یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یه مشت مزخرف قابل هضم!

سلام!

 

bul-shit-9 (1).jpg امروز که اینجا در خدمت شمام انقدر بدنم خسته و کوفتس که نوشتن چرندیاتی به این طول و درازا از من بعید به نظر میاد... بعد از کلی کمک در تمیز کردن خونه از نصب پرده گرفته تا شیشه پاک کردن و کارهای کوچیک و بزرگ الان احساس آرامش میکنم... البته خیلی خیلی هم آروم نیستم، چون یه سری بحث و جدل هایی با کاتالینا کردم که احساس خوبی ندارم، مدت مدیدی هم هست که ارتباطی با ~ ندارم و اصراری هم ندارم چون خودش اینطور خواست، به جاش میخوام یکم خودمو مشغول کارهای مهمتری که دارم بکنم. یه خبر خوب هم اینکه امروز بابک زنگ زد و گفت فردا رضا-همون که میخوام گیتارشو بگیرم- میاد و آماده باش که بریم. حالا اگه حرفش دو تا که چه عرض کنم سه تا نشه فردا گیتاره میاد دستم. گیتارش یه چیزی مثل اینه ... یه روشی رو آموختم در تمیز کردن وسایل مخصوصاً کتونی! که به علت عدم خزیت! نمیتونم بگم که خز نشه حالا اگه قول بدین بچه خوبی باشین و مزخرفات وبلاگ منو بخونید شاید یاد دادم بهتون. نتیجش میشه این که الان کتونی من انقدر سفید و براق و خوشرو شده که میخوام بخورمش! ... کاری نداریم... اون پروژه ی طراحی سایت هم که گرفته بودم و بخاطرش کلی نگران و آشفته بودم به راحتی و بسیار عالی تموم شد و الان احساس سبکی میکنم فقط این کتاب های بیصصصاحاب هستن که یخورده اوقات منو تلخ میکنن و نمیدونم چیکارشون کنم!... بزودی یعنی در صد سال آینده ایشالا من برم یه هاست و دامین بخرم که وبلاگمو کلهم اجمعین ببرم رو وردپرس! چرا؟ چون وبلاگی تره بعد اصلاً آدم کلاً راحت تره اونجا به دلیل تجربه های وبلاگیم عرض میکنم... فعلاً مزخرفی هم ندارم که بگم چون اصلاً نمیدونم غمگینم یا خوشحال نگرانم یا دقیقاً چه عنصر معلوم الحالی هستم! ... این پست هم فعلاً پانوشت ندارد با اجاااااااازه ... 

 

 

 

صحیفه ی کانکتیه!


 مسلمان نیست، کسی که روی مودم وایرلسش پسورد میگذارد و همسایه اش شب 

بدون اینترنت میخوابد!





اعصابم خورده


 
سلام!

 

...آیا داستان کارگر ساختمانی را شنیده اید که به زیر غلطک رفت؟؟؟ بله ... چون من بزودی به زیر غلطک رفته و له و لورده میشوم. این داستان صد در صد واقعیست. الان که دارم این روزنوشت رو مینویسم-تقریباً ساعت ده و ده دقیقه- خیلی عجیبه واقعاً که من بیدارم! البته خیلیم عجیب نیست چون برای یه کار فوری بیدار شدم و از خونه زدم بیرون. بگذریم... دیروز غروب این پیرهن جدیدم که خریده بودم رو پوشیدم و وقتی اومدم بیرون دیدم همه دارن میان جلوم و ازم امضا بگیرن منم که اصلاً اهل ریا و خودنمایی نیستم و دیدم خیلی هوا خواه دارم تصمیم گرفتم فرار کنم! امروز میخوام یه خورده راجع به مسائل رمانتیک فک بزنم. ولش کن بابا راجع به این مطالب هم نمیخوام صحبت کنم. اصلاً یه حس گوهی دارم نمیدونم متوجه هستین یا نه؟ ... عمراً ... از یه طرف به یکی قول دادم که سایتش رو که قراره 27 تحویل استادشون و از اونور تحویل شرکتشون بده آماده کنم امروز 24مه و من فقط هاست و دامینش رو خریدم و هیچ کاری نکردم! سایتش خالیه خالیه! ... هی زورمو میزنم ولی یه جای کار خفن خراب میشه... اصلاً بگو تو که بلد نیست کار انجام بدی ایستک میخوری قبول می کنی D-: ... حالا این نیز بگذرد... از اونور سه تا کتاب گردن کلفت دارم که هیچ کودومشون رو حتی لاشم باز نکردم... از اینور یه پولی داشتم برای یه چیزی که میخواستم بخرم، همش تقریباً گوزمال شد رفت پی کارش... باز حالا از اینور وبلاگم اینجوری از اونور همه کارام مونده از اینور جواب اس ام اسای حسین رها  رو هم نمیتونم بدم از بس که کار دارم و شرمنده همه دوستان شدم! ... فیس بوق هم خیلی وقته سر نزدم و اصراری هم ندارم به سر زدنش چون سالی به دوازده ماه یه بار یه نوتیفیکشن یا همون آگاهی از طرف پسرخاله ی شوهر عمه ی عموم میاد که ایشون پست شما رو لایک زده یا همون خوشش اومده حالا اصلاً پست منو نخونده ها! ... دلیل دیگه ش هم که سر نمیزنم اینه که فیس بوک خیلی چیز ضایع ایه و دیگه خز شده و اصلاً برای ما بلاگر جماعت با این همه مطلب و تراوشات ذهنی و قدرت نوشتن افت دارد که برویم در این پروفایل پیزوری ها لایک بزنیم... یه سری عکس جدید هم مصطفی نوده ازم گرفته که چندتاش خیلی باحال شده تو فیس بوکم گذاشتم... در اینجا زارت بنده غم سوز میشود بعلت نقص فنی چرا زیرا که صبحانه نخورده ام و الان است که پای کیبور افقی بشوم!

 

پانوشت یک : فیلم مکس رو هم دوباره دیدم خیلی باحال بود.. یادش بخیر..

پانوشت دو : گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی  با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید...

پانوشت سه : چه خوب بود اگه یه دکمه ریست داشت این زندگی کوفتی...

پانوشت چهار : چه خوب بود اگه یه کار تپل و نون و آبدار هم داشتم..

پانوشت پنج : چه خوب بود که من دیگه این پست رو تموم کنم و انقدر مُهمل نبافم!

 

 

تخلیه ی چندین روز ننوشتن!

سلام!

 

 

keyboard_typing.jpg چه سلامی چه علیکی؟ یه دقیقه به فاصله زمانی پست قبلیم با این پستم نگاه کنید؟ ... آخه چرا من اینجوری شدم! من که هر روز میومدم تو این وبلاگ استفراغات ذهن رودل کرده ی خودم رو میریختم این تو و شما هم با دیدن این صحنه اوقی میزدین و منو خوشحال میکردین ( عجب توصیف باحالی) ! ... من که هر روز یه بامبولی درست میکردم تا بیام این وبلاگ کوفتیمو آپ کنم نمیدونم چرا دیگه دستم به نوشتن نمیره و با این همه اتفاقات عجیب و غریب و مختلف من دستم به تایپ نمیره... اول بزار از اتفاقای خودم بگم... به بابک سپردم که برام یه گیتار کلاسیک پیکاپ دار جور کنه برام، حالا من نمیخواستم پیکاب دار بگیرم ولی گفت خوبه پیکاب دار میتونه به کامپیوتر و باند و این چیزا وصل شه منم قبول کردم ولی اصرار داشتم که یه گیتار مشکی بگیرم. حالا هرجا ما رفتیم مشکی نداشتن الا یه جا تو خیام که اونم قیمت خون بابای بابا سوختش رو میگف که بعداً با کارشناسی های بابک که تجربیاتی بس خطیر در عرصه دامبولی *ـسک داره معلوم شد که اون گیتاره 100 تومن هم نمیرزید... بگذریم... آخر سر مجبور شدم گیتاری که آشنای بابک قصد فروشش رو داره بخرم البته هنوز به دستم نرسیده و منم پولی ندادم بهش قراره بیاد ببینمش و بخرم! خب بعضی وقتا آدم باید از رنگ مشکی گیتار و علایق و سلایق خودش بگذره ... یه خبر دیگه مربوط میشه به اینکه رفتم یه کتونی آدیداس سوپر استار گرفتم ولی فرقش با قبلیا اینه که این طرح کنارش پوست ماره ... خوشم اومد ازش گفتم محسن اینو نگیرم گفت نه بابا بگیر باحاله! با اینکه خوشم اومده بود ولی بازم شک داشتم و میخواستم سیصد جا دیگه سر بزنم ولی انقدر اون روز اینور و اونورو گشتیم پام داشت از جا کنده میشد! ... خلاصه اون کتونی و این تیشرتی که الان تنمه رو خریدم و الان هم احساس خرسندی میکنم چون الان دختره که روبروی من تو استیشن شماره پنج نشسته بدجوری رفته تو کف من ( تو کف چیه من آخه!؟ ) و معلومه که تیپ جدیدم خوبه شایدم مزخرفه! ... بهر حال ... یه مدتی هم هست که یه اتفاقای مسخره و کش داری داره پیش میاد که نمیدونم چرا اصراری به تموم کردنش ندارم! دیروز هم رفتم یه دونه پیرهن خریدم، اولش میخواستم از این پیرهنای هاوانا از اینایی که نخل و گل و گیاه داره روش با رنگ های جیغ بگیرم که دیدم بابا اینجا کیش و قشم و جزایر تنب کوچک و بزرگ نیس و یه جورایی زاقارته اینه که یه پیرهن باحال خریدم که بعداً میپوشم ببینید ( ! ) ... اسامه بن لادن هم که ترکید بسی خرسند گشتیم من موندم چقدر این بی بی سی و خبر رسانیا کشش میدن و هی سوژه خبریش میکنن بابا مرد دیگه از شرش راحت شدیم هی شایعه نکنید که زندس و آیا مرده و از این کاست شعر ها ... امروز در کل خیلی دلم پر بود و اومدم پستُ ترکوندم! ... امیدوارم که خسته نباشید از خوندن این تومار بلند بالای بس حال بهم زن! ...

 

 

پانوشت یک : عجب دل پـُری داشتم...

پانوشت دو : پس کی این کار پولسازو شروع کنیم بابا مردیم...

پانوشت سه : خیلی سرم شلوغ پلوغه و خیلی کار ریخته سرم!

 

قهقرا...


 دقیقاً نمیدونم دارم چیکار میکنم.

اندر مضامین مشکلات بشری!


 سلام! اول بگم درسته موهامو کوتاه کردم ولی هیچ چیز از ارزش های من کم نشده و نمیشه! چرا که بنده بسیار خوشتیپ هستم؟ نه ! چون که اصلاً تیپ و قیافه مهم نیست مهم ذات آدم هاست، البته درسته که من خیلی خوشتیپم ( ! ) ولی نباید به تیپ و ظاهر کسی توجه کرد مهم درون آدم هاست و من میدونم که دارم این جملات مزخرف تبلیغاتی و پندآموز و حکیمانه ی قلنبه سلنبه رو میگم که داره خیلی کسل کننده میشه! بنابراین میریم سر بحث شیرینی دادن برای گوشی جدیدم که گرفتم! شیرینیش هم اینه که کمتر توی وبلاگم مزخرف مینویسم! میدونم که همتون موافق هستید پس بنابراین یه کف مرتب بزنید... شُله؟ ... شله ... بسیارخب... اگر بتونم نرم افزار Opera Mini گوشیمو راه بندازم و دو سه تا تی شرت جدید بگیرم و موهامم زودتر رشد بدم D: و انقدر با کامپیوتر ور نرم و مطالب وبلاگمو بهتر کنم یا برم روی وردپرس تقریباً نصفه مشکلاتم حل میشه! نصف دیگش هم مربوط میشه به خودم که بتونم حلش کنم یا نه! ... الان که دارم این مطلب رو مینویسم بیرون خیلی بارون میاد و رعد و برقایی میزنه که آدم مو به تنش سیخ که چه عرض کنم میخ میشه... درضمن در اوج کسلی بودم که کیف با شکوه حسن رو گرفتم که توش پر بازی بود و بقول خودش جعبه افتخاراتش بود تازه نصفش! ... یکدفعه با نصب و بازی کردن این شاهکار E.A کلی حال کردم و هی زارت و زورت تو این بازی حرصمو سر مردم بدبختش خالی میکردم و میگرفتمشون به باد کتک! ... این که آدم زل بزنه تو دماغ یه دختر و بخنده کاری رو پیش نمیبره و حرکتی بس خفن تر می طلبد! خب دیگه فکر کنم خیلی کاست ِ شعر ساختم و باید کم کم جــول و پلاس مندرس خویش را بجمعم ! تا مزخرفات بعدی خداحافظ!


پانوشت یک : دارم یه کتاب مینویسم!

پانوشت دو : این روزنوشت دو قسمتی و دو روزه شد!

پانوشت سه : فیلم تیکن رو هم دیدم مزخرفی بیش نبود!

پانوشت چهار : این فیس بوک اگه نبود جماعت ایرانی از کجا میخواس انقدر اعتماد به نفس پیدا کنه؟


شایعه : این نوشته تا شب چنج میشود!