یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

بعلت ذیغ وقت !


... اَه ... چقدر بده وقتی میدونی باید سر یه ساعت یه کاریو انجام بدی و خودتم متوجه باشی که نمیتونی و دیر میشه و تازه با خیال راحت فس فس کنی ( تلف کردن وقت! ) و شیش بار از این اتاق به اون اتاق بری ... تقریباً در همه ی مواقع ای که عجله دارم کارها بدتر گره میخورن و هی یه مشکلی پیش میاد، اینجاست که " هر چه سنگ است مال پای لنگ است " در فکر پوک و مضمهل ( درست نوشتم؟ ) من تجلی پیدا می کنه و همچین که دارم موهامو شونه میکنم گوشیم زنگ میخوره ... از اینکه سایلنتش کردم بسی خرسندم و لبخندی بس ملیح بر لبانم. موهامو شونه کردم و مسواک زدم-چقدر این خمیر دندونای جدید بدمزس- و یکم بصورت فیگوراتیو، جلوی آینه جسچر گرفتم و آخرش رفتم سمت اتاق ولی بازم داشت زنگ میزد ... اَه ... سمجیست بس نابجا  ... هنوز گوشی رو از جیبم در نیاوردما ولی میتونم مختصری حدس بزنم کیه ... یه لحظه پشیمون شدم که چرا سایلنت کردم و بجای ویبره ی اعصاب خورد کن، آهنگ زیبای پدرخوانده رو گوش نکردم ... انقدر که سمج بوده توی تماس، حتماً به قسمت دوس داشتنی آهنگ میرسید ...



سوار تاکسیم ... چقدر نور آفتاب توی صورتمه یعنی درواقع توی دماغمه! ... زیاد دقت نکرده بودم به سمت نشستنم که این آفتاب توی سوراخ دماغم نتابه ... حالا خوبه هر روز این مسیر رو میرم ولی بعضی موقع ها از سر حواس پرتی یا شایدم واید بودن یادم میره ... این که بغل دستم نشسته به اندازه ی دو تا هندوانه ی دیم پاهاشو از هم باز کرده ! ... میخواستم بگم آقا جان این چه وضعیه؟ پاتو اندازه عرض شونت باز کن، بعد یه دفعه دیدم یارو چهارشانه رستم است ! بیخیال شدم ... از تاکسی که پیاده میشدم یارو پنجاه تومنی نداشت بجاش یه آدامس تمشکی بهم داد که الان مارکش یادم رفته...آدامسو گرفتم با اکراه و انداختمش تو جیبم و از تاکسی پیاده شدم راه رفتن رو در پیش گرفتم ... اوه عجب سایه ای ! ... خنک شدم ... دیگه یخ زدم خیلی سرد شد ... عجبا ... اون موقع بود که یه لحظه هوس اون آفتاب لعنتی که داشت منو می پخت رو کردم ... یدونه از اون آدامس انداختم دهنم ; عجب مزه ای داشت ... یقیناً که بیشتر از یک پنجاه تومنی پاره بدردم خورد ... همینجوری که داشتم میرفتم هزاران تا سوژه از اینور و اونورم می گذشتن و منم توی این فکر بودم که چطوری اینا رو به حالت مزخرفی توی وبلاگم بنویسم و ثبتش کنم ...  لعنتی بازم این رنگ آبی بلاگ اسکای حافظه ی منو پاک کرد... نمیدونم پستم رو چجوری خاتمه بدم ... اینه که ... 



پانوشت یک : ذیغی وقت و هزار دردسر !

پانوشت دو : بستنی ای نیم خور !

پانوشت سه : الکی شلوغ بودن خیابونا !

پانوشت چهار : چقدر من از علامت تعجب استفاده میکنم !

پانوشت پنج : مجبور نبودم امروز روزنوشت - شب نوشته الان - بنویسم !

پانوشت شش : شارژ ایرانسل چقدر فزرتیه ! زود زود تموم میشه ... دیگه نمیخرم !

پانوشت هفت : میخوام از این عینک های آینه ای بگیرم، از اینایی که چش یارو معلوم نیس!

پانوشت هشت : ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پانوشت نه : خدایا برسون یه ... نه یکی کمه ، هزارتا گونی صد دلاری که بدجوری خوردم به PC


از اینجا باز کنید----X


 ... و همچنان تولید کنندگان ساندیس نوشتند  “از اینجا باز کنید”  ولی‌ مردم، از آنجا باز می کنند !

نمیدونم چه عنوانی بزارم والا !؟

سلام ! 


امیدوارم که حال همه ی شما دوستان ; وبلاگ نویسان، چـَتـــِــرهای گرامی، سرچ کننده های محترم، وقت گذران های علاف، مد لباس شب بینان عزیز، طرفداران پروپا قرص سایت های اونجوری و تقریباً همه ی کسانی که در اینترنت مشغول به گشت و گذار هستن خوب و خوش باشه و روزهای خوبی رو تا به این لحظه که دارین وبم رو میخونین سپری کرده باشین ; البته فقط تا به این لحظه ; چون بعد از خوندن نوشته ی مزخرف و بی سر و ته اینجانب یکم دچار مغز مردگی یا بی حوصلگی خواهید شد!


اصولاً با این که ظرفیت ِ محور ِ تاکسی ها در سطح کل کشور چهار نفره امــا باز هم راننده تاکسی های محترم و عده ی بسیار انگشت شماری نامحترم، اقدام به " تا خـِرتــــِلـــاق مسافر زدن " میکنن و مرحمت فرموده پنج نفر رو زور چپون میکنن توی ماشین ! ... بعد میگن چرا عصبانی میشی!  )-:< البته عصبانیت من بی مورده آخه چی توی جامعه رعایت میشه که حالا این یکی به نحو درستش بخواد انجام بشه؟


دیشب سر یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که اگر بخوام یه زندگی مرفح تک نفره بهمراه خونه و ماشین داشته باشم بهمراه وسایل خانه و خرت و پرت و خارت و پارت های اضافی چیزی در حدود شصت میلیون تومن میشه که بی زحمت بدید که عجله دارم زودتر برم سر زندگی بسیار پر بارم که تقریباً همین چرت نوشته های مزخرفم در این وبلاگ هم شاملش میشه !  (-:



داشتم یه فیلمی از یک شبکه ای ! میدیدم که مثلاً برای خانواده بود، دختر و پسره داشتن تنفس مصنوعی میدادن به هم دیگه حالا به جهنم، کم مونده بود دیگه ... ببین دهن مارو به گفتن چه چیزای مبتذلی باز میکنن! ولی دکل فیلمی بود بس به جا و هیجان انگیز و من نیز بسیار استفاده بردم ... 



اتفاقی زدم روی موج رادیو جوان ; حالم بهم خورد ... اَه اَه ... چه شوخی های لوس بی مزه ی یخمکی میکردن اصلاً هم جوانانه نبود خودشون فکر می کردن که خیلی الان دارن به ملت حال میدن با این شوخی های مزخرف و لحن صحبتِ مثلاً باحال ... راستی یه دوست خیلی باحال دارم که عکاس حرفه ایه و عکسای باحال میگیره و براش وبلاگ ساختم اگه خواستین برین توی وبش اینم آدرسشه: مصطفی نوده


خب دیگه فعلاً حرف اضافه ی دیگه ای ندارم که بگم و اینه که فعلاً برین به سلامت و آرزوی بهترین ها رو براتون دارم! 




یک شاهکار موسیقی ; رقص مجار

  

 

با سلام ! 

 

امروز قصد دارم یه پستی راجع به موسیقی کلاسیک بنویسم که خیلی وقته توی این قسمت آرشیو موضوعاتم خاک می خوره و وقت نمیکنم که مطلبی توش بنویسم. امروز داشتم موسیقی کلاسیک گوش می کردم با عنوان "رقص مجار" از جوهانس یا یوهانس برامس که خیلی آهنگ باحالیه... آرامش بخش، افتخار آمیز و زیباست .... دیگه زیاد پر حرفی نمیکنم یکم مطلب از ویکیپدیا دربارش میزارم اینجا که بخونید، آهنگش رو برای دانلود میزارم تا علاقه مندان به موسیقی کلاسیک و آرامش بخش لذت ببرن.


برای گوش و دانلود کردن بروی اینجا کلیک نمایید.
Hungarian Dance - Johannes Brahms
 
یوهانس برامس (به آلمانیJohannes Brahms) زاده سال ۱۸۳۳ (میلادی) ، موسیقی‌دان بزرگ آلمانی در سبک رمانتیک است . وی در شهر هامبورگ آلمان چشم به جهان گشود و در شهر وین در اتریش ساکن شد . موسیقی‌پژوهان از سه «ب» در تاریخ ، برامس ، باخ، و بتهوون به عنوان سه آهنگساز بزرگ نام برده‌اند....

ادامه مطلب ...

نجات جان یک انسان؟


هر کس که آفتابه را پر از آب کند، همانند این است که فردی را از مرگ حتمی نجات داده است.

فی الباب چیز میزای رمانتیک و عروقیات !

 سلام


 نمیدونم بعضی موقع ها براتون این موضوع پیش اومده ... اول بزار یه حرف نسبتاً بی ربط بزنم ; تاحالا براتون مسئله ی " کشش مصنوعی" پیش اومده ؟؟؟ کشش مصنوعی یه جاذبه ای هستش بین دوست دختر و دوست پسر ها یا بقول جوانان امروزی (!) جی اف بی اف هایی که قبلاً با هم دوست بودن و روزای خوبی داشتن ولی بعدش ترکیدن یعنی جدا شدن ... اگه دوباره همدیگرو ببینن یا بهم اس ام اس بدن یا صدای همو بشنون یه جوری میشن و همون حس کشش مصنوعی وارد قضیه میشه و اونا دوس دارن باهم اختلاط کنن سر مسائل بی ربط ... از رنگ آب تا اینکه چرا امروز هوا انقدر سرده ! ... یه جور حسیه که دو طرف نمیدونن چرا میخوان باهم صحبت کنن ، البته زیاد ملایمتی در کار نیس و هر دو طرف سعی در ضایع کردن، از گذشته یاد کردن، صحبت الانشون رو کردن میکنند ... خب شاید تجربه کرده باشید و شایدم نکرده باشید به هر حال میرم سر اصل قضیه ای که اول میخواستم بگم ( اووه الان میگن چقدر صغری کبری چید! ) ... خیلی جالب میشه (منظورم از جالب، مزخرف ترین و بدشانسانه ترین اتفاقیه که میتونه بیفته )  که با یکی بری کافی شاپ و از اونور همون بقول معروف جی اف قدیمیه رو ببینی و تازه شب قبلش با اون جی اف قبلیه سیستم کشش مصنوعی و اس ام اس بازیو و هارت و پورت کرده باشی !  ... داستان ها دارد ... بقول یارو گفتنی ; این سخن پایان ندارد ای جوااااان ... 


درواقع وقتی یه اتفاق بدی داره میفته و موهای تن آدم سیخ که چه عرض کنم میخ میشه، عرق سرد رو آدم میشینه و آدم فکر نمی کنه دیگه بدتر از این ممکن نیس ، یه حالت خیلی مزخرفی به آدم دست میده الان یه روزه که احساس پشیمونی بهم دست داده ... از قسمت ِ ... قسمت چیز ...  - خدایا تو اون کتابه چی بود اسمش !؟؟! خونده بودماااا یادم رفت - هورمون های فکر کنم بخش Orbitofrontal هستش که احساس پشیمانی رو ایجاد میکنه ... بگذریم ... دیروز مهران(پسر عمم) رو دیدم توی اتوبوس و وقتی داشت پیاده میشد از در عقب گفتم کرایه ت رو حساب میکنم چون قسمت جلو خیلی شلوغ بود و اصلاً نمیشد  بعد که رفت منم یه ایسگا دیگه پیاده شدم کرایه خودمو حساب کردم و یادم رفت کرایه ی مهران رو حساب کنم و این حس پشیمونی دوم هم مانند یه پتک فولادین بر مغز مبارک بنده خورد و پشیمانی پشت پشیمانی توی مغز من اومد ... 


پانوشت یک : چی بگم ؟ دلم پُــره ... حوصله حرف مزخرف رو ندارم 

پانوشت دو : کاش یکم حواسم پرت چیزای دیگه بشه ... 

پانوشت سه : پشت یه صندلی چوبی تک نفره ( مدرسه ای ) خونده بودم، " عشق مانند باتلاقی است که هر قورباغه ای در آن فرو میرود ! " 

پانوشت چهار : درکل زیاد خوشم نمیاد از این چیزا صبت کنم ...

پانوشت پنج : نظرت چیه ؟



عملیات غیر ممکن Oou-Keiiy !

سیلام !


حالتون خوبه ؟ اصلاً مهم نیس... یه چند وقتی نبودم میدونم که خیلی دلتون برام تنگ شده بود و خدا خدا می کردین که بیام و شما رو بس مستفیض کنم! ... خیلی اتفاق ها افتاد و چون چند روز میگذره منم زیاد یادم نیس هرچی که یادمه تعریف میکنم ( اصلاً تعریف نکن! ) اونم با این حافظه ی بس پایدار من که یادم نمیاد دو دیقه پیش چی گفتم! ... بگذریم ... تا حالا کیف قاپی از نزدیک ندیده بودم که دیدم ... نه یعنی ندیدم فقط اومدم جلوی در و شنیدم که توی کوچه مون کیف قاپی به سبک موتور سی جی 125 توسط چند نفر آدم از خدا بی خبر شده که اینجانب به سبک جیمز باند و عملیات غیر ممکنی ( چه ربطی داشت؟ ) به پشت موتور یارو پریدم ولی یارو با قنداق تفنگش زد تو صورتم منم عین گلابی ای بس به جا پرت شدم از موتور و در حین اینکه داشتم پرت میشدم ( اسلو موشن ) با دست آهن عقب موتور رو گرفتم و عین شال گردن آویزون شدم به موتور دزد ناگرامی و توی هوا موج مکزیکی میرفتم ... درواقع بهتر اگه بگم عین اینایی شدم که توی غرب وحشی به اسب میبستنشون به صورت وارونه از پا و بعد مایل ها میکشوندنشون اینور و اونور ... در همین افکار بودم که یه دفعه ای ترمزی زد بس نا به جا و بنده عین خیار سالاتی پرتاب شدم به جلو و رفتم قاطی باقالی ها ! همون طور که توی باقالی ها عین گلابی له شده بودم ( عجب وصفی ! ) و دور سرم داشت ستاره میچرخید یه نگاه به سارقین کردم که داشتن از کنارم رد میشدن و یارو هم مارو بی نصیب نزاشت و یکی از انگشتاش رو به ما نشون داد ... این تا اینجا داستان مزخرف عملیات غیر ممکن بود که اتفاق افتاد، امروزم که داشتم میومدم یه پیر مرد کلاه شاپویی دیدم که داشت پیپ میکشید که خیلی نوستالژیک ( نوستالیژیک دیگه چیه! )  بود و بسی حال کردم ... درضمن یه قضیه ای پیش اومده که یکی از دستم نارحت شده ولی نمیدونم چیکار کنم که از دلش در بیارم اصلاً نمیخواد باهام حرف بزنه منم بهش گفتم این کاری که کردم تنها راه بود و برای شما بهتر بود، نمیدونم چقدر نارحته از دستم ولی ازش میخوام که نارحت نباشه ... اوکی ... داشتم فیلم Devils Rejects رو نگاه میکردم یکم عناصر ضد اخلاق توش موج میزد ( ! ) ولی در کل باحال بود و یه قسمتش هم سیاه پوسته یه اوکی دو قسمتی میگه که خیلی باحاله منم نمیدونم چرا چند وقته این افتاده تو دهنم هی میگم Ouo-Key !



پانوشت یک : دستگیری دو سارق آشغال کله تنها ساعاتی بعد از وقوع جرم 

پانوشت دو : باقالیا !

پانوشت سه : ناراحت نباش بخاطر خودت میگم ...

پانوشت چهار : فردا میخوام بیام کرج !

پانوشت پنج : بازی Plants Vs Zombies رو اگه بازی نکنید عمرتون فناست، شدیداً توصیه میکنم!

پانوشت شش : دیروز ~ رو دیدم ... یه حسی داشتم ...

پانوشت هفت : خسته شدم از بس پانوشت نوشتم...

پانوشت هشت : نمیدونم چرا کلمه ی پانوشت رو کپی نمیکنم و هربار تایپش میکنم!

ختم نوشت : فعلاً خداحافظ تا چرند بعدی ...



درد من

درد من تنهایی نیست ! بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی عرضه گی را صبر و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوندی مینامند. "گاندی"

شبا که ما نمیخوابیم D: !

الان ساعت بیست دیقه به یک شبه و دقیقاً همه بروبچ اینترنت باز آنلاین هستن و شبا که میشه زارتی کانکت میشن و به کارای اینترنتیشون از قبیل چت و علافی و وبلاگ خونی و عکس زنای لخت رو نگاه کردن و خلاصه زندگی اینترنتی جریان داره ... یه نگاه به بیرون کردم هیچ خبری نیس عین شهر مرده هاس، خب ... اِهم اِهم ... تست میشود ... فعالیت شبانه ی خودمون رو آغاز میکنیم با یک آهنگ خاطره انگیز از ... شادمهر با نام " با تموم یک دلی ... " !  


فین فین نوشت !


فییییین... انقدر سرما خوردم که سه تا جعبه دسمال کاغذی تموم کردم و صدامم عین پدربزرگ اردک ها شده ... فین ... برم شلغم بخورم ... فین ... پلتقار پرتقال بخورم ... فین ... حموم ... ( دماغم قرمز شده از بس چلوندمش ) ...

چه کشکی چه عیدی ؟

چه عیدی ؟


اصولاً چه کشکی و چه دوغی!؟ اه ... انقدر بدم میاد میگن عیدتون مبارک عیدتون مبارک... عَید مبارک نخوایم کیو باید ببینیم... کم از این عربا میکشیم حالا بیایم عیداشونم جشن بگیریم؟؟؟ ما مگه خودمون کم جشن و مناسبت داریم ... اصلاً انگار هر چی عربا حال مارو بگیرن و خلیج فارسو جعل کنن و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه، عرب پرستی هم بیشتر میشه ... با لب و دهن خندون برگشته میگه عیدتون مبارک ... زهر مار کوفت درد بی درمان دیوانه ... دلم میخواست یه دونه با مشت میزدم تو دهنش تا دیگه از این مزخرفات بلغور نکنه ...



پانوشت یک : عید قربان ... بیچاره گوسفندا ، امروز روز عزاداریشونه ...

پانوشت دو : اصلاً قربانی یعنی چی برای چی حیوون بدبختو میکشین الکی، خون ریزی دوس دارین؟

پانوشت سه : آشغال کله ها ...

پایان غم انگیز یک اوج...

 

یکشنبه - 24/08/1389 - Sunday- 14/Nov/2010

رقص ِ بدون توقف !

حالا دس دس دس دس دس آهااا بیا وســط !


دیروز یا بهتره بگم دیشب عروسی پسر عمم بود، آخریش یعنی همون ته تقاریه به اسم وحید که پسر ِ عمه بزرگمه و بغیر از علی و حامد و وحید سه تا دیگه پسر عمه دارم به اسمای مصطفی معین و مهران که هیچکودوم هنوز ازدواج نکردن. خب از جزییات که بگذریم میرسیم به اینکه به چه صورت اینجانب عروسی رو ترکوندم و عوض چند وقت نرقصیدن و عبوسیت رو به قول معروف در آوردم و ول کن دنس فلور یا همون وسط نبودم ! ساعتای تقریباً شیش و این حدودا بود که رفتم کت و شلوار حسن رو گرفتم و اومدم خونه امتحان کردم، کت و شلوار خوبی بود ولی مختصری شلوارش کوتاه بود و از اونجایی که اینجانب برج میلاد می باشم به تنم بسی نیامد ! کت و شلوار خودمو پوشیدم ولی با پیرهن حسن و کراواتش، درکل خوشتیپ شدم و تعریف از خود نباشه ( هست ) شدم شبیه جورج کلونی ( ! ) ... رفتیم و به دلیل ترافیک یک نمکی دیر رسیدیم و شام و آوردن و خوردیم و دل بی صاحاب رو از عزا درآوردیم! و شارژ که شدیم تقریباً نیم ساعت بعدش رفتیم سمت پارکینگ پسر عمم اینا و بساط بزن و بکوب رو به راه کردیم تا عروس و داماد و مهمونا برسن ... خلاصه سرتون رو درد نیارم انقدر زدیم و رقصیدیم که نگو ... دنس فلور رو کنتراتی برداشته بودیم منو سروان تمپنی ( داداشم ) و مسعود ( پسر عموم ‌) و مصطفی ( پسر عمم ) و جعفر ( پسرعموی داماد ) ... درکل بسی نشاط رفت و دیگه کم کم میخواستن منو بیارن بیرون از وسط که نتونستن ! یه نقشی هم داشتم که هرکس میخواست بیاد بیرون از وسط میرفتم و نمیذاشتم و دوباره مینداختمش وسط که برقصه ... انقدر راحت و باحال رقصیدم که نگو ... اصلاً بدجور قر تو کمرم بود و به هرمدلی که بلد بودم رقصیدم و یکمم خنده دار رقصیدم درکل وسط شلوغ بود و مجلس هم گرم ... وقتی از پارکینگ اومدیم بیرون گوشام داش میترکید و سنگین شده بود ... شبم رفتیم خونه و تو ماشین هم همش داشتم قر میدادم ... 



پانوشت یک : حالا بیا وسط ... تو ماه آسمونی در شب ... 

پانوشت دو : از رقص مدل بندری بگیر تا حاشیه نشینان بومی استرالیا !

پانوشت سه : نگرفتن حتی یک شاباش از داماد خسیس ! واقعاً‌ که ...

پانوشت چهار : حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود ...




بالاشهر ، پایین شهر

اصولاً سلام ... 



وقتی توی بالاشهر قدم میزدم ; به این نتیجه ی بس مهم رسیدم که مفت نمیرزد! یعنی بدردنمیخورد... بقول یکی از دوستای خلم " خـَـر پـَــر نمیزنه" ! ... اینور و اونور فقط چند تا چیز میشه دید یا خونه ی یارو که جلوشو مثل تخت جمشید درست کرده (!) یا ماشین های مدل بالا که یه پسر یا چن تا دختر نشستن توش و هی اینور و اونور میرن ... خیابون هم خالی ... اسمشم گذاشتن بالاشهر ! 


وقتی توی پایین شهر (زیادم پایین نه چون بیابونه ! همین وسط مسطاای شهر ) قدم میزدم اصلاً زندگی توی خون ملت جاری بود ... شلوغ و پر رفت و آمد و خیابونا همه پر از مردمی که اومدن بیرون به همراه هفت-هشت عضو از خانواده و بعضی موقع ها هم چرخ دستی هایی با چراغای زنبوری که روش لبو و باقالی و چندتا چیز ترش ( که تا میگم بزاقم ترشح میشه! ) از قبیل ذغال اخته و آلو غیسی و این چیزا هستش ... من واقعاً نمیدونم چرا رضا هی اصرار داره به این بستی دستگاهی ها بگه بستنی ریدنی ! اصولاً آدم از بستنی خوردن و این چیزها سیر میشه ... 



سخت ترین کار دنیا!

زدن ریش یکی از سخت ترین کارهاست که باید یه روز در میان انجام شود! مخصوصاً اگر با موزر Mozer قدیمی ِ به ارث رسیده از پدر ِ پدر ِ پدربزرگتان بخواهید این کار را انجـام دهید.


ماجرای جور شدن پازل ها و سعید سگ پز گرامی!

سلاااااام بر علافان گرامی!


چه خبر؟ من که با کلی خبر تازه اوومدم. دیروز یه پسر و دختر رو دیدم توی پارک که یه ماشین پلیس عقده ای اومده بود جلوشون و داشت با پسره بد صحبت میکرد و دختره هم بیچاره از ترسش تند تند رفت... آخه یکی نیس بگه بابا آقایی که گیر میدی به این دو کبوتر عاشق  و از هم جداشون میکنی و بد صحبت میکنی خودت مگه دل نداری؟ عقده ای ، بدبخت، شکست خورده در همه ی زمینه ها، آشغال کله ، حسودیت نشه به اونا ... البته منم حسودیم شدااا خیلی به نظر باحال بودن... بگذریم... با سرمای هوا چطورین؟ به نظرتون خیلی هوا سرد نیست؟ ( یک سوال کلیشه ای)، شاید اولین چیزی که مردم دربارش صحبت میکنن با هم همین وضع هوا و این چیزاس... "آقا چقدر هوا امروز سرد شده ها !!!" "عجب هوای سردی..." و ... یه آهنگ هم داشتم گوش میکردم با همین مضمون " People Always Talk About the Weather" این اسم آهنگش طولانیه یکم ولی درکل خوبه ...


دیروز یه اتفاق خیلی باحال افتاد ... پسرعموم ( مسعود )، درباره ی یه ساندویچی صحبت کرده بود باهام به اسم " سعید سگ پز " ، البته من پوزش میخوام از اسمش که یکم مبتذله  ... خلاصه گفته بود که این ساندویچیش خیلی معروفه و فلان جاست و کلی مشتری داره ساندویچاش خیلی خوبه و پر ملاته ( آخ گشنم شد! ) و ... حالا دیروز که داشتم از بیرون میومدم خونه وقتی دیدم توی همون خیابونم، سری سرمو هی اینور اونور میچرخوندم ببینم این ساندویچی کجاست ... اسمشم " کلبه درویش " ـه ! ... یه دفعه دیدمش و یه لحظه خندم گرف! راننده تاکسیه فکر کرد من خلم ! ... تازه بغل دستشم یه کافی شاپ بود به اسم " آدم و حوا " که یه بار سروان تمپنی ( داداشم  ) راجبش باهام حرف زده بود. خلاصه دیروز روز خوبی بود، اسنک هم خوردیم و نمیدونم من چرا با طبقه ی پایین ِ این اسنک گرامی مشکل داشتم و هرچی چنگالو توش فرو میکردم موثر نیفتاد! 


حالا میرسیم به امروز که الان ظهر هم هست و هنوز که هنوزه بنده سُر و مُر و گنده اینجا نشستم و هیچ سوءقصدی به جان مبارکم نشده ! نمیدونم چرا تنبل شدم و بعضی از روزا دستم به تایپ مطلب نمیره و وبلاگم رو به روز نمیکنم!  ... 


امروز صبح که داشتم از خونه میومدم بیرون، دیدم توی پارکینگ سرباز نسبتاً بزرگ نزدیک خونمون همه جمع شدن و سوت و هورا و ولوله ای براهه ! ... مسابقه ی اتومبیل رانی ای بود بس به جا حیف که کار داشتم و باید میرفتم وگرنه میموندم و نگاش میکردم ... 



پانوشت یک : نبودن هیچ جایی برای دو ذوج عاشق در این جامعه ی خراب شده 

پانوشت دو : سعید سگ پز - شنیدم اشتهام کور شد ولی بعد که مغازشو دیدم نظرم عوض شد!

پانوش سه : آی تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمعارو فوت کن که ...

پانوشت چهار : نوک طلا ! 

پانوشت پنج : صد دانه یاقوت دسته به دسته حالا دسته به دسته بیاااااا وسط ...

عصر یخبندان !

با سلام!


حالتون خوبه؟ چه کارا میکنید؟ امیدوارم که هر جای این گیتی باشید، شاد و سرخوش باشید و به حال و حووول بپردازید و بساط عیش و نوش فراهم باشد. اصولاً سرمای هوا از یَک لول ( بخوانید Level)بالاتر برود خون در اینجا و اینجا و اونجای آدم یخ میزند و بدن آدم مثل سیمان سفت میشود و میلرزد. مرحله ی اول هوای خنکه که همه تقریباً میگن "وای چه هوای بهاریییه!" بعدش مرحله ی دومه که توی این کیس همه یه سویت شرت یا کت یا پلیوری زهرمای چیزی پوشیدن میگن "هوا داره سرد میشه ها ..." کم کم که به وسطای پاییز میرسیم میبینیم که هوا بس نا جوانمردانه سرد است یا به اصطلاحی دیگر سویوخ(Soyokh) است! کاپشن و پلیور و سویتشرت رو که با هم میپوشیم بازم میبینیم که سرده و یخ کردیم. از همه بدتر قسمتی از نوک دماغ مبارکه که از فرط سرما رنگ لبو شده و سفت میشه وقتی هم که دست میزنی صدای سفت کردن پیچ زنگ زده میده...


یادم اومد که یه بار چند سال پیش وقتی از مدرسه میومدم انقدر هوا سرد و بوران زده و زمین انقدر یخبندان و سفت و سرد بود که توی راه آدم یخ میزد! اونجا بود که وقتی رسیدم به خونه و شیرجه رفتم توی بخاری و شعله ش رو تا خرتلاق (‌ KherteLagh ) زیاد کردم و حسابی گرم شدم، این نظریه رو دادم که " اگر جهنمی هم باشه از سرماست نه آتیش ! ..."


ولی درهر صورت من علاقه ام به هوای سرد و کلاً زمستون زیاد شده و از سردی هوا شکایتی ندارم. البته من نگفتم که هوس هوای سرد سرد یخچالی بدون برف و بارون و مه دارم... دوست دارم زمستون بیاد و زارتی بپرم روی برفای پارو نشده ی خیابون و بعدش یه ماشین رد بشه و هرچی گل و لجن برفی کنار خیابونه رو بپاشه رو من و منم برایش یه کتاب فحش بنویسم و ... 


الان شونصد لایه لباس پوشیدم و زیاد سردم نیست ولی باید یه فکری برای زیرشلواری بکنم که زیر شلوار بپوشم تا پاهای مبارکم یخ نزنه، الان اگه با یه مسلسل G3ژ یه خشابم روم خالی کنن بازم گلوله به بدنم نمیرسه !



پانوشت یک : یخ زددددددم...

پانوشت دو : یه سوییت شرت بدون کلاه آدیداس میخواستیم پیدا نشدااا !

پانوشت سه : اصولاً باید زره پوشید !

پانوشت چهار : من آمده ام وای وای من آمده ام ...



بازگشت چرت نویس!

سلام! 

 

خوبین چه خبرا چکارا میکنین؟ حال انور ِ عالی مبارک ( چی گفتم ) ... بدون مقدمه یه خبر خیلی خوب بدم که اینجانب بعد از کلنجارهای زیاد با خودم تصمیم گرفتم که همون سبک چرت نویسی رو ادامه بدم و هرچی به مخیله ی مزمهله ی مبارکم اومد بنویسم و یَک آش شعله قلم کاری درست کنم که همگان را خوش آید...حالا اینکه من چه پخی هستم که بخوام سبک واسه خودم در کنم رو همین جا میزاریم میریم سر بحث خطیر و مهم ِ پایه بودن ! اصولاً درمواقعی که به شما پیغامی با عنوان "پایه ای ؟" گفته میشود باید پیغام رو رد کنین و بگین نه ! ... این البته مودبانه بود میتونین بنویسین مثلاً &ی&0ص!^ـه و پایهـ&()@!* و همچین حالی بگیرین از رفیقتون،چرااا؟ چون وقتی میگی اولاً جیگرت حال میاد،دوماً آدم نباید پایه ی هرکاری باشه،مثلاً بگن بیا پایه باش و تریاک بکش یا مثلاً پایه ای بریم اون فلانی رو فلان فلام کنیم !؟ ... آقا یه سویئت شرت Suit-Shirt یا ژاکت سبک نمیدونم چی میگن بهش!؟ از اینایی که کلاه نداره خواستم بگیرم هیچ جا پیدا نکردم، از اونایی که کامل سیاه هستن و سه تا خط سفید معروف آدیداس داره و پایینش و آستیناشم کشیه ... اصولاً جایی ندیدم که بخرم یا شاید نگشتم! حالا از بخت بد من همه تو خیابون پوشیده بودن و چند نفرشونم خانم بودن و منم که اصلاً روحیه ی غرور به توان پنجم اجازه نمیداد که برم بپرسم از کجا گرفتین چون شخصیت چرتــلــاگریم (چرت+بلاگر) زیر سوال میرفت... بگذریم... پسر عمه ی ما به اتفاق خانواده و عمه ی من ( دلم براش تنگ شد ) یَک رستوران و پزندگی ای زدن که نگو ! یه بار کباب کوبیده سفارش دادیم از اونجا یه بارم یه غذایی ، نمیتونم بگم چون غذاش برمیگرده به مکانی که زندگی میکنم و نمیخوام بگم چون دوس دارم بیخودی هم اصرار نکنید نه به جااان خودم نمیگم نـــــــــه توروخدااااااااااا اصلاً راه نداره  ... با حسن و رضا رفته بودیم بیرون حسن تیپ رسمی و بقول معروف مافیایی زده بود ; شلوار پارچه ای سیاه براق و پیرهن مردونه ی یه رنگ خاص و کفش واکسیده و ساعت رولکس هم دستش، حالا من کفش کانواس (نمیدونم چرا همه به کانواس میگن آل استار! کسی نمیگه کانواس ) و شلوار جین پر رنگ و لوله تفنگی ( نمیدونم چرا باز اکثراً میگن لی! نمیگن جین‌ ) و تی شرت آستین دار قرمز سیر با یه مارک دی اند جی D&G ( بقول اون یارو کفش فروشه "دیجی!" ) و یه کت مشکی ( چون هوا مختصری سرد بود ! ) و رضا هم کلاً آدم خنده دار ِ کوتوله ی خوشتیپ و مسخره ایه و اصلاً شادی رو زرت و زرت تزریق میکنه تو خون آدم ... رفتیم و یه دوری زدیم و چندتا عکس باحال گرفتیم و خلاصه کلی خاطره شد... ما یه کلام از دهن صابمرده ی خویشتن گفتیم حسن حالا تو که تیریپ مافیایی زدی بیا این کت رو یه امتحان بکن بدک نیست! ... گفتن همانا و حسن هم خیلی محترمانه تو گوش کت زد همانااااا! حالا امشب کاپشن دارم فردا میرم از تو حولقووومش میکشم بیرون کت نازنینمو ... ولی الحق که بسی خوشتیپ شده بود با اون موهای بادبزنیش ! ( بقول رضا )‌ ... راستی کوچه ی مارو کندن ! یعنی همه ی کوچه ها رو کندن اما حالا نوبت به کوچه ما رسیده و به حالت راست راست از سر تا ته کوچه رو کندن به عمق 3 متر ! نمیدونم این چاله ها یه شب نصیب کدام بخت برگشته ای بشه و با مغز بره توش البته خدا نکنه! ... شهرداریه دیجه ! برای اینکه بگه داره کار میکنه مثلاً شونصد نقطه رو میکنه و رنگ میزنه و بالا و پایین میزنه برای اینکه بگه دارم کار میکنم و اون وسط مسطا بودجه ای بس نا به جا بزنه بر بدن ...

 

 

پانوشت یک : بازگشت چرتنویس ! 

پانوشت دو : پایه ی هر حرکت نباش ...  

پانوشت سه : نمیدونم چرا گیر دادم به آدیداس ! 

پانوشت چهار : ویر ویر ( همون مرض ) دانلود گرفتم با نرم افزار Internet Download Accelerator 

پانوشت پنج : بعدازظهر خوش ! 

پانوشت شش : روز کم اس ام اس! 

پانوشت هفت : پانوشت های سیاه به جای یادداشت های سیاه  

 

خبر فوری !‌ : فردا 31 اکتبر جشن هالووین هستش ! ( چقدر مهم بود الان ! )

 

عاجز شدن از چرت نویسی!

یکی دو روزه که میخوام مطلب جدید بنویسم ولی نمیدونم چرا آپم نمیاد، یعنی نوشتنم نمیاد و نمیدونم از کجا بنویسم! ... مطلب چرت و پرت مرتبطی هم به ذهنم نمیاد ... اصلاً بعضی وقتها هزاران مطلب اینور و اونور میخونی و شونصد تا سوژه پیدا می کنی ولی بعداً یادت میره و میخوای تو وبلاگ مطلب بنویسی خیلی سخته برات ... یکم فکر میکنم ببینم این همه چرت و پرت رو چجوری نوشتم قبلاً و اینکه اکثراً هم طول و دراز بودن؟ میخوام مختصری ادبی بنویسم و از این سبک روزمره و یکنواخت خنک بیام بیرون و از این جمله ادبی ها و پیچیده هایی بنویسم که هیچکس نمیفهمه چیه و همه فکر کنن باحاله و بگن چقدر جمله قشنگی بود! 


پانوشت یک : میخوام سبک نوشتنمو عوض کنم...

پانوشت دو : چی میخواستم بگم ؟ آ ... یادم رفت اه ...

روز چرت و بدون شرح

بعضی از روزا واقعاً مزخرف و چرت و نارحت کننده و خسته کنندس ... اَه ... اصلاً حال ندارم ... از همه طرف نارحت شدم امروز ... لعنت به این زندگی 

غم بزرگ

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد . دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود .... مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم...