یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

شب یلدای همتون مبارک!

شب یلدا مبارک - Happy Yalda Night 

 

بدو که روز کوتاهه، پاییز آخر راهه،

 هندونه رو آوردی؟ جوجه هاتو شمردی؟

 زمستونه پس فردا، مبارک باشه یلدا ...



اَبـَر پست ِ شب یلدا ! D:


سلام!


اول اینکه جا داره از غیبت کبری خویشتن ( ! ) که به علت خوردن من توسط سرما بود معذرت نخواهی کنم و بگم که میدونم که چقدر منتظر بازگشت من و مزخرف نوشتن من بودید ولی خب چیکار کنم سرماخوردگیه و کسلی و کوفتگی و آب دماغ و فرت و فرت و سرفه های خشک که مثل اره برقی گلوی مبارک بنده - تعریف از خود نباشه - رو جر میده میره پایین... زنگ زدم به سروان تمپنی ( سامان ) و یکم اختلات-درست نوشتم؟- کردم باهاش و اونم زارت زد توی برجک ما گفت صدات شبیه لوچیانو پاواروتی شده !  گفتم خوبه حالا قیافم شبیش نشده ! ... دیشب رفتم درمانگاه و بعد از کللللی گندِدماغی ِ مستر پذیرش نوبت هشتاد و نهم به اینجانب رسید و منم به انتظار وایسادم و بعد از دو ساعت راهی مطب دکتر شدم و چندتا قرص و شربت نوشت و بعد رفتم اما نکته ی مهمش اینجا بود که ماشاالله پر از هلوهای انجیری و درختی و همه جوره خلاصه بود! چیزیم که جالبشون کرده بود این که با تمام کلاس بالاییت و فیس فیس و پوتین تا زیر گردن و هزارقلم میک آپ، صدای فین فینشون گوش آدم رو نوازش میداد و درواقع براشون یه نقطه ضعف تلقی میشد که چرا یه دستمال همراشون ندارن و اینطوری باید ضایع بشوند! ... از اونجایی که همه مفسر سیاسی-اجتماعی-اقتصادی شدند و دو روز از اجرای طرح یارانه ها میگذره من هم گفتم که یک نظری بدم تا خالی از عریضه نمونم و یه چرندی بلغور کرده باشم! ... همه چیز که میخواست گرون بشه حالا من نمیدونم چرا مردم هول کردن ؟! ... با این چندرغازی هم که میدن به ملت پول یه بار رفت و آمدشون به خارج از شهر و یه دونه قبض آب و یه لیتر بنزینم نمیشه ! ... فکر کنم دیگه با بنزین لیتری هفتصد  کم کم باید منتظر دیدن گاری های دو اسبه و چهار اسبه توی شهر باشیم و برامون عادی بشه! تازه هروقت هم مهمون خواست بیاد خونتون بپرسین چند نفر میان اگه بیشتر از دو نفر بودن راه ندید D: بعدش بگید به اندازه خودتون غذا و میوه هم بیارین! ... خب این مثلاً قرار بود اَبـَر پست ِ شب یلدا باشه ولی خب چون دلم پُر بود و چند وقتی هم مزخرف نگفته بودم اینه که یکم طولانی شد... از همینجا با سرفه های خشک فراوان و با چشمان سوزناک و قرمز شده و اورکت به ارث رسیده از پدربزرگ پدر ِ پدربزرگم و یه لیوان شیر داغ و یه برش کدو ! و عکس هندونه ی قرمز که باعث شده صفحه ی مانیتورم خیس بشه شب یلدا رو به همه ی ایرانیان و فارسی زبانان در سراسر این گیتی، و تمامی زبان نفهمان D: که فارسی بلد نیستن تبریک میگویم و امیدوارم که امشب که بلند ترین شب سال میباشه فوق العاده به شما خوش بگذره و لذت ببرید. ما که میخوایم به همراه خانواده به خانه ی یکی از اقوام نه چندان نزدیک برویم و بساط عیش ونوش و محفل طرب رو براه کنیم... البته مادر و پدرم الان رفتن و بنده و برادران میاییم، دیگه چیکار کنم عشق به وبلاگ نویسی و شما دوستان ولم نمیکنه دیگه ! 



پانوشت یک : پست خفن رو حال کردی!؟!؟!

پانوشت دو : شرط میبندم نود و نه درصد شماها حوصله خوندنش رو ندارید!

پانوشت سه : واقعاً آدم باید قدر سلامتیش رو بدونه چون سلامتی نباشه آدم فارت میشه!

پانوشت چهار : دیگه فکر کنم ابر پستم به اندازه کافی ابر باشه و پانوشتا کافی !




مینیمال مسخره!

امروز خیلی خوشتیپ شدم... یکم هم خوش گذشت ... احساس نگرانی دارم در مورد اون موضوع خطیر ... یارانه ها .... بنزین هفصد .... کادیلاک رو کی *ـایه؟ .... چقدر همه چیز مسخرس ، مثل این پست من ... بقول خودم مینیمال میخواستم بنویسم....خودمم تازه فهمیدم مینیمال چیه ... علاقه ای پیدا کردم به سه نطقه ... حالم از تعارفات بهم میخوره ...  فعلاً دوستان ... 



پانوشت یک : حوصله پانوشت نوشتن ندارم!

پانوشت دو : ولی با این حال پانوشت نوشتم عجبا...

پانوشت سه : اگه حوصله داشتم چیکار میکردم ...

پانوشت چهار: تبریک به مناسبت مزخرف جدید به نام مینیمال!


ماجرای خیس شدن اینجانب !


سلام ! ... امروز چنان بارونی اومد که نگو! تلافی چندین روز خشک و سرد رو درآورد و حسابی هیکل بدقواره ی منو شست و اینجانب را شبیه موش آبکشیده به خونه فرستاد! ... هوا ابری ابری بود و منم احتمال میدادم که بارون بیاد و بخاطر همین کاپشن هشت و نیم کیلویی خودم رو پوشیدم و از اونجایی که عاشق تشریف دارم حواسم نبود که کلاه پشت کاپشنم رو درآوردم و همینجوری خندان و شادان پوشیدمش! 


(حسن، مرتیکه ی کیلزون! نیومده بود و رضا هم طنزوار انقدر کوبیدش که من داشتم از خنده ولو میشدم وسط خیابون! ) با رضا تو اتوبوس نشسته بودیم که به یکباره صدای شارپ شارپ ِ قطرات باران بر پنجره ی اتوبوس رو شنیدیم و مو به تنمان سیخ که چه عرض کنم میخ شد! جالب اینجاس که من وقتی اومدم از اتوبوس پایین تازه فهمیدم که کلاه نداره کاپشنم و خیلی " ناراحن " شدم و  کلی هم خندیدیم چون رضا موهاشو امروز بصورت خروس جنگی وار سیخ کرده بود و کلی هم داشت از ویژگی های اتویی که به موهاش زده بود فک میزد و مسخرش میکرد...


اصولاً با این چاله چوله های شهر چه میکنید؟؟؟ من که دارم فوق العاده لذت می برم ازشون. بعضی هاشون انقدر عمیق و عریض هستن که باید قهرمان پرش چهارصد متر جهان باشی که ازشون بپری و بتونی عبور کنی! ... میخواستیم به سختی از چهارراه رد بشیم که یهو یه چراغ قرمز 120 ثانیه ای دلمون رو شاد کرد و بصورت دنده عقب مایکل جکسون خدابیامرز و با کلی حوصله و آرامش از خط عابر پیاده رد شدیم، البته رانندگان گرامی را بی نصیب نگذاشته و یه کدام از انگشت هایمان را به نشانه ی تقدیر و تشکر به آنها نشان دادیم.


توی وبلاگ یکی از دوستام که اینجا هم لینکه P-: خوندم که چرا وقتی بارون میاد چتر میگیریم و از این چیز قشنگ استفاده نمیبریم! منم در اینجا به پاسخ به اون پست استکباری D: عرض میکنم که وقتی از کنار یه مغازه ای رد شدی و خیلی خوشحال شدی که بالاش سقف داره و بارون نمیریزه روت، یهو یه قطره-از اون بزرگاش- میاد و میچکه پشت سرت و از یقه ی پیرهن و کاپشن و اینا عبور میکنه و میخوره به گردنت و همینجوری لیز میخوره تا پایین و اون موقع ست که از هرچی آب و بارون این چیزا عصبانی میشی ... گرچه شما که مقنعه داری راحتی ! D: 


تو تاکسی نشستم و نسبتاً هم سر و روم خشکه و کمی هم خرسندم از آرامشی که داخل تاکسی حکم فرماست! یه خانم کنار من نشسته جلو هم یه پیرمرد. راننده اومد که راه بیفته یه دفعه ضبطو روشن کرد و با ولوم 20 آهنگ حسین حسین حسین حسین گذاشته که یه یارو هم همش داره عربده میزنه توش ... بهش گفتم آقا لطفاً صداشو کم کن، گفت بابا عزاداریه امام حسینه دیگه مگه بده؟ ، گفتم آقا عزاداریو من چیکار دارم گوشم کر شد!!! خلاصه تا بیام به راننده تاکسیه و پیرمرده حالی کنم که صداشو کم کنن، تلفن خانومه زنگ خورد و راننده صدای ضفط (‌ ! ) بی صاحابشو کم کرد... یه ربع چرخیدیم که سکوت مطلق بود تو تاکسی و هرازچند گاهی سکوتش با صدای زنگ تلفن خانومه شکسته میشد ... اَه چقدر صحبت میکرد من فکم درد گرفته بود بجای اون زنه ... موضوعات مزخرفی هم میگفت یه چیزی تو مایه های دور کمر اقدس خانوم و مدل موی فخری خانوم 



پانوشت یک :ضدحاله که آدم یه باربنویسه و یهو دستش بخوره به backspace و برگرده صفحه قبل!

پانوشت دو :دارم کافی میخورم میگم " آه چه باران زیبایی... به درک که مردم خیس میشوند! " !

پانوشت سه : خیس خالی شدیم رضا میگه - موهام که خراب نشد حسین ؟؟؟؟ ... 

پانوشت چهار : شلوارم قشنگ شسته شد آخجون‌! ...

پانوشت پنج : راستی چرا تو صفحه ی نظرسنجی های من شرکت نمیکنید؟

پانوشت شش : نمیدونم شما دوستان وبلاگی کجا بودین و مشغول انجام چه کاری بودین وقتی که من داشتم زیر بارون خیس خالی میشدم و به عشق وبلاگم و نظرات شما و وبلاگ های با صفای شما توی راه کافی نت بودم ... قدر نوشته هامو بدونین که همش با عشقه X:


نمیدونم چی بنویسم واقعاً مطلبم نمیاد ! خیلی اتفاق ها داره دور و برم میفته و کلی سوژه برای نوشتن دارم ولی خب صرف نظر میکنم از این کار ... آدم که نباید همیشه یه چیزی بنویسه و مجبورم نیست که حرفی بزنه ... 

این هم سند آن !

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد به کلیسا رفت وبه کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدر است؟  کشیش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را از گمراهی رها سازد، آماده کرد!

یک تاکسی ایرانی!

 

این داغون ترین تاکسی ای بود که اونروز سوار شدم، بالابر ِ شیشه ش منو کشته! 

نمیدونم چطوری سالم به مقصد رسیدیم! - راه که میرفت تمام اجزاش میلرزید و صدا میداد!  

حیف که رانندش یهو اومد وگرنه از داشبورد و رادیوپخش باحالش هم یه عکس میگرفتم! 

بعلت ذیغ وقت !


... اَه ... چقدر بده وقتی میدونی باید سر یه ساعت یه کاریو انجام بدی و خودتم متوجه باشی که نمیتونی و دیر میشه و تازه با خیال راحت فس فس کنی ( تلف کردن وقت! ) و شیش بار از این اتاق به اون اتاق بری ... تقریباً در همه ی مواقع ای که عجله دارم کارها بدتر گره میخورن و هی یه مشکلی پیش میاد، اینجاست که " هر چه سنگ است مال پای لنگ است " در فکر پوک و مضمهل ( درست نوشتم؟ ) من تجلی پیدا می کنه و همچین که دارم موهامو شونه میکنم گوشیم زنگ میخوره ... از اینکه سایلنتش کردم بسی خرسندم و لبخندی بس ملیح بر لبانم. موهامو شونه کردم و مسواک زدم-چقدر این خمیر دندونای جدید بدمزس- و یکم بصورت فیگوراتیو، جلوی آینه جسچر گرفتم و آخرش رفتم سمت اتاق ولی بازم داشت زنگ میزد ... اَه ... سمجیست بس نابجا  ... هنوز گوشی رو از جیبم در نیاوردما ولی میتونم مختصری حدس بزنم کیه ... یه لحظه پشیمون شدم که چرا سایلنت کردم و بجای ویبره ی اعصاب خورد کن، آهنگ زیبای پدرخوانده رو گوش نکردم ... انقدر که سمج بوده توی تماس، حتماً به قسمت دوس داشتنی آهنگ میرسید ...



سوار تاکسیم ... چقدر نور آفتاب توی صورتمه یعنی درواقع توی دماغمه! ... زیاد دقت نکرده بودم به سمت نشستنم که این آفتاب توی سوراخ دماغم نتابه ... حالا خوبه هر روز این مسیر رو میرم ولی بعضی موقع ها از سر حواس پرتی یا شایدم واید بودن یادم میره ... این که بغل دستم نشسته به اندازه ی دو تا هندوانه ی دیم پاهاشو از هم باز کرده ! ... میخواستم بگم آقا جان این چه وضعیه؟ پاتو اندازه عرض شونت باز کن، بعد یه دفعه دیدم یارو چهارشانه رستم است ! بیخیال شدم ... از تاکسی که پیاده میشدم یارو پنجاه تومنی نداشت بجاش یه آدامس تمشکی بهم داد که الان مارکش یادم رفته...آدامسو گرفتم با اکراه و انداختمش تو جیبم و از تاکسی پیاده شدم راه رفتن رو در پیش گرفتم ... اوه عجب سایه ای ! ... خنک شدم ... دیگه یخ زدم خیلی سرد شد ... عجبا ... اون موقع بود که یه لحظه هوس اون آفتاب لعنتی که داشت منو می پخت رو کردم ... یدونه از اون آدامس انداختم دهنم ; عجب مزه ای داشت ... یقیناً که بیشتر از یک پنجاه تومنی پاره بدردم خورد ... همینجوری که داشتم میرفتم هزاران تا سوژه از اینور و اونورم می گذشتن و منم توی این فکر بودم که چطوری اینا رو به حالت مزخرفی توی وبلاگم بنویسم و ثبتش کنم ...  لعنتی بازم این رنگ آبی بلاگ اسکای حافظه ی منو پاک کرد... نمیدونم پستم رو چجوری خاتمه بدم ... اینه که ... 



پانوشت یک : ذیغی وقت و هزار دردسر !

پانوشت دو : بستنی ای نیم خور !

پانوشت سه : الکی شلوغ بودن خیابونا !

پانوشت چهار : چقدر من از علامت تعجب استفاده میکنم !

پانوشت پنج : مجبور نبودم امروز روزنوشت - شب نوشته الان - بنویسم !

پانوشت شش : شارژ ایرانسل چقدر فزرتیه ! زود زود تموم میشه ... دیگه نمیخرم !

پانوشت هفت : میخوام از این عینک های آینه ای بگیرم، از اینایی که چش یارو معلوم نیس!

پانوشت هشت : ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پانوشت نه : خدایا برسون یه ... نه یکی کمه ، هزارتا گونی صد دلاری که بدجوری خوردم به PC


از اینجا باز کنید----X


 ... و همچنان تولید کنندگان ساندیس نوشتند  “از اینجا باز کنید”  ولی‌ مردم، از آنجا باز می کنند !

نمیدونم چه عنوانی بزارم والا !؟

سلام ! 


امیدوارم که حال همه ی شما دوستان ; وبلاگ نویسان، چـَتـــِــرهای گرامی، سرچ کننده های محترم، وقت گذران های علاف، مد لباس شب بینان عزیز، طرفداران پروپا قرص سایت های اونجوری و تقریباً همه ی کسانی که در اینترنت مشغول به گشت و گذار هستن خوب و خوش باشه و روزهای خوبی رو تا به این لحظه که دارین وبم رو میخونین سپری کرده باشین ; البته فقط تا به این لحظه ; چون بعد از خوندن نوشته ی مزخرف و بی سر و ته اینجانب یکم دچار مغز مردگی یا بی حوصلگی خواهید شد!


اصولاً با این که ظرفیت ِ محور ِ تاکسی ها در سطح کل کشور چهار نفره امــا باز هم راننده تاکسی های محترم و عده ی بسیار انگشت شماری نامحترم، اقدام به " تا خـِرتــــِلـــاق مسافر زدن " میکنن و مرحمت فرموده پنج نفر رو زور چپون میکنن توی ماشین ! ... بعد میگن چرا عصبانی میشی!  )-:< البته عصبانیت من بی مورده آخه چی توی جامعه رعایت میشه که حالا این یکی به نحو درستش بخواد انجام بشه؟


دیشب سر یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که اگر بخوام یه زندگی مرفح تک نفره بهمراه خونه و ماشین داشته باشم بهمراه وسایل خانه و خرت و پرت و خارت و پارت های اضافی چیزی در حدود شصت میلیون تومن میشه که بی زحمت بدید که عجله دارم زودتر برم سر زندگی بسیار پر بارم که تقریباً همین چرت نوشته های مزخرفم در این وبلاگ هم شاملش میشه !  (-:



داشتم یه فیلمی از یک شبکه ای ! میدیدم که مثلاً برای خانواده بود، دختر و پسره داشتن تنفس مصنوعی میدادن به هم دیگه حالا به جهنم، کم مونده بود دیگه ... ببین دهن مارو به گفتن چه چیزای مبتذلی باز میکنن! ولی دکل فیلمی بود بس به جا و هیجان انگیز و من نیز بسیار استفاده بردم ... 



اتفاقی زدم روی موج رادیو جوان ; حالم بهم خورد ... اَه اَه ... چه شوخی های لوس بی مزه ی یخمکی میکردن اصلاً هم جوانانه نبود خودشون فکر می کردن که خیلی الان دارن به ملت حال میدن با این شوخی های مزخرف و لحن صحبتِ مثلاً باحال ... راستی یه دوست خیلی باحال دارم که عکاس حرفه ایه و عکسای باحال میگیره و براش وبلاگ ساختم اگه خواستین برین توی وبش اینم آدرسشه: مصطفی نوده


خب دیگه فعلاً حرف اضافه ی دیگه ای ندارم که بگم و اینه که فعلاً برین به سلامت و آرزوی بهترین ها رو براتون دارم! 




یک شاهکار موسیقی ; رقص مجار

  

 

با سلام ! 

 

امروز قصد دارم یه پستی راجع به موسیقی کلاسیک بنویسم که خیلی وقته توی این قسمت آرشیو موضوعاتم خاک می خوره و وقت نمیکنم که مطلبی توش بنویسم. امروز داشتم موسیقی کلاسیک گوش می کردم با عنوان "رقص مجار" از جوهانس یا یوهانس برامس که خیلی آهنگ باحالیه... آرامش بخش، افتخار آمیز و زیباست .... دیگه زیاد پر حرفی نمیکنم یکم مطلب از ویکیپدیا دربارش میزارم اینجا که بخونید، آهنگش رو برای دانلود میزارم تا علاقه مندان به موسیقی کلاسیک و آرامش بخش لذت ببرن.


برای گوش و دانلود کردن بروی اینجا کلیک نمایید.
Hungarian Dance - Johannes Brahms
 
یوهانس برامس (به آلمانیJohannes Brahms) زاده سال ۱۸۳۳ (میلادی) ، موسیقی‌دان بزرگ آلمانی در سبک رمانتیک است . وی در شهر هامبورگ آلمان چشم به جهان گشود و در شهر وین در اتریش ساکن شد . موسیقی‌پژوهان از سه «ب» در تاریخ ، برامس ، باخ، و بتهوون به عنوان سه آهنگساز بزرگ نام برده‌اند....

ادامه مطلب ...

نجات جان یک انسان؟


هر کس که آفتابه را پر از آب کند، همانند این است که فردی را از مرگ حتمی نجات داده است.

فی الباب چیز میزای رمانتیک و عروقیات !

 سلام


 نمیدونم بعضی موقع ها براتون این موضوع پیش اومده ... اول بزار یه حرف نسبتاً بی ربط بزنم ; تاحالا براتون مسئله ی " کشش مصنوعی" پیش اومده ؟؟؟ کشش مصنوعی یه جاذبه ای هستش بین دوست دختر و دوست پسر ها یا بقول جوانان امروزی (!) جی اف بی اف هایی که قبلاً با هم دوست بودن و روزای خوبی داشتن ولی بعدش ترکیدن یعنی جدا شدن ... اگه دوباره همدیگرو ببینن یا بهم اس ام اس بدن یا صدای همو بشنون یه جوری میشن و همون حس کشش مصنوعی وارد قضیه میشه و اونا دوس دارن باهم اختلاط کنن سر مسائل بی ربط ... از رنگ آب تا اینکه چرا امروز هوا انقدر سرده ! ... یه جور حسیه که دو طرف نمیدونن چرا میخوان باهم صحبت کنن ، البته زیاد ملایمتی در کار نیس و هر دو طرف سعی در ضایع کردن، از گذشته یاد کردن، صحبت الانشون رو کردن میکنند ... خب شاید تجربه کرده باشید و شایدم نکرده باشید به هر حال میرم سر اصل قضیه ای که اول میخواستم بگم ( اووه الان میگن چقدر صغری کبری چید! ) ... خیلی جالب میشه (منظورم از جالب، مزخرف ترین و بدشانسانه ترین اتفاقیه که میتونه بیفته )  که با یکی بری کافی شاپ و از اونور همون بقول معروف جی اف قدیمیه رو ببینی و تازه شب قبلش با اون جی اف قبلیه سیستم کشش مصنوعی و اس ام اس بازیو و هارت و پورت کرده باشی !  ... داستان ها دارد ... بقول یارو گفتنی ; این سخن پایان ندارد ای جوااااان ... 


درواقع وقتی یه اتفاق بدی داره میفته و موهای تن آدم سیخ که چه عرض کنم میخ میشه، عرق سرد رو آدم میشینه و آدم فکر نمی کنه دیگه بدتر از این ممکن نیس ، یه حالت خیلی مزخرفی به آدم دست میده الان یه روزه که احساس پشیمونی بهم دست داده ... از قسمت ِ ... قسمت چیز ...  - خدایا تو اون کتابه چی بود اسمش !؟؟! خونده بودماااا یادم رفت - هورمون های فکر کنم بخش Orbitofrontal هستش که احساس پشیمانی رو ایجاد میکنه ... بگذریم ... دیروز مهران(پسر عمم) رو دیدم توی اتوبوس و وقتی داشت پیاده میشد از در عقب گفتم کرایه ت رو حساب میکنم چون قسمت جلو خیلی شلوغ بود و اصلاً نمیشد  بعد که رفت منم یه ایسگا دیگه پیاده شدم کرایه خودمو حساب کردم و یادم رفت کرایه ی مهران رو حساب کنم و این حس پشیمونی دوم هم مانند یه پتک فولادین بر مغز مبارک بنده خورد و پشیمانی پشت پشیمانی توی مغز من اومد ... 


پانوشت یک : چی بگم ؟ دلم پُــره ... حوصله حرف مزخرف رو ندارم 

پانوشت دو : کاش یکم حواسم پرت چیزای دیگه بشه ... 

پانوشت سه : پشت یه صندلی چوبی تک نفره ( مدرسه ای ) خونده بودم، " عشق مانند باتلاقی است که هر قورباغه ای در آن فرو میرود ! " 

پانوشت چهار : درکل زیاد خوشم نمیاد از این چیزا صبت کنم ...

پانوشت پنج : نظرت چیه ؟



عملیات غیر ممکن Oou-Keiiy !

سیلام !


حالتون خوبه ؟ اصلاً مهم نیس... یه چند وقتی نبودم میدونم که خیلی دلتون برام تنگ شده بود و خدا خدا می کردین که بیام و شما رو بس مستفیض کنم! ... خیلی اتفاق ها افتاد و چون چند روز میگذره منم زیاد یادم نیس هرچی که یادمه تعریف میکنم ( اصلاً تعریف نکن! ) اونم با این حافظه ی بس پایدار من که یادم نمیاد دو دیقه پیش چی گفتم! ... بگذریم ... تا حالا کیف قاپی از نزدیک ندیده بودم که دیدم ... نه یعنی ندیدم فقط اومدم جلوی در و شنیدم که توی کوچه مون کیف قاپی به سبک موتور سی جی 125 توسط چند نفر آدم از خدا بی خبر شده که اینجانب به سبک جیمز باند و عملیات غیر ممکنی ( چه ربطی داشت؟ ) به پشت موتور یارو پریدم ولی یارو با قنداق تفنگش زد تو صورتم منم عین گلابی ای بس به جا پرت شدم از موتور و در حین اینکه داشتم پرت میشدم ( اسلو موشن ) با دست آهن عقب موتور رو گرفتم و عین شال گردن آویزون شدم به موتور دزد ناگرامی و توی هوا موج مکزیکی میرفتم ... درواقع بهتر اگه بگم عین اینایی شدم که توی غرب وحشی به اسب میبستنشون به صورت وارونه از پا و بعد مایل ها میکشوندنشون اینور و اونور ... در همین افکار بودم که یه دفعه ای ترمزی زد بس نا به جا و بنده عین خیار سالاتی پرتاب شدم به جلو و رفتم قاطی باقالی ها ! همون طور که توی باقالی ها عین گلابی له شده بودم ( عجب وصفی ! ) و دور سرم داشت ستاره میچرخید یه نگاه به سارقین کردم که داشتن از کنارم رد میشدن و یارو هم مارو بی نصیب نزاشت و یکی از انگشتاش رو به ما نشون داد ... این تا اینجا داستان مزخرف عملیات غیر ممکن بود که اتفاق افتاد، امروزم که داشتم میومدم یه پیر مرد کلاه شاپویی دیدم که داشت پیپ میکشید که خیلی نوستالژیک ( نوستالیژیک دیگه چیه! )  بود و بسی حال کردم ... درضمن یه قضیه ای پیش اومده که یکی از دستم نارحت شده ولی نمیدونم چیکار کنم که از دلش در بیارم اصلاً نمیخواد باهام حرف بزنه منم بهش گفتم این کاری که کردم تنها راه بود و برای شما بهتر بود، نمیدونم چقدر نارحته از دستم ولی ازش میخوام که نارحت نباشه ... اوکی ... داشتم فیلم Devils Rejects رو نگاه میکردم یکم عناصر ضد اخلاق توش موج میزد ( ! ) ولی در کل باحال بود و یه قسمتش هم سیاه پوسته یه اوکی دو قسمتی میگه که خیلی باحاله منم نمیدونم چرا چند وقته این افتاده تو دهنم هی میگم Ouo-Key !



پانوشت یک : دستگیری دو سارق آشغال کله تنها ساعاتی بعد از وقوع جرم 

پانوشت دو : باقالیا !

پانوشت سه : ناراحت نباش بخاطر خودت میگم ...

پانوشت چهار : فردا میخوام بیام کرج !

پانوشت پنج : بازی Plants Vs Zombies رو اگه بازی نکنید عمرتون فناست، شدیداً توصیه میکنم!

پانوشت شش : دیروز ~ رو دیدم ... یه حسی داشتم ...

پانوشت هفت : خسته شدم از بس پانوشت نوشتم...

پانوشت هشت : نمیدونم چرا کلمه ی پانوشت رو کپی نمیکنم و هربار تایپش میکنم!

ختم نوشت : فعلاً خداحافظ تا چرند بعدی ...



درد من

درد من تنهایی نیست ! بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی عرضه گی را صبر و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوندی مینامند. "گاندی"