یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

نمیدونم چه عنوانی بزارم والا !؟

سلام ! 


امیدوارم که حال همه ی شما دوستان ; وبلاگ نویسان، چـَتـــِــرهای گرامی، سرچ کننده های محترم، وقت گذران های علاف، مد لباس شب بینان عزیز، طرفداران پروپا قرص سایت های اونجوری و تقریباً همه ی کسانی که در اینترنت مشغول به گشت و گذار هستن خوب و خوش باشه و روزهای خوبی رو تا به این لحظه که دارین وبم رو میخونین سپری کرده باشین ; البته فقط تا به این لحظه ; چون بعد از خوندن نوشته ی مزخرف و بی سر و ته اینجانب یکم دچار مغز مردگی یا بی حوصلگی خواهید شد!


اصولاً با این که ظرفیت ِ محور ِ تاکسی ها در سطح کل کشور چهار نفره امــا باز هم راننده تاکسی های محترم و عده ی بسیار انگشت شماری نامحترم، اقدام به " تا خـِرتــــِلـــاق مسافر زدن " میکنن و مرحمت فرموده پنج نفر رو زور چپون میکنن توی ماشین ! ... بعد میگن چرا عصبانی میشی!  )-:< البته عصبانیت من بی مورده آخه چی توی جامعه رعایت میشه که حالا این یکی به نحو درستش بخواد انجام بشه؟


دیشب سر یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که اگر بخوام یه زندگی مرفح تک نفره بهمراه خونه و ماشین داشته باشم بهمراه وسایل خانه و خرت و پرت و خارت و پارت های اضافی چیزی در حدود شصت میلیون تومن میشه که بی زحمت بدید که عجله دارم زودتر برم سر زندگی بسیار پر بارم که تقریباً همین چرت نوشته های مزخرفم در این وبلاگ هم شاملش میشه !  (-:



داشتم یه فیلمی از یک شبکه ای ! میدیدم که مثلاً برای خانواده بود، دختر و پسره داشتن تنفس مصنوعی میدادن به هم دیگه حالا به جهنم، کم مونده بود دیگه ... ببین دهن مارو به گفتن چه چیزای مبتذلی باز میکنن! ولی دکل فیلمی بود بس به جا و هیجان انگیز و من نیز بسیار استفاده بردم ... 



اتفاقی زدم روی موج رادیو جوان ; حالم بهم خورد ... اَه اَه ... چه شوخی های لوس بی مزه ی یخمکی میکردن اصلاً هم جوانانه نبود خودشون فکر می کردن که خیلی الان دارن به ملت حال میدن با این شوخی های مزخرف و لحن صحبتِ مثلاً باحال ... راستی یه دوست خیلی باحال دارم که عکاس حرفه ایه و عکسای باحال میگیره و براش وبلاگ ساختم اگه خواستین برین توی وبش اینم آدرسشه: مصطفی نوده


خب دیگه فعلاً حرف اضافه ی دیگه ای ندارم که بگم و اینه که فعلاً برین به سلامت و آرزوی بهترین ها رو براتون دارم! 




فی الباب چیز میزای رمانتیک و عروقیات !

 سلام


 نمیدونم بعضی موقع ها براتون این موضوع پیش اومده ... اول بزار یه حرف نسبتاً بی ربط بزنم ; تاحالا براتون مسئله ی " کشش مصنوعی" پیش اومده ؟؟؟ کشش مصنوعی یه جاذبه ای هستش بین دوست دختر و دوست پسر ها یا بقول جوانان امروزی (!) جی اف بی اف هایی که قبلاً با هم دوست بودن و روزای خوبی داشتن ولی بعدش ترکیدن یعنی جدا شدن ... اگه دوباره همدیگرو ببینن یا بهم اس ام اس بدن یا صدای همو بشنون یه جوری میشن و همون حس کشش مصنوعی وارد قضیه میشه و اونا دوس دارن باهم اختلاط کنن سر مسائل بی ربط ... از رنگ آب تا اینکه چرا امروز هوا انقدر سرده ! ... یه جور حسیه که دو طرف نمیدونن چرا میخوان باهم صحبت کنن ، البته زیاد ملایمتی در کار نیس و هر دو طرف سعی در ضایع کردن، از گذشته یاد کردن، صحبت الانشون رو کردن میکنند ... خب شاید تجربه کرده باشید و شایدم نکرده باشید به هر حال میرم سر اصل قضیه ای که اول میخواستم بگم ( اووه الان میگن چقدر صغری کبری چید! ) ... خیلی جالب میشه (منظورم از جالب، مزخرف ترین و بدشانسانه ترین اتفاقیه که میتونه بیفته )  که با یکی بری کافی شاپ و از اونور همون بقول معروف جی اف قدیمیه رو ببینی و تازه شب قبلش با اون جی اف قبلیه سیستم کشش مصنوعی و اس ام اس بازیو و هارت و پورت کرده باشی !  ... داستان ها دارد ... بقول یارو گفتنی ; این سخن پایان ندارد ای جوااااان ... 


درواقع وقتی یه اتفاق بدی داره میفته و موهای تن آدم سیخ که چه عرض کنم میخ میشه، عرق سرد رو آدم میشینه و آدم فکر نمی کنه دیگه بدتر از این ممکن نیس ، یه حالت خیلی مزخرفی به آدم دست میده الان یه روزه که احساس پشیمونی بهم دست داده ... از قسمت ِ ... قسمت چیز ...  - خدایا تو اون کتابه چی بود اسمش !؟؟! خونده بودماااا یادم رفت - هورمون های فکر کنم بخش Orbitofrontal هستش که احساس پشیمانی رو ایجاد میکنه ... بگذریم ... دیروز مهران(پسر عمم) رو دیدم توی اتوبوس و وقتی داشت پیاده میشد از در عقب گفتم کرایه ت رو حساب میکنم چون قسمت جلو خیلی شلوغ بود و اصلاً نمیشد  بعد که رفت منم یه ایسگا دیگه پیاده شدم کرایه خودمو حساب کردم و یادم رفت کرایه ی مهران رو حساب کنم و این حس پشیمونی دوم هم مانند یه پتک فولادین بر مغز مبارک بنده خورد و پشیمانی پشت پشیمانی توی مغز من اومد ... 


پانوشت یک : چی بگم ؟ دلم پُــره ... حوصله حرف مزخرف رو ندارم 

پانوشت دو : کاش یکم حواسم پرت چیزای دیگه بشه ... 

پانوشت سه : پشت یه صندلی چوبی تک نفره ( مدرسه ای ) خونده بودم، " عشق مانند باتلاقی است که هر قورباغه ای در آن فرو میرود ! " 

پانوشت چهار : درکل زیاد خوشم نمیاد از این چیزا صبت کنم ...

پانوشت پنج : نظرت چیه ؟



عملیات غیر ممکن Oou-Keiiy !

سیلام !


حالتون خوبه ؟ اصلاً مهم نیس... یه چند وقتی نبودم میدونم که خیلی دلتون برام تنگ شده بود و خدا خدا می کردین که بیام و شما رو بس مستفیض کنم! ... خیلی اتفاق ها افتاد و چون چند روز میگذره منم زیاد یادم نیس هرچی که یادمه تعریف میکنم ( اصلاً تعریف نکن! ) اونم با این حافظه ی بس پایدار من که یادم نمیاد دو دیقه پیش چی گفتم! ... بگذریم ... تا حالا کیف قاپی از نزدیک ندیده بودم که دیدم ... نه یعنی ندیدم فقط اومدم جلوی در و شنیدم که توی کوچه مون کیف قاپی به سبک موتور سی جی 125 توسط چند نفر آدم از خدا بی خبر شده که اینجانب به سبک جیمز باند و عملیات غیر ممکنی ( چه ربطی داشت؟ ) به پشت موتور یارو پریدم ولی یارو با قنداق تفنگش زد تو صورتم منم عین گلابی ای بس به جا پرت شدم از موتور و در حین اینکه داشتم پرت میشدم ( اسلو موشن ) با دست آهن عقب موتور رو گرفتم و عین شال گردن آویزون شدم به موتور دزد ناگرامی و توی هوا موج مکزیکی میرفتم ... درواقع بهتر اگه بگم عین اینایی شدم که توی غرب وحشی به اسب میبستنشون به صورت وارونه از پا و بعد مایل ها میکشوندنشون اینور و اونور ... در همین افکار بودم که یه دفعه ای ترمزی زد بس نا به جا و بنده عین خیار سالاتی پرتاب شدم به جلو و رفتم قاطی باقالی ها ! همون طور که توی باقالی ها عین گلابی له شده بودم ( عجب وصفی ! ) و دور سرم داشت ستاره میچرخید یه نگاه به سارقین کردم که داشتن از کنارم رد میشدن و یارو هم مارو بی نصیب نزاشت و یکی از انگشتاش رو به ما نشون داد ... این تا اینجا داستان مزخرف عملیات غیر ممکن بود که اتفاق افتاد، امروزم که داشتم میومدم یه پیر مرد کلاه شاپویی دیدم که داشت پیپ میکشید که خیلی نوستالژیک ( نوستالیژیک دیگه چیه! )  بود و بسی حال کردم ... درضمن یه قضیه ای پیش اومده که یکی از دستم نارحت شده ولی نمیدونم چیکار کنم که از دلش در بیارم اصلاً نمیخواد باهام حرف بزنه منم بهش گفتم این کاری که کردم تنها راه بود و برای شما بهتر بود، نمیدونم چقدر نارحته از دستم ولی ازش میخوام که نارحت نباشه ... اوکی ... داشتم فیلم Devils Rejects رو نگاه میکردم یکم عناصر ضد اخلاق توش موج میزد ( ! ) ولی در کل باحال بود و یه قسمتش هم سیاه پوسته یه اوکی دو قسمتی میگه که خیلی باحاله منم نمیدونم چرا چند وقته این افتاده تو دهنم هی میگم Ouo-Key !



پانوشت یک : دستگیری دو سارق آشغال کله تنها ساعاتی بعد از وقوع جرم 

پانوشت دو : باقالیا !

پانوشت سه : ناراحت نباش بخاطر خودت میگم ...

پانوشت چهار : فردا میخوام بیام کرج !

پانوشت پنج : بازی Plants Vs Zombies رو اگه بازی نکنید عمرتون فناست، شدیداً توصیه میکنم!

پانوشت شش : دیروز ~ رو دیدم ... یه حسی داشتم ...

پانوشت هفت : خسته شدم از بس پانوشت نوشتم...

پانوشت هشت : نمیدونم چرا کلمه ی پانوشت رو کپی نمیکنم و هربار تایپش میکنم!

ختم نوشت : فعلاً خداحافظ تا چرند بعدی ...



چه کشکی چه عیدی ؟

چه عیدی ؟


اصولاً چه کشکی و چه دوغی!؟ اه ... انقدر بدم میاد میگن عیدتون مبارک عیدتون مبارک... عَید مبارک نخوایم کیو باید ببینیم... کم از این عربا میکشیم حالا بیایم عیداشونم جشن بگیریم؟؟؟ ما مگه خودمون کم جشن و مناسبت داریم ... اصلاً انگار هر چی عربا حال مارو بگیرن و خلیج فارسو جعل کنن و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه، عرب پرستی هم بیشتر میشه ... با لب و دهن خندون برگشته میگه عیدتون مبارک ... زهر مار کوفت درد بی درمان دیوانه ... دلم میخواست یه دونه با مشت میزدم تو دهنش تا دیگه از این مزخرفات بلغور نکنه ...



پانوشت یک : عید قربان ... بیچاره گوسفندا ، امروز روز عزاداریشونه ...

پانوشت دو : اصلاً قربانی یعنی چی برای چی حیوون بدبختو میکشین الکی، خون ریزی دوس دارین؟

پانوشت سه : آشغال کله ها ...

رقص ِ بدون توقف !

حالا دس دس دس دس دس آهااا بیا وســط !


دیروز یا بهتره بگم دیشب عروسی پسر عمم بود، آخریش یعنی همون ته تقاریه به اسم وحید که پسر ِ عمه بزرگمه و بغیر از علی و حامد و وحید سه تا دیگه پسر عمه دارم به اسمای مصطفی معین و مهران که هیچکودوم هنوز ازدواج نکردن. خب از جزییات که بگذریم میرسیم به اینکه به چه صورت اینجانب عروسی رو ترکوندم و عوض چند وقت نرقصیدن و عبوسیت رو به قول معروف در آوردم و ول کن دنس فلور یا همون وسط نبودم ! ساعتای تقریباً شیش و این حدودا بود که رفتم کت و شلوار حسن رو گرفتم و اومدم خونه امتحان کردم، کت و شلوار خوبی بود ولی مختصری شلوارش کوتاه بود و از اونجایی که اینجانب برج میلاد می باشم به تنم بسی نیامد ! کت و شلوار خودمو پوشیدم ولی با پیرهن حسن و کراواتش، درکل خوشتیپ شدم و تعریف از خود نباشه ( هست ) شدم شبیه جورج کلونی ( ! ) ... رفتیم و به دلیل ترافیک یک نمکی دیر رسیدیم و شام و آوردن و خوردیم و دل بی صاحاب رو از عزا درآوردیم! و شارژ که شدیم تقریباً نیم ساعت بعدش رفتیم سمت پارکینگ پسر عمم اینا و بساط بزن و بکوب رو به راه کردیم تا عروس و داماد و مهمونا برسن ... خلاصه سرتون رو درد نیارم انقدر زدیم و رقصیدیم که نگو ... دنس فلور رو کنتراتی برداشته بودیم منو سروان تمپنی ( داداشم ) و مسعود ( پسر عموم ‌) و مصطفی ( پسر عمم ) و جعفر ( پسرعموی داماد ) ... درکل بسی نشاط رفت و دیگه کم کم میخواستن منو بیارن بیرون از وسط که نتونستن ! یه نقشی هم داشتم که هرکس میخواست بیاد بیرون از وسط میرفتم و نمیذاشتم و دوباره مینداختمش وسط که برقصه ... انقدر راحت و باحال رقصیدم که نگو ... اصلاً بدجور قر تو کمرم بود و به هرمدلی که بلد بودم رقصیدم و یکمم خنده دار رقصیدم درکل وسط شلوغ بود و مجلس هم گرم ... وقتی از پارکینگ اومدیم بیرون گوشام داش میترکید و سنگین شده بود ... شبم رفتیم خونه و تو ماشین هم همش داشتم قر میدادم ... 



پانوشت یک : حالا بیا وسط ... تو ماه آسمونی در شب ... 

پانوشت دو : از رقص مدل بندری بگیر تا حاشیه نشینان بومی استرالیا !

پانوشت سه : نگرفتن حتی یک شاباش از داماد خسیس ! واقعاً‌ که ...

پانوشت چهار : حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود ...




بالاشهر ، پایین شهر

اصولاً سلام ... 



وقتی توی بالاشهر قدم میزدم ; به این نتیجه ی بس مهم رسیدم که مفت نمیرزد! یعنی بدردنمیخورد... بقول یکی از دوستای خلم " خـَـر پـَــر نمیزنه" ! ... اینور و اونور فقط چند تا چیز میشه دید یا خونه ی یارو که جلوشو مثل تخت جمشید درست کرده (!) یا ماشین های مدل بالا که یه پسر یا چن تا دختر نشستن توش و هی اینور و اونور میرن ... خیابون هم خالی ... اسمشم گذاشتن بالاشهر ! 


وقتی توی پایین شهر (زیادم پایین نه چون بیابونه ! همین وسط مسطاای شهر ) قدم میزدم اصلاً زندگی توی خون ملت جاری بود ... شلوغ و پر رفت و آمد و خیابونا همه پر از مردمی که اومدن بیرون به همراه هفت-هشت عضو از خانواده و بعضی موقع ها هم چرخ دستی هایی با چراغای زنبوری که روش لبو و باقالی و چندتا چیز ترش ( که تا میگم بزاقم ترشح میشه! ) از قبیل ذغال اخته و آلو غیسی و این چیزا هستش ... من واقعاً نمیدونم چرا رضا هی اصرار داره به این بستی دستگاهی ها بگه بستنی ریدنی ! اصولاً آدم از بستنی خوردن و این چیزها سیر میشه ... 



ماجرای جور شدن پازل ها و سعید سگ پز گرامی!

سلاااااام بر علافان گرامی!


چه خبر؟ من که با کلی خبر تازه اوومدم. دیروز یه پسر و دختر رو دیدم توی پارک که یه ماشین پلیس عقده ای اومده بود جلوشون و داشت با پسره بد صحبت میکرد و دختره هم بیچاره از ترسش تند تند رفت... آخه یکی نیس بگه بابا آقایی که گیر میدی به این دو کبوتر عاشق  و از هم جداشون میکنی و بد صحبت میکنی خودت مگه دل نداری؟ عقده ای ، بدبخت، شکست خورده در همه ی زمینه ها، آشغال کله ، حسودیت نشه به اونا ... البته منم حسودیم شدااا خیلی به نظر باحال بودن... بگذریم... با سرمای هوا چطورین؟ به نظرتون خیلی هوا سرد نیست؟ ( یک سوال کلیشه ای)، شاید اولین چیزی که مردم دربارش صحبت میکنن با هم همین وضع هوا و این چیزاس... "آقا چقدر هوا امروز سرد شده ها !!!" "عجب هوای سردی..." و ... یه آهنگ هم داشتم گوش میکردم با همین مضمون " People Always Talk About the Weather" این اسم آهنگش طولانیه یکم ولی درکل خوبه ...


دیروز یه اتفاق خیلی باحال افتاد ... پسرعموم ( مسعود )، درباره ی یه ساندویچی صحبت کرده بود باهام به اسم " سعید سگ پز " ، البته من پوزش میخوام از اسمش که یکم مبتذله  ... خلاصه گفته بود که این ساندویچیش خیلی معروفه و فلان جاست و کلی مشتری داره ساندویچاش خیلی خوبه و پر ملاته ( آخ گشنم شد! ) و ... حالا دیروز که داشتم از بیرون میومدم خونه وقتی دیدم توی همون خیابونم، سری سرمو هی اینور اونور میچرخوندم ببینم این ساندویچی کجاست ... اسمشم " کلبه درویش " ـه ! ... یه دفعه دیدمش و یه لحظه خندم گرف! راننده تاکسیه فکر کرد من خلم ! ... تازه بغل دستشم یه کافی شاپ بود به اسم " آدم و حوا " که یه بار سروان تمپنی ( داداشم  ) راجبش باهام حرف زده بود. خلاصه دیروز روز خوبی بود، اسنک هم خوردیم و نمیدونم من چرا با طبقه ی پایین ِ این اسنک گرامی مشکل داشتم و هرچی چنگالو توش فرو میکردم موثر نیفتاد! 


حالا میرسیم به امروز که الان ظهر هم هست و هنوز که هنوزه بنده سُر و مُر و گنده اینجا نشستم و هیچ سوءقصدی به جان مبارکم نشده ! نمیدونم چرا تنبل شدم و بعضی از روزا دستم به تایپ مطلب نمیره و وبلاگم رو به روز نمیکنم!  ... 


امروز صبح که داشتم از خونه میومدم بیرون، دیدم توی پارکینگ سرباز نسبتاً بزرگ نزدیک خونمون همه جمع شدن و سوت و هورا و ولوله ای براهه ! ... مسابقه ی اتومبیل رانی ای بود بس به جا حیف که کار داشتم و باید میرفتم وگرنه میموندم و نگاش میکردم ... 



پانوشت یک : نبودن هیچ جایی برای دو ذوج عاشق در این جامعه ی خراب شده 

پانوشت دو : سعید سگ پز - شنیدم اشتهام کور شد ولی بعد که مغازشو دیدم نظرم عوض شد!

پانوش سه : آی تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمعارو فوت کن که ...

پانوشت چهار : نوک طلا ! 

پانوشت پنج : صد دانه یاقوت دسته به دسته حالا دسته به دسته بیاااااا وسط ...

عصر یخبندان !

با سلام!


حالتون خوبه؟ چه کارا میکنید؟ امیدوارم که هر جای این گیتی باشید، شاد و سرخوش باشید و به حال و حووول بپردازید و بساط عیش و نوش فراهم باشد. اصولاً سرمای هوا از یَک لول ( بخوانید Level)بالاتر برود خون در اینجا و اینجا و اونجای آدم یخ میزند و بدن آدم مثل سیمان سفت میشود و میلرزد. مرحله ی اول هوای خنکه که همه تقریباً میگن "وای چه هوای بهاریییه!" بعدش مرحله ی دومه که توی این کیس همه یه سویت شرت یا کت یا پلیوری زهرمای چیزی پوشیدن میگن "هوا داره سرد میشه ها ..." کم کم که به وسطای پاییز میرسیم میبینیم که هوا بس نا جوانمردانه سرد است یا به اصطلاحی دیگر سویوخ(Soyokh) است! کاپشن و پلیور و سویتشرت رو که با هم میپوشیم بازم میبینیم که سرده و یخ کردیم. از همه بدتر قسمتی از نوک دماغ مبارکه که از فرط سرما رنگ لبو شده و سفت میشه وقتی هم که دست میزنی صدای سفت کردن پیچ زنگ زده میده...


یادم اومد که یه بار چند سال پیش وقتی از مدرسه میومدم انقدر هوا سرد و بوران زده و زمین انقدر یخبندان و سفت و سرد بود که توی راه آدم یخ میزد! اونجا بود که وقتی رسیدم به خونه و شیرجه رفتم توی بخاری و شعله ش رو تا خرتلاق (‌ KherteLagh ) زیاد کردم و حسابی گرم شدم، این نظریه رو دادم که " اگر جهنمی هم باشه از سرماست نه آتیش ! ..."


ولی درهر صورت من علاقه ام به هوای سرد و کلاً زمستون زیاد شده و از سردی هوا شکایتی ندارم. البته من نگفتم که هوس هوای سرد سرد یخچالی بدون برف و بارون و مه دارم... دوست دارم زمستون بیاد و زارتی بپرم روی برفای پارو نشده ی خیابون و بعدش یه ماشین رد بشه و هرچی گل و لجن برفی کنار خیابونه رو بپاشه رو من و منم برایش یه کتاب فحش بنویسم و ... 


الان شونصد لایه لباس پوشیدم و زیاد سردم نیست ولی باید یه فکری برای زیرشلواری بکنم که زیر شلوار بپوشم تا پاهای مبارکم یخ نزنه، الان اگه با یه مسلسل G3ژ یه خشابم روم خالی کنن بازم گلوله به بدنم نمیرسه !



پانوشت یک : یخ زددددددم...

پانوشت دو : یه سوییت شرت بدون کلاه آدیداس میخواستیم پیدا نشدااا !

پانوشت سه : اصولاً باید زره پوشید !

پانوشت چهار : من آمده ام وای وای من آمده ام ...



بازگشت چرت نویس!

سلام! 

 

خوبین چه خبرا چکارا میکنین؟ حال انور ِ عالی مبارک ( چی گفتم ) ... بدون مقدمه یه خبر خیلی خوب بدم که اینجانب بعد از کلنجارهای زیاد با خودم تصمیم گرفتم که همون سبک چرت نویسی رو ادامه بدم و هرچی به مخیله ی مزمهله ی مبارکم اومد بنویسم و یَک آش شعله قلم کاری درست کنم که همگان را خوش آید...حالا اینکه من چه پخی هستم که بخوام سبک واسه خودم در کنم رو همین جا میزاریم میریم سر بحث خطیر و مهم ِ پایه بودن ! اصولاً درمواقعی که به شما پیغامی با عنوان "پایه ای ؟" گفته میشود باید پیغام رو رد کنین و بگین نه ! ... این البته مودبانه بود میتونین بنویسین مثلاً &ی&0ص!^ـه و پایهـ&()@!* و همچین حالی بگیرین از رفیقتون،چرااا؟ چون وقتی میگی اولاً جیگرت حال میاد،دوماً آدم نباید پایه ی هرکاری باشه،مثلاً بگن بیا پایه باش و تریاک بکش یا مثلاً پایه ای بریم اون فلانی رو فلان فلام کنیم !؟ ... آقا یه سویئت شرت Suit-Shirt یا ژاکت سبک نمیدونم چی میگن بهش!؟ از اینایی که کلاه نداره خواستم بگیرم هیچ جا پیدا نکردم، از اونایی که کامل سیاه هستن و سه تا خط سفید معروف آدیداس داره و پایینش و آستیناشم کشیه ... اصولاً جایی ندیدم که بخرم یا شاید نگشتم! حالا از بخت بد من همه تو خیابون پوشیده بودن و چند نفرشونم خانم بودن و منم که اصلاً روحیه ی غرور به توان پنجم اجازه نمیداد که برم بپرسم از کجا گرفتین چون شخصیت چرتــلــاگریم (چرت+بلاگر) زیر سوال میرفت... بگذریم... پسر عمه ی ما به اتفاق خانواده و عمه ی من ( دلم براش تنگ شد ) یَک رستوران و پزندگی ای زدن که نگو ! یه بار کباب کوبیده سفارش دادیم از اونجا یه بارم یه غذایی ، نمیتونم بگم چون غذاش برمیگرده به مکانی که زندگی میکنم و نمیخوام بگم چون دوس دارم بیخودی هم اصرار نکنید نه به جااان خودم نمیگم نـــــــــه توروخدااااااااااا اصلاً راه نداره  ... با حسن و رضا رفته بودیم بیرون حسن تیپ رسمی و بقول معروف مافیایی زده بود ; شلوار پارچه ای سیاه براق و پیرهن مردونه ی یه رنگ خاص و کفش واکسیده و ساعت رولکس هم دستش، حالا من کفش کانواس (نمیدونم چرا همه به کانواس میگن آل استار! کسی نمیگه کانواس ) و شلوار جین پر رنگ و لوله تفنگی ( نمیدونم چرا باز اکثراً میگن لی! نمیگن جین‌ ) و تی شرت آستین دار قرمز سیر با یه مارک دی اند جی D&G ( بقول اون یارو کفش فروشه "دیجی!" ) و یه کت مشکی ( چون هوا مختصری سرد بود ! ) و رضا هم کلاً آدم خنده دار ِ کوتوله ی خوشتیپ و مسخره ایه و اصلاً شادی رو زرت و زرت تزریق میکنه تو خون آدم ... رفتیم و یه دوری زدیم و چندتا عکس باحال گرفتیم و خلاصه کلی خاطره شد... ما یه کلام از دهن صابمرده ی خویشتن گفتیم حسن حالا تو که تیریپ مافیایی زدی بیا این کت رو یه امتحان بکن بدک نیست! ... گفتن همانا و حسن هم خیلی محترمانه تو گوش کت زد همانااااا! حالا امشب کاپشن دارم فردا میرم از تو حولقووومش میکشم بیرون کت نازنینمو ... ولی الحق که بسی خوشتیپ شده بود با اون موهای بادبزنیش ! ( بقول رضا )‌ ... راستی کوچه ی مارو کندن ! یعنی همه ی کوچه ها رو کندن اما حالا نوبت به کوچه ما رسیده و به حالت راست راست از سر تا ته کوچه رو کندن به عمق 3 متر ! نمیدونم این چاله ها یه شب نصیب کدام بخت برگشته ای بشه و با مغز بره توش البته خدا نکنه! ... شهرداریه دیجه ! برای اینکه بگه داره کار میکنه مثلاً شونصد نقطه رو میکنه و رنگ میزنه و بالا و پایین میزنه برای اینکه بگه دارم کار میکنم و اون وسط مسطا بودجه ای بس نا به جا بزنه بر بدن ...

 

 

پانوشت یک : بازگشت چرتنویس ! 

پانوشت دو : پایه ی هر حرکت نباش ...  

پانوشت سه : نمیدونم چرا گیر دادم به آدیداس ! 

پانوشت چهار : ویر ویر ( همون مرض ) دانلود گرفتم با نرم افزار Internet Download Accelerator 

پانوشت پنج : بعدازظهر خوش ! 

پانوشت شش : روز کم اس ام اس! 

پانوشت هفت : پانوشت های سیاه به جای یادداشت های سیاه  

 

خبر فوری !‌ : فردا 31 اکتبر جشن هالووین هستش ! ( چقدر مهم بود الان ! )

 

عاجز شدن از چرت نویسی!

یکی دو روزه که میخوام مطلب جدید بنویسم ولی نمیدونم چرا آپم نمیاد، یعنی نوشتنم نمیاد و نمیدونم از کجا بنویسم! ... مطلب چرت و پرت مرتبطی هم به ذهنم نمیاد ... اصلاً بعضی وقتها هزاران مطلب اینور و اونور میخونی و شونصد تا سوژه پیدا می کنی ولی بعداً یادت میره و میخوای تو وبلاگ مطلب بنویسی خیلی سخته برات ... یکم فکر میکنم ببینم این همه چرت و پرت رو چجوری نوشتم قبلاً و اینکه اکثراً هم طول و دراز بودن؟ میخوام مختصری ادبی بنویسم و از این سبک روزمره و یکنواخت خنک بیام بیرون و از این جمله ادبی ها و پیچیده هایی بنویسم که هیچکس نمیفهمه چیه و همه فکر کنن باحاله و بگن چقدر جمله قشنگی بود! 


پانوشت یک : میخوام سبک نوشتنمو عوض کنم...

پانوشت دو : چی میخواستم بگم ؟ آ ... یادم رفت اه ...

روز چرت و بدون شرح

بعضی از روزا واقعاً مزخرف و چرت و نارحت کننده و خسته کنندس ... اَه ... اصلاً حال ندارم ... از همه طرف نارحت شدم امروز ... لعنت به این زندگی 

کتونی خریدستم بس به جا !

سیییییییییلاااااااااام بر خودم اول بعد شما !


چه خبرااات ؟ خوبین انشالله... یا حضرت کالباس! امروز بهمراه O.G.LOG رفتیم یَک ساندویچ بندری سه متری خوردیم که نگوووو.... از بابت شیرینی یک عدد کتانی بود و بس ! حالا نمیخواستم بگم آخه زرت و زرت ازم شیرینی میخواستید !  ... خب اولین مغازه ها که رفتیم طرف قیمت خون باباش که سهله قیمت خون فامیلاشون+باباش رو میگفت! کمی که اینور اونور رفتیم تا بالاخره یه کتونی دیدم که خیلی خوشگل بود و با اون شلواره که گرفته بودم خیلی میومد و اصولاً با پدر و مادر بود! خیلی هم خوشگل بود ( تعریف از اون نباشه ) و بس به جا نیز بود. بگم O.G LOG ( رفیقم ) از یارو 10 تومن نخفیف گرفت باورتون میشه ؟ باورتون بشه چون گرفت! با اینکه خیلی زیاد میگیرن و تخفیف مختصری باید گرفت و لازمه اما من اصلاً رویه چونه زدن و اصلاً تخفیف گرفتن ندارم. ولی در مواقع ای که حس کنم از قیمت معقول خیلی بیشتره فقط یه بار به یارو میگم "با تخفیف حساب کردی دیگه؟" همین. ولی این رفیقم انقدر چونه زد که چونه ی من درد گرفت... البته اگه نمیبردمش ضرر میکردم تازه شیرینی هم بهش دادم و بعدشم اومدیم خونه. این بود خلاصه ی داستان کفش خریدن من که به خوبی و خوشی تموم شد! قصه ی ما بسر رسید کلاغه تو راه با شیشه ی جلوی کامیون تصادف کرد پَخت زمین شد و له و لورده شد و چشاش دراومد و یه تیکه گوشت شد کف آسفالت و فرداش هم رفتگران زحمت کش جمعش کردن و انداختنش سطل زباله !



پانوشت یک : این جنس اصل دی جیه ( منظورش دی اند جی بود! )

پانوشت دو : باز میشه فقط یکم راه برو " آقا باز میشه چیه انگشتم ترکید توش"

پانوشت سه : آقا سلام سایز چهل و قبر دارید !!!!!!!؟؟؟؟؟؟

پانوشت چهار :  All Day I Dream About S*X منظورم Adidas بود D:

پانوشت پنج : قابل نداره ؟؟؟ شونصد هزارررررتومن....

پانوشت شش : اوچ ! Ouch 



اندر احوالات یک آدامس چسبیده به کف پیاده رو !

سلام!


خب خب خوبین چه خبرا چیکار میکنین؟ امیدوارم که هرجای این کره ی خاکی باشید حالتون خوب باشه و لحظه های خوب و خوشی رو سپری کنید! یه چندوقتی نبودم... زیاد نبود فقط یه سه چهار روز. به کارای عقب افتادم میرسیدم و شایدم نمیرسیدم چون به ویروس WIDE یت بدجوری گرفتار شدم. اون از صبحها ( صبح که چه عرض کنم؟ ) که ساعت 11 یا 12 از خواب بیدار میشم و اونم از ساعت هایی که میشینم سریالای چرت و خزئبل PMC و یا حتی در بدترین مواقع GEM رو تماشا میکنم و الکی این کانال و اون کانال میکنم که یکم فقط تو حالت خلسه باشم! ... حکماً درس میخونم ولی اصولآً و فروعاً در هفتاد درصد مواقع همش درحال خیره شدن به کتابم و یا گوش کردن به آهنگ و این چیزا ... خب ولش کن ... وقتی امروز رفتم حموم و اومدم و مختصری هلو شدم (!) و قیافه ام کمی از حالت فسیل شده دراومد یه کم تیپ زدم و برم عکس بگیرم. من هنوز روی صندلی ننشسته بودم دیدم یه صدای ذیغ ذیغی اومد و فرت یارو گفت تموم شد! گفتم آقا من هنوز نشستم که!؟ یارو گفت علم پیشرفت کرده دیجه منم با چهره ای پاچیده بر در و دیوار از عکاسی اومدم بیرون. سریال قهوه تلخ رو هم گرفتم دیدم. من نفهمیدم مهران مدیری چرا یه کاری نکرد که سی دی ها قابل رایت کردن و یا کپی کردن تو کامپیوتر نباشند!؟ ، که مجبور نباشه اولش التماس کنه که جان من جان من جاااان من کپی نکنید! ... از رفیقم گرفتم اپیزودهاشو Episodes یا همون قسمت هاشو توی فلشش بود ! کامل نگاه کردم، الان یه حسی بهم دست داده که میخوام برم تا الان هرچی قسمت اومده بخرم و حمایت کنم این پروژه ی بس باحال را !!!


بقول فرشید منافی " قرررررررررررررررررربون" خودم برم که اینقدر باحالم... یه نفر بود یه بار بهم گفت بدجمس فکر کردم منظورش بدجنس بود ولی همون بدجمس منظورش بود و الان حس میکنم که درکل من آدم بدجمسی هستم... 



پانوشت یک : الان پستم نمیومد ولی خب چرندیاتی نوشتیم تا وبلاگ را خاکروبی ای بنماییم!

پانوشت دو : لعنتی ! من یه نابغه ام ... "رایدر"

پانوشت سه : روزهای سردرگمی!

پانوشت چهار : ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ 

پانوشت پنج : قهوه تلخ !

پانوشت شش : ریاله ؟ تومنه ؟ یورو و ِ ؟

پانوشت هفت : دلم گرفته تو پانوشت بعدی یه کلمه در میکنم که بخندم!

پانوشت هشت : قورپارچاغ!

پانوشت نه : چه خبره بابا پستم شد پانوشت !


ساندویچ مغز بنده !

سلااااااااااام


آقا دلم برای نون ساندویچی از این لاغر قدیمی ها که خال خالی سیاه دارن تنگ شده بود امروز یَک ساندویچ سوسیسی به همراه سروان تمپنی Tempeny خوردیم که حرف نداشت. اصولاً و فروعاً با اینکه هی میگن فست فود و غذاهای سرخ کردنی و حاضری میتونه باعث سرطان بشه یه حرف بسیار علمی و درعین حال چرنده !  علمیش از اینجاست که واقعاً هم باعث سرطان میشه که حالا بنا به دلایل واید Wide بودنم نمیخوام توضیح بدم حال ندارم ولی از این لحاظ چرنده که فست فود عشق منه ... اصلاً بدون فست فود نمیشه زندگی کرد! ... بفرما سرطان دو نون ، یه لیوان پوکی استخوان خنک با گوجه و خیارشورهایی که هم برای پوست و هم برای فشار بدن ضرر دارن چه حالی میده ! اصلاً آدم دلش میخوام سرطان بخوره ولی اینو از دست نده ... خب از بحث شیرین و دل چسب غذا بگذریم بر میگردیم به این موضوع که من امروز چه غلطی کردم (!‌) که میدونم خیلی براتون مهم و ضروریه ( نه بابا کی گفت مهمه ؟ ) ... امروز با یک عدد مینی بوس یا خیلی غلیظ بخوام بگم مینی باس یا مثلاً MiniBus اومدم ( دلتون بسوزه ) که آقای راننده هم انگار که هرچی چاله تو خیابون بود رو هدف قرار داده بود و از اونجایی که میخواست اسمش توی کتاب رکوردهای گینس ثبت بشه هرچی چاله چوله تو خیابون میدید به کلکسیونش اضافه میکرد و چشمتون روز بد نبینه یک لحظه چنان تکونی خورد و ماشین بالا پایینی رفت که مغز اینجانب چسبید به سقف مینی بوس و یک لحظه جد اندر جد مبارکم را ملاقات کردم! ... تازه توی مینی بوس بدلیل اینکه قدم بلنده ( تعریف از خود نباشه! ) بصورت U ی برعکس شده بودم و داشتم میومدم بیرون که باعث خنده ی تنی چند از هلووان نورسیده ی باغ زندگی شد! 



پانوشت یک : اصلاً من ساندویچ سرطان مینخوام! ( یعنی نمیخوام )

پانوشت دو : Gaby Espino هم عجب خانوم محترمیست D:

پانوشت سه : ایاب و ذهاب با مینی بوس به ما نیومده !

پانوشت چهار : نوسانات پیاپی برق ... عجبا ...

پانوشت پنج : سه معتاد و یک سالم !

پانوشت شش : رضا مگس و کلی خنده !

پانوشت هفت : چقدر پانوشت نوشتم P-:



سیلام سیلام من اومدم!

سلاااااااااام به همه ی دوستان اهل دل !


چه خبرااا خوبید چیکار میکنید؟ حالتون خوبه؟ امیدوارم که زارت زندگی را فنا کرده باشید و چنان قهقه ی مستانه ای کرده باشید که ایام به کام باشه ( اصولاً نمیدونم چرا اینو گفتم! ) .... خب اول از همه جا داره بازگشت غرورآفرین و پیروزمندانه ی خود را خدمت همه ی عزیزانی که لحظه لحظه نفس انتظار بازگشت مرا می کشیدند تبریک بگم و از اونها قدردانی بکنم، دوم هم جا داره که عرض اندامی بکنم و سکان هدایت این کشتی لکنته ی به گل نشسته رو بدست بگیرم، سوم هم جا داره که به همه ی بروبچ کاپشن خلبانی پوش سلامی عرض کنم و چهارم دیگه جا نداره... اول از همه یه عکسی بس درخور این پستم مینَهم ( یعنی میزارم ) : 



خب، تو این مدت که نبودم این نویسنده همکارم یعنی عسل خانم مثل اینکه حسابی گرد و خاک کرده و پست هایش را که خواندیم بسی مشعوف گشتیم از این حس غریب! اصولاً و فروعاً مطالب بس باحال به خورد شما و خودم داده بود. در این مدت بس مدیدی که اینجانب گور کثیف خود را گم نموده بودم و مشغول رسیدگی به پاره ای از مشکلات مربوطه بودم، به بسیاری از تجربیات ریز و درشت و مطالب ظریف و نکاتی هچل هفت دست یافتم. نقاب آنالیا رو هم میبینم چون مختصری جالبه البته اگه آخراش آب بندی نشه و فیلمو شونصد قسمت کش ندن که میدن! ... درس خواندن چیز بسیار خوبی است که البتـــ گفتن آن ساده ولی عمل کردن بسی به توان پنج سخت است! توی این مدت که نبودم چندین بار به نت اومدم اما حس آپدیتیت مارا فرا نگرفته بود و بقول معروف ما را نطلبیده بود! آب نطلبیده مراد است ( کاملاً بی ربط! ) ... خب زیاد سرتون رو درد نمیارم چون عملاً ایشالا دست به شما باشه باید برم سر کارام و درس خواندن و کارهای مهم تر از وبلاگ نویسی یا بهتره بگم چرت نویسی ! 


پانوشت یک : سلامی به گرمی بوی جورابی که مرده را از قبر فراری میدهد !

پانوشت دو : اصولاً و فروعاً بعد از مدت مدیدی آپدیت کردیم بسی خرسندیم از این قضیه...

پانوشت سه : چقدر هوا سرد شده؟ دوباره کت سیاهمو پوشیدم! آخ جوون یه کم باحاله!

پانوشت چهار: به آهنگای قدیمی علاقه مند شدم، بندریاش و پاپ خونای قدیمی و ...

پانوشت پنج : عاشق رز هستم...مخصوصاً رزای سفید! 

پانوشت شش : اصولاً میخوام بدونم چندتا پانوشت بنویسم راضی میشی؟



آدامسازیون!

یادش بخیر موقع هایی که بچه بودیم ... همه می خواستن لپ مارو بوس کنن , هی مارو این ور و اون ور می بردن و حلوا حلوا می کردن ... اما حالا چی ؟؟ حالا تا نزدیکشون میشی که بغلشون کنی مگن برو بـــرو خودتو نچسبون بهم که خوشم نمیـــــــــاد ...  

من نمی دونم از بچگی تا حالا مگه من چه فرقی کردم یا چه کامیونی منو له و لورده کرده که اینا حاضر به دیدن قیافه من نیستن ؟ ( اصلاً به درک ) ...  

 

دیروز داشتم توخیابون می رفتم که یهو چشمم خورد به یه آدامس جویده شده که کف پیاده رو مثل موکت چصبیده چسبیده بود به آسفالت . بعد همونجا نظریه آدامسازیسازیون رو دادم که اشاره به این داشت که در این دوره از زندگی ارزش بنده به اندازه همان آدامس چسبیده به کف پیاده رو بوده و لــه و لــورده کردن آن بلامانع می باشد. چند روز بعد هم یه آسفالت جدید ریختن اونجا و بنده حقیر رو که با کسی کاری نداشتم و رو آسفالت دراز کشیده بودم و مشغول نظاره ملت همیشه در صحنه بودم رو زارت کردن و یه ماله هم روش کشیدن. اوه راستی غلتکه عجب چیزی بود ... چند وقتی کمرم غـــولَنج کرده بود که بحمدالله برطرف شد ... 


اگر با گران بودیم فعلآً رفتیم پس با اجااااازه ... !

سیلام !  چون ممکنه برم پی درس و خواندن کتاب های نهصد صفحه ای و این چیزا اینه که ممکنه مدت طولانی ای نتونم آپدیت کنم، البته سر به وبلاگم میزنم ولی چون نمیخوام بدون مطلب بمونه و آپدیت نشه اینه که میخوام مسئولیتش رو بدم دست یکی از دوستان اگه مایل بود، همزمان که وبلاگ خودشو داره حالا اگه Wide نبود ( شرمنده ) هر روز یه بار، یا هر دو روز، سه روز یه بار یه مطلبی بنویسه که بقول معروف میت رو زمین نمونه !  البته نه اینکه خودم وبلاگ رو ول کنم و اصلاً چیزی ننویسم ولی ممکنه به هفته ها بکشه که بدون مطلب جدید بمونه و خودمم هنوز نمیدونم تا کی اینجوریه ولی خب مدت زیادی نیست نگران نباشید ( نیستیم ) و دلتنونم برام تنگ نشه (‌ ! ) و میدونم که میخواید هر چه زودتر برگردم ( میخوام نگردی! ) 





پانوشت یک : 

پانوشت دو : 

پانوشت سه : 

پانوشت چهار : 

پانوشت پنج : 



اصولاً یک غذای خوب!

امروز رفتم خونه داداشم، زن داداشم برام سیب زمینی سرخ کرده ای درست کرد که نزدیک بود انگشتای دستم که هیچ انگشتای پامم باهاش بخورم !!!!!  سس قرمز هم با اینکه جوش میزنم ولی خوردم و خلاصه خیلی مزه داد جاتون خالی دیگه نمیگم تا دهنتون آب نیفته وبلاگ منو خیس کنین که حوصله تمیز کردنشو ندارم... راستی امروز اتاقمم تمیز کردم ( الان میگن بالاخره یه کار مفیدی انجام داد! ) و دستمال کشیدم. اصولاً وجود یک کدبانوی خوب توی خونه بسیار چیز خوبی است. من خیلی مادرمو دوس دارم، برام یَک خورشت ( نمیتونم بگم خورش ) کرفس درست کرد که باورکن بیهوش شدم از خوشمزگیش! البته میدونم بعضی ها خورشت کرفس دوس ندارن، منم دوس نداشتم ولی چند سالیه علاقه پیدا کردم، آخه به نوع درست کردنش هم بستگی داره و این که کودوم آشپز درست کنه. وای ولی سیب زمینی که امروز زدم بر بدن مبارکم ( تعریف از خود نباشه ) خیلی خوشمزه و خفنگ بود الان که دارم وبلاگمو بروز میکنم بازم دلم میخواد برم خونشون و هی سیب زمینی سرخیده بخورم. اصولاً و فروعاً انسان فقط سه چیز میخورد! چیز اول سیب زمینی است، دومیش هوا است و سومیش هم آب است! یک چیز چهارمی هم در مواقع بسیار کوبیده شده و از همه جا رانده میخورد که همتون میدونین... و آن چیزی نیست جز ضدحال! ولی چون درباره خوردنی های خوشمزه حرف میزنیم همون سه چیز کافی میباشد و بنده بهتر است بروم پی کار خودم و شما هم اینقدر گلوکز برای نوشته های من نسوزونید که سر و ته ندارد!



پانوشت یک : سیب زیمینیییی خوردماااا!

پانوشت دو : کچاپ، ماست، چیلی !

پانوشت سه : خورش نه خورشت! تتتتت

پانوشت چهار : عسل کجاس راستی ؟!

پانوشت پنج : بوووووووووووووووووووووووووس از لبات!

پانوشت شش : دلم برات تنگ میشه ولی خب برای خودت بهتره...



روز خوب و ملچ مولوچی ِ من!

سلااااام !


خوبین چه خبرا؟؟؟ چیکارا میکنین امیدوارم که هر غلطی میکنین حالتون خوب باشه و اوضاع بر وفق مراد برقی باشه و حالشو ببرید  ... آقا خلاصه از بحث مفصل عروسی داش سیا بگذریم میرسیم به امروز که من چه غلطی کردم در این شهر. صبح ( که چه عرض کنم ظهررر! ) که از خواب پا شدم مثل یه غنچه وا شدم بابام بهم عیدی داد چون به مکتب نمیرفت وانگهی دریا شود ... اصولاً با دیدن یک فیلم خارجی و با گفته های بس خطیر ِ دن ژوان دوباره به این نتیجه بس به جا رسیدیم که وسیله اصلی ارتباط میان انسان ها زبان نیس بلکه لبها هستن  ، وووی از اونجایی که اینجانب کلاً آدم ایکسی ای هستم اینه که این بحث رو همینجا ول می کنیم تا برسیم به موضوع اصلی یعنی شوووت شدن داش سیا از خونه و جا باز شدن به اندازه ی شونصد نفر و اینکه تو اتاق راحت عربده بزنی و درکل عندالفاز را به جای بیاوری  ... ویررر ویرررم گرفته برم مدرک ICDL بگیرم، البت که بنده نه تنها مهارت های ICDL بلکه تمامی مهارت های ABCDEFGHIJKLMNOPQRSTUVWXYZ رو دارم و به حق هم دارم و حرفه ای نیز میباشم ولی خب داشتن یک مدرک که زارپی بزنی تو صورت کارگزین یا هرکی که استخدام میکنه خودش مزیتی ست ... البته از جهات مختلف میتونی این کارو انجام بدی چکوار ( یعنی عین چَک ) از سمت چپ و چکوار از سمت راست و کف گرگی از جلو و آپرکات یعنی از زیر چونه به روش بوکسوری هم میشه همون مدرک رو توی صورت یارو فرود آورد 


خب دیگه مزخرفاتی ندارم که بگم شما هم اینقدر علافانه ( علافواررر ) وبلاگمو نخونین! 




پانوشت یک : عجب روز توپپپی بود امروز

پانوشت دو : با اینکه امروز روز نسبتاً چرتی بود ولی خیلی تووپپپپ بود!

پانوشت سه : لب لب لب تو گل انااااررره ه ه ه ‌( به لیست آهنگای خفنگ اضافه کنید! )

پانوشت چهار : کفش کت و شلوارمو پوشیدم با شلوارر جین! راه میرم تق تق خفن میکنه !

پانوشت پنج : خدایا رزمندگان اسلام را پیروز بفرمااا

پانوشت شش : خدایا هر که را سرنگون میفرمایی ما را نفرمااا 

پانوشت هفت : خدایا ملت را بفرررمااا

پانوشت هشت : خدایا بفرمااا بفرماااا بفرمااا 


عروسی داش سیا

سلام!


الان که دارم این مطلبو مینویسم مبتلا به هزاران درد و کوفتگی و روان پریشی هستم! بعد از دو روز طاقت فرسا که همش سگ دو زدن و اینور و اونور دویدن و هزارتا خورده کاری و درشت کاری ای که انجام دادم تقریباً به یک هفته خواب نیاز دارم که تمام خستگی و داغونی این دو روز از تنم در بره ... 

خب اخبار جدید رو اعلام میکنم، چندتا جوش زدم بخاطر استرس و نگرانی های این دو روز، داش سیا عروسی کرد و رفت سر خونه زندگیش (همش چندتا کوچه فاصله داره! )، جای داش سیا تو خونه خالیه، چند مدل رقص جدید یاد گرفتم، و هزارتا چیز دیگه که حالا شاید بعداً نوشتم چون الان یادم نمیاد ... 



نتیجه گیری ها : 

1.هیچوقت مسئولیت دیجی شدن یک مراسم عروسی (بعد از تالار) رو قبول نکنید!

2. هیچوقت بدون هماهنگی و دقیقه نود کارای مهم رو انجام ندید چون بدجورر تر زده میشه !

3. هیچوقت اندازه یک کشور مهمون دعوت نکنید، از دعوت کردن آدم های خز و خیل پرهیز کنید.

4. حتی اگه برادر داماد هم باشید هیچ مسئولیتی بابت مراسم و خورده کاری هاش قبول نکنید چون بهترین صحنه ها مثل بوق زدن و راه افتادن دنبال ماشین عروس و رقصیدن وسط پارکینگ و مخ "خانم های بس خفن" زدن و شاباش(شادباش) گرفتن از داماد و این چیزا رو از دست میدید!

5. تو عروسی آرامش خودتون رو حفظ کنید، دست زدن پیاپی رو هم فراموش نکنید ...



این بود تجریبات بنده در راستای دو شب ِ حنابندان و عروسی داش سیا و یه مقدار دیگه هم هست که بعداً به ذکر آن میپردازیم، درضمن از بعضی از رسم و رسومات که به اشتباه و بر سر عادت انجام میشه واقعاً متنفرم، مثل سر بریدن ( قتل ) یک گوسفند بی آزار برای اینکه خون بریزه و شگون داشته باشه ( چه شگونی ؟!؟!؟ ) و مردم نگن اینا خسیسن و قربونی نمی کنن! ، یا پول ریختن که زیاد هم جالب نیست، اصلاً خود سیستم عروسی تو ایران مشکل داره که حالا بخاطر جشن و این چیزا و خوشی ای که داشتیم نمیخوام خرابش کنم و به تحلیلش بپردازم و در آخر اینکه " تو گل بندریییی آره آره والااااا " که آهنگ به این خوبی و رقص آوری بود زیاد مورد استقبال قرار نگرفت و آهنگای چندتن از اراذل به نامهای اشکین و پشکین و پشکل و نمیدونم فلان و فلان رو درخواست کردن، آهنگ های شمالی و کردی و ترکی و این چیزا هم زیاد بود ولی بگم که اصلاً سعی نکنید مسئولیت دیجی رو به عهده بگیرید چون شمالی بزاری میگن قدیمیه بیکلاسه،کردی بزاری میگن ریتمش بدرد رقص نمیخوره،ترکی بزاری میگن قطعش کن،اندی میزاری میگن آهنگ جدیدتر نداری بزاری؟! ، خلاصه اینکه اصلاً دیجی ِ یک محوطه باید توی یه اتاق در بسته باشه که هیچکس بهش نتوپه و بگه آهنگو عوض کن یا این چیه گذاشتی یا غیره و اینکه اصلاً آقا جان آهنگ هر چی باشه باید وسط رو پر کنی اگرم نمیتونی برقصی آهنگو بهانه نکن بگو خجالت میکشم برقصم ! 


ادامه خواهد داشت ...


جشن حنابندون داش سیا

سیییلام!


اول بزار تبریک و مبارک بادابادای عروسی داش سیا رو اعلام کنم، دوم اینکه هندونه هندونه امشب حنابندونه! و از اونجایی که بنده برادر گرامی ( تعریف از خود نباشه ) داماد می باشم باید برم خودم رو آماده کنم برای استحمام و تیپ زنی و چندتا حرکات موزون اینه که میام یه مینی مال یا بقول معروف یک پست یادداشت کوچیک از خودم در میکنم و میرم به کارام برسم. درضمن بنده امروز به عنوان برادر داماد نقش ایفا میکنم و فردا نیز هم به عنوان برادر داماد و هم به عنوان دیجی ( آدم قحطی بود؟‌ ) در مراسم بزن و بکوب نقش خطیر خود را زارت یعنی ایفا می کنم. تو گل بندریییی آره آره والا رو هم یادتون نره همش زمزمه کنید و اگر هم کسی دور و برتون نبود یک قر مفصل بدید و شاد باشید ...


خب ... میبینم که بچه مدرسه ای ها ناراحتن از اینکه مدرسه ها باز میشه! مام خودمون تجربه داشتیم و بقول این معلم ریاضی های خشک مزاج " ما خودمون هم پشت همین نیمکت ها نشستیم..." این دوره رو گذروندیم و الان هم از اینکه فصل سرما داره میاد خوشالم چون تابستون امسال که خیلی گرم و انفجاری بود و الان هوس یَک هوای سر برفی سفید شده همه جا رو کردم...


خب حالا بزار یکم شکلک های مرتبط با مناسبت امروز استفاده کنم و اینم بگم که ممکنه فردا نتونم پست کنم ( خب به درک ) و میدونم که شما ناراحت میشید از دستم ( نه بابا خوشالم میشیم) ...



   

   


تو گل بندری، آره آره والا!

سیلام!


بسه دیگه ... اه ... چقدر ینواختی چقدر آپدیت نکردن دیگه خسته شدم گفتم بیام وبلاگ رو دوباره مثل همیشه که میترکوندم و مطالب توپ مینوشتم ( آخه کی؟ ) راه بندازم و بقول معروف همه رو بس  مستفیظ ( درست نوشتم؟ ) کنم... میدونم که خیلی منتظر مطالب توپ و پر محتوام بودید(!) ولی خب الان بهتون مژده میدم که دارم آپدیت میکنم وبلاگ تار عنکبوت بستمو 


خب این چند وقت خیلی اتفاقای خوشحال کننده و نارحت کننده افتاد، البته نارحت کننده هاش خیلی بیشتر بود ولی خب مهم اینه که الان حالم خیلی خوبه و به کمک چندتا از دوستای خوبم و چندتا از دوستای بلاگیم که خیلی گلن ( بغیر از شایان  ) یک مقدار از افسردگی درومدم، میدونم که اصلاً براتون مهم نیس ولی خب من خیلی آدم مهمیم و از اونجایی که همه میگن بسیار خوشتیپم ( بر منکرش لعنت! ) ... راستی کلاسمون هم تموم شد، کلاس پنج نفره ای که تو حوزه هنری بغل دست سینما میرفتیم و استادش هم قبل از اینکه استادم بشه دوست خوبم بود و هست و خیلی کلاس خوبی بود با وجود شیطنت های فراوان همگانی که در این جور کلاس ها رخ میده و ... درکل کلاس خوبی بود، پسر عمم مهران هم با من توی این کلاس بود و یکی از بازوان شوخ طبعی و مزه پراکنی ( ! ) کلاس بود! ... اگه فلشم رو پیدا نمیکردم میمردم از نگرانی و اضطراب. دست رفیقم بود و قراره بیاره که هم توش آهنگای سندی و اندی و مندی  شاد داره هم اینکه خودم توش آهنگ بریزم برای عروسی ... آهاااااا خوب شد گفتم عروسی داش سیا یا بقول معروف Big Smoke هستش به تاریخ سی ام شهریور ماه ! ... ملت رو هم دعوت کردیم تا بیان همه قر بدن و بزنن و برقصن ... آخ چقدر الان هوس رقص کردم و خیلی وقته که یک قر اساسی ندادم و همش غم و غصه و نگرانی و اضطراب دیونم کرده ... اصولاً و فروعاً رقص و قر و قمیش یَک چیز بسیار خوب و مفرحی است و غذای روح ( اون که کتابه ) ... دسر روح است و باعث عیش و نشاط، از اونجایی که شاعر میفرماید : " یه امشب شب عشقه همین امشبو داریم چراغ سه ی در دو واسه فردا نزاریم" ( بیت دومش اصلاً یعنی چی  ) ، از همینجا به اهمیت موضوع رقص و قر و ژانگولر بازی پی میبریم.


پانوشت یک : دارم آهنگ اندی-گل بندر رو گوش میدم چقدر شاده!

پانوشت دو : موسسه دلخوشکنک با مدیریت مجرب یک ذهن خطرناکه رقاص!

پانوشت سه : واویلا واویلا،واویلا واویلا واویلا واویلا واویلا و لیلا ! 

پانوشت چهار : از دوستان وبلاگ نویس دعوت به رقص به عمل می آید. 


صدات قشنگه!

راستی صدات چقدر قشنگه تا حالا دقت نکرده بودم، یه جوریه به آدم آرامش میده و خیلی نرمه و همش هم آدمو تایید میکنه و اصلاً هم نق نمیزنه. زیاد لوس نیست که آدم بدش بیاد، اشوه هم به مقدار کافی داره و در کل خیلی متعادل و دوس داشتنیه ... تصور اینکه کنارت بشینم و با هم بنسنی ( بستنی ) بخوریم خیلی لذت بخشه ... یه جوری شدم، احساس میکنم اگه بهم اس ام اس ندی یجورایی افسرده میشم و با اینکه دور و برم شلوغه اما ته قلبم ناراضیه و گرفته و دم کردس.



پانوشت یک : بریم بنسنی بخوریم...

پانوشت دو : گلباقالی

پانوشت سه: چرا پست رمانتیک نوشتم 

پانوشت چهار: معذرت میخوام چند روزی آپ نکردم!

ضدحال اساسی



گربه رو نتونستم نگه دارم ... یعنی نذاشت که نگهش دارم، اعصاب خیلی خورد و داغون بود بخاطر همین هم بود که چندروز دل و ماغ آپدیت کردنو نداشتم. شب اول نگهش داشتم ولی بعد مجبور شدم ببرمش خونه ی یکی از اقوام بزارمش، نمیدونی موقع ای که داشتم میزاشتمش توی جعبه و ببرمش چقدر ناله و میو میکرد. سرشو میمالید به پاهام و التماس میکرد که نبرمش، ولی من که دست خودم نبود مجبور شدم، یاد اون شبی که با بند کفشم بازی میکرد و پاهامو آورده بودم بالا و اونم همینجوری آویزون مونده بود بین هوا و زمین... ولش کن دیگه تا اطلاع ثانوی بیخیال بشم بهتره ...



پانوشت یک : آخه مگه چه اشکالی داره ؟؟؟

پانوشت دو : بیا دیگه راجع بهش حرف نزنیم...

پانوشت سه : پارک الغدیر هم عجب جاییست، کیفور شدیم بس!

دیگه نمیتونم صبر کنم!

سلام


هنوز نرفتم بچه گربم رو بگیرم یعنی دیشب نشد که برم، امشب میخوام برم، حالا موندم بین گربی و ایران و جیگیلی و دافولی و جینگول کودوم رو انتخاب کنم برای اسمش ! ، راستی دیروز یه پیرمرد رو دیدم که کلاه شاپو گذاشته بود، اینقدر حال کردم 



میخوام به گربم یاد بدم بیاد وبلاگمو بخونه !