردیم گفتیم چی بخوریم اولش گفت قارچ برگر ولی من یهو گفتم پیتزا! و اونم قبول کرد. رفتم یه پیتزا و یه نوشابه -البته برای اون- و یه قوطی ایستک -البته برای من- و یه سیب زمینی سفارش دادم. اومدم بالا و یخورده چرت و پرت گفتیم و حرفای خنده دار زدیم و اوقات خوبی رو داشتیم سپری میکردیم! ... با یکم تاخیر سفارش مارو آورد و مشغول شدیم. ~ از پیتزا خوردنش میگف و به شوخی که من هیچ موقع بلد نیستم درست پیتزا بخورم و حرصم در میاد و منم بهش گفتم یه چیز دیگه سفارش بدم و ... صحبت های زیادی کردیم از طرز هندونه خوردن و تخمه خوردن و خلاصه مثل بقیه قرارامون کوتاه نبود و خیلی خوش گذشت...نقاشیه ساده اما فوق العاده ای رو که خیلی وقت پیش برام کشیده بود رو بهش نشون دادم و کلی ذوق کرد و گفت که ببرم از روش بکشم برات میارم... یکم حرفای پراکنده زدیم و  بعد که مادرش زنگ زد و نمیدونم هول شد و گفت بریم من باید برم خونه. رفتیم وایسیم برای تاکسی، خطی که همیشه ما از کنارش رد میشدیم و همیشه تاکسی ها تو هم وول میخوردن، حالا یه دونه تاکسی هم نبود که هیچ پر مسافر بود! همشون هم آشنا بودن و شلوغ پلوغم بود... یه سمند اومد و سریع من و ~ رفتیم سمتش و با موفقیت سوار شدیم! راننده یه آقای مسنی بود و جلو یه خانم نشسته بود و عقب هم یه پسره سمت راست من وسط ~ هم کنار... تو تاکسی هم خیلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم.. بعد که رسیدیم اون جلوتر پیاده شد و منم نزدیکای کافی نت پیاده شدم و اومدم الان دارم این خاطره رو مینویسم... همین الان اس ام اس داد من برم اس ام اسشو بخونم...

 

 

پانوشت یک : یک روز خوب!

پانوشت دو : نبستن کمربند ایمنی عقب برابر با هشت هزار تومن جریمه!

پانوشت سه: آسوده خاطر...

پانوشت چهار : امروز کاتالینا رو هم دیدم.

پانوشت پنج : خیلی دوست داشتم این خاطره رو  با جزیات بنویسم امیدوارم که خوب نوشته باشمش...