یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

کتونی خریدستم بس به جا !

سیییییییییلاااااااااام بر خودم اول بعد شما !


چه خبرااات ؟ خوبین انشالله... یا حضرت کالباس! امروز بهمراه O.G.LOG رفتیم یَک ساندویچ بندری سه متری خوردیم که نگوووو.... از بابت شیرینی یک عدد کتانی بود و بس ! حالا نمیخواستم بگم آخه زرت و زرت ازم شیرینی میخواستید !  ... خب اولین مغازه ها که رفتیم طرف قیمت خون باباش که سهله قیمت خون فامیلاشون+باباش رو میگفت! کمی که اینور اونور رفتیم تا بالاخره یه کتونی دیدم که خیلی خوشگل بود و با اون شلواره که گرفته بودم خیلی میومد و اصولاً با پدر و مادر بود! خیلی هم خوشگل بود ( تعریف از اون نباشه ) و بس به جا نیز بود. بگم O.G LOG ( رفیقم ) از یارو 10 تومن نخفیف گرفت باورتون میشه ؟ باورتون بشه چون گرفت! با اینکه خیلی زیاد میگیرن و تخفیف مختصری باید گرفت و لازمه اما من اصلاً رویه چونه زدن و اصلاً تخفیف گرفتن ندارم. ولی در مواقع ای که حس کنم از قیمت معقول خیلی بیشتره فقط یه بار به یارو میگم "با تخفیف حساب کردی دیگه؟" همین. ولی این رفیقم انقدر چونه زد که چونه ی من درد گرفت... البته اگه نمیبردمش ضرر میکردم تازه شیرینی هم بهش دادم و بعدشم اومدیم خونه. این بود خلاصه ی داستان کفش خریدن من که به خوبی و خوشی تموم شد! قصه ی ما بسر رسید کلاغه تو راه با شیشه ی جلوی کامیون تصادف کرد پَخت زمین شد و له و لورده شد و چشاش دراومد و یه تیکه گوشت شد کف آسفالت و فرداش هم رفتگران زحمت کش جمعش کردن و انداختنش سطل زباله !



پانوشت یک : این جنس اصل دی جیه ( منظورش دی اند جی بود! )

پانوشت دو : باز میشه فقط یکم راه برو " آقا باز میشه چیه انگشتم ترکید توش"

پانوشت سه : آقا سلام سایز چهل و قبر دارید !!!!!!!؟؟؟؟؟؟

پانوشت چهار :  All Day I Dream About S*X منظورم Adidas بود D:

پانوشت پنج : قابل نداره ؟؟؟ شونصد هزارررررتومن....

پانوشت شش : اوچ ! Ouch 



اندر احوالات یک آدامس چسبیده به کف پیاده رو !

سلام!


خب خب خوبین چه خبرا چیکار میکنین؟ امیدوارم که هرجای این کره ی خاکی باشید حالتون خوب باشه و لحظه های خوب و خوشی رو سپری کنید! یه چندوقتی نبودم... زیاد نبود فقط یه سه چهار روز. به کارای عقب افتادم میرسیدم و شایدم نمیرسیدم چون به ویروس WIDE یت بدجوری گرفتار شدم. اون از صبحها ( صبح که چه عرض کنم؟ ) که ساعت 11 یا 12 از خواب بیدار میشم و اونم از ساعت هایی که میشینم سریالای چرت و خزئبل PMC و یا حتی در بدترین مواقع GEM رو تماشا میکنم و الکی این کانال و اون کانال میکنم که یکم فقط تو حالت خلسه باشم! ... حکماً درس میخونم ولی اصولآً و فروعاً در هفتاد درصد مواقع همش درحال خیره شدن به کتابم و یا گوش کردن به آهنگ و این چیزا ... خب ولش کن ... وقتی امروز رفتم حموم و اومدم و مختصری هلو شدم (!) و قیافه ام کمی از حالت فسیل شده دراومد یه کم تیپ زدم و برم عکس بگیرم. من هنوز روی صندلی ننشسته بودم دیدم یه صدای ذیغ ذیغی اومد و فرت یارو گفت تموم شد! گفتم آقا من هنوز نشستم که!؟ یارو گفت علم پیشرفت کرده دیجه منم با چهره ای پاچیده بر در و دیوار از عکاسی اومدم بیرون. سریال قهوه تلخ رو هم گرفتم دیدم. من نفهمیدم مهران مدیری چرا یه کاری نکرد که سی دی ها قابل رایت کردن و یا کپی کردن تو کامپیوتر نباشند!؟ ، که مجبور نباشه اولش التماس کنه که جان من جان من جاااان من کپی نکنید! ... از رفیقم گرفتم اپیزودهاشو Episodes یا همون قسمت هاشو توی فلشش بود ! کامل نگاه کردم، الان یه حسی بهم دست داده که میخوام برم تا الان هرچی قسمت اومده بخرم و حمایت کنم این پروژه ی بس باحال را !!!


بقول فرشید منافی " قرررررررررررررررررربون" خودم برم که اینقدر باحالم... یه نفر بود یه بار بهم گفت بدجمس فکر کردم منظورش بدجنس بود ولی همون بدجمس منظورش بود و الان حس میکنم که درکل من آدم بدجمسی هستم... 



پانوشت یک : الان پستم نمیومد ولی خب چرندیاتی نوشتیم تا وبلاگ را خاکروبی ای بنماییم!

پانوشت دو : لعنتی ! من یه نابغه ام ... "رایدر"

پانوشت سه : روزهای سردرگمی!

پانوشت چهار : ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ 

پانوشت پنج : قهوه تلخ !

پانوشت شش : ریاله ؟ تومنه ؟ یورو و ِ ؟

پانوشت هفت : دلم گرفته تو پانوشت بعدی یه کلمه در میکنم که بخندم!

پانوشت هشت : قورپارچاغ!

پانوشت نه : چه خبره بابا پستم شد پانوشت !


رفیق نا رفیق!

سلام ؟ چه سلامی چه علیکی؟ 

آقا نکنین از این کارا ! چرا بین ۲ تا مرغ عشق ، ۲ تا کبوتر  کفتر ، ۲تا ... حالا هر چی فاصله میندازین؟ 

حسودین؟  

دیروز اتفاقی شنیدم یکی از دوستام بخاطر دوبهم زنی یک آدم  سه نقطه ( این ۳نقطه شامل همه جور حرفی میشه حتی اونی که  تو ذهن شماست) به اونی که میخواست و اونم اینو میخواست (چی شد!) نرسید .   

کمی تا قسمتی عصبانیم ناراحت نشید. سلام به روی ماهتون به چشمون سیاهتون

 

 

پ .ن۱:به قول حسین همه چی داغونه من چقد ... 

پ.ن۲: آدم نمی دونه با این آدمای ۳نقطه چه برخوردی کنه 

پ.ن۳: شما نکنین از این کارا یه وقتی زبونم لال 

ساندویچ مغز بنده !

سلااااااااااام


آقا دلم برای نون ساندویچی از این لاغر قدیمی ها که خال خالی سیاه دارن تنگ شده بود امروز یَک ساندویچ سوسیسی به همراه سروان تمپنی Tempeny خوردیم که حرف نداشت. اصولاً و فروعاً با اینکه هی میگن فست فود و غذاهای سرخ کردنی و حاضری میتونه باعث سرطان بشه یه حرف بسیار علمی و درعین حال چرنده !  علمیش از اینجاست که واقعاً هم باعث سرطان میشه که حالا بنا به دلایل واید Wide بودنم نمیخوام توضیح بدم حال ندارم ولی از این لحاظ چرنده که فست فود عشق منه ... اصلاً بدون فست فود نمیشه زندگی کرد! ... بفرما سرطان دو نون ، یه لیوان پوکی استخوان خنک با گوجه و خیارشورهایی که هم برای پوست و هم برای فشار بدن ضرر دارن چه حالی میده ! اصلاً آدم دلش میخوام سرطان بخوره ولی اینو از دست نده ... خب از بحث شیرین و دل چسب غذا بگذریم بر میگردیم به این موضوع که من امروز چه غلطی کردم (!‌) که میدونم خیلی براتون مهم و ضروریه ( نه بابا کی گفت مهمه ؟ ) ... امروز با یک عدد مینی بوس یا خیلی غلیظ بخوام بگم مینی باس یا مثلاً MiniBus اومدم ( دلتون بسوزه ) که آقای راننده هم انگار که هرچی چاله تو خیابون بود رو هدف قرار داده بود و از اونجایی که میخواست اسمش توی کتاب رکوردهای گینس ثبت بشه هرچی چاله چوله تو خیابون میدید به کلکسیونش اضافه میکرد و چشمتون روز بد نبینه یک لحظه چنان تکونی خورد و ماشین بالا پایینی رفت که مغز اینجانب چسبید به سقف مینی بوس و یک لحظه جد اندر جد مبارکم را ملاقات کردم! ... تازه توی مینی بوس بدلیل اینکه قدم بلنده ( تعریف از خود نباشه! ) بصورت U ی برعکس شده بودم و داشتم میومدم بیرون که باعث خنده ی تنی چند از هلووان نورسیده ی باغ زندگی شد! 



پانوشت یک : اصلاً من ساندویچ سرطان مینخوام! ( یعنی نمیخوام )

پانوشت دو : Gaby Espino هم عجب خانوم محترمیست D:

پانوشت سه : ایاب و ذهاب با مینی بوس به ما نیومده !

پانوشت چهار : نوسانات پیاپی برق ... عجبا ...

پانوشت پنج : سه معتاد و یک سالم !

پانوشت شش : رضا مگس و کلی خنده !

پانوشت هفت : چقدر پانوشت نوشتم P-:



سیلام سیلام من اومدم!

سلاااااااااام به همه ی دوستان اهل دل !


چه خبرااا خوبید چیکار میکنید؟ حالتون خوبه؟ امیدوارم که زارت زندگی را فنا کرده باشید و چنان قهقه ی مستانه ای کرده باشید که ایام به کام باشه ( اصولاً نمیدونم چرا اینو گفتم! ) .... خب اول از همه جا داره بازگشت غرورآفرین و پیروزمندانه ی خود را خدمت همه ی عزیزانی که لحظه لحظه نفس انتظار بازگشت مرا می کشیدند تبریک بگم و از اونها قدردانی بکنم، دوم هم جا داره که عرض اندامی بکنم و سکان هدایت این کشتی لکنته ی به گل نشسته رو بدست بگیرم، سوم هم جا داره که به همه ی بروبچ کاپشن خلبانی پوش سلامی عرض کنم و چهارم دیگه جا نداره... اول از همه یه عکسی بس درخور این پستم مینَهم ( یعنی میزارم ) : 



خب، تو این مدت که نبودم این نویسنده همکارم یعنی عسل خانم مثل اینکه حسابی گرد و خاک کرده و پست هایش را که خواندیم بسی مشعوف گشتیم از این حس غریب! اصولاً و فروعاً مطالب بس باحال به خورد شما و خودم داده بود. در این مدت بس مدیدی که اینجانب گور کثیف خود را گم نموده بودم و مشغول رسیدگی به پاره ای از مشکلات مربوطه بودم، به بسیاری از تجربیات ریز و درشت و مطالب ظریف و نکاتی هچل هفت دست یافتم. نقاب آنالیا رو هم میبینم چون مختصری جالبه البته اگه آخراش آب بندی نشه و فیلمو شونصد قسمت کش ندن که میدن! ... درس خواندن چیز بسیار خوبی است که البتـــ گفتن آن ساده ولی عمل کردن بسی به توان پنج سخت است! توی این مدت که نبودم چندین بار به نت اومدم اما حس آپدیتیت مارا فرا نگرفته بود و بقول معروف ما را نطلبیده بود! آب نطلبیده مراد است ( کاملاً بی ربط! ) ... خب زیاد سرتون رو درد نمیارم چون عملاً ایشالا دست به شما باشه باید برم سر کارام و درس خواندن و کارهای مهم تر از وبلاگ نویسی یا بهتره بگم چرت نویسی ! 


پانوشت یک : سلامی به گرمی بوی جورابی که مرده را از قبر فراری میدهد !

پانوشت دو : اصولاً و فروعاً بعد از مدت مدیدی آپدیت کردیم بسی خرسندیم از این قضیه...

پانوشت سه : چقدر هوا سرد شده؟ دوباره کت سیاهمو پوشیدم! آخ جوون یه کم باحاله!

پانوشت چهار: به آهنگای قدیمی علاقه مند شدم، بندریاش و پاپ خونای قدیمی و ...

پانوشت پنج : عاشق رز هستم...مخصوصاً رزای سفید! 

پانوشت شش : اصولاً میخوام بدونم چندتا پانوشت بنویسم راضی میشی؟



می خوام برم کلاس

سلام .چطور مطورید؟  خوش میگذره دیگه ایشالا ؟ بوی ماه مهر مستتون کرده؟ 

فک کنم همه انگشتاتونو آماده کردین بکنین تو چشم ! بابا من یه چیزی گفتم که هر روز آپ میکنم شما چرا باور کردین ؟!  مگه منو بیکار دیدین؟ 

صبح خروس خون میزنم بیرون تا بوق سگ بیرونم ولی  شما هر روز بیاین سر بزنین شاید آپیده بودم  

میدونم چرندیاتم به پای چرندیات حسین نمیرسه ولی میخوام ازش درخواست کنم واسم کلاس چرت نویسی بذاره  که متنی بس چرت از خودمان در کنیم 

 

 

پ ن ۱:تو شهر ما بوی مهر با بوی تیر فرقی نداره هوا هنوز گرمه مثل جهنم 

پ ن ۲: مگه سگ بوق داره ؟

شورش در دانشکده

سلام چطورید یا بهترید؟  دیدید گفتم هر روز میام البته الان کمی از روز گذشته و بیشتر شبیه شبه ولی خوب اومدم دیگه  

جاتون خالی ۱ستاره به پرونده ام تو دانشگاه اضافه شد  

دیروز رفتم سایت دانشکده دیدم به به چه خبره ما مثلا امتحان داریم ولی سیستوم سالم لا موجود . با چن تن از دوستان رفتیم سراغ مسئول سایت گفتیم امتحان داریم این کامپیوترا که داغونن گفت همینه که هست (البته نا با این الفاظ) .این گونه شد که من سیلی از جمعیت را یکراست ریختم تو اتاق ریئس دانشکده و دعوا شروع شد اون به اصطلاح دکتر داد بزن من داد بزن 

کم مونده بود یقه که نه ولی یخه ی همو بگیریم که بچه ها نذاشتن و یه عده میگفتن ممکن بود اسلام به خطر بیفته واسه همین جلومو گرفتن ولی  شورش همانا و اومدن چنتا سیستوم نو تو سایت ۳ ساعت بعد از دعوا همانا ! جذبه ی آبجیتونو حال میکنین؟؟؟! 

 

 

پ ن ۱: رییس دانشکده تمام مشخصات بنده رو از یک مارمولک گرفته  

پ ن ۲: همه چیز با زور بدست میاد  

پ ن ۳: بد آموزی دارم براتون شدیییییییییییییییییید 

پ ن ۴ : ۱ستاره دیگه بگیرم زارت میشم 

پ ن ۵: دیگه خودم هر چنتا بخوام پا نوشت مینویسم حسین

 

اومدم مهمونی

اسلام و علیک یا ایهاالوب! 

تعجب نکنین حسین زحمت کشید واسه من اکانت درس کرد که وقتی نیست من وبشو آپ کنم ولی خودش از من زرنگ تر بود زودتر آپید 

اینجانب عسل تصمیمی گرفتم از نوع صغری کبری !  که حتما هر روز اینجا پست بذارم .(نخند حسین جدی میگم) 

خوب دیگه برم مخشامو بنویسم  یه نی نی گولو داشتیم تو فامیل به مشق میگقت مخش! 

 

 

 

پ ن ۱: تصمیم کبری یا صغری زیاد فرق نداره مهم نفس عمله. 

پ ن۲: اصولاْ و فروعاْ همش ادای حسین رو در میارم چون عقشم میکشه

گذشته و آینده ؟

زمان حالی وجود نداره ، یعنی الان که داریم صحبت می کنیم داره میگذره و هر لحظه جز گذشته به حساب میاد و آینده هم هنوز نیومده درکل دو زمان داریم گذشته و آینده و الان که دارین این نوشته رو میخونید یا وقتی میگید "الان حاله" تموم که شد جمله گذشته و دیگه شده جز زمان گذشته ...




پانوشت یک : عجب!

پانوشت دو : خیلی جالب بود دقت نکرده بودم...

آدامسازیون!

یادش بخیر موقع هایی که بچه بودیم ... همه می خواستن لپ مارو بوس کنن , هی مارو این ور و اون ور می بردن و حلوا حلوا می کردن ... اما حالا چی ؟؟ حالا تا نزدیکشون میشی که بغلشون کنی مگن برو بـــرو خودتو نچسبون بهم که خوشم نمیـــــــــاد ...  

من نمی دونم از بچگی تا حالا مگه من چه فرقی کردم یا چه کامیونی منو له و لورده کرده که اینا حاضر به دیدن قیافه من نیستن ؟ ( اصلاً به درک ) ...  

 

دیروز داشتم توخیابون می رفتم که یهو چشمم خورد به یه آدامس جویده شده که کف پیاده رو مثل موکت چصبیده چسبیده بود به آسفالت . بعد همونجا نظریه آدامسازیسازیون رو دادم که اشاره به این داشت که در این دوره از زندگی ارزش بنده به اندازه همان آدامس چسبیده به کف پیاده رو بوده و لــه و لــورده کردن آن بلامانع می باشد. چند روز بعد هم یه آسفالت جدید ریختن اونجا و بنده حقیر رو که با کسی کاری نداشتم و رو آسفالت دراز کشیده بودم و مشغول نظاره ملت همیشه در صحنه بودم رو زارت کردن و یه ماله هم روش کشیدن. اوه راستی غلتکه عجب چیزی بود ... چند وقتی کمرم غـــولَنج کرده بود که بحمدالله برطرف شد ... 


اگر با گران بودیم فعلآً رفتیم پس با اجااااازه ... !

سیلام !  چون ممکنه برم پی درس و خواندن کتاب های نهصد صفحه ای و این چیزا اینه که ممکنه مدت طولانی ای نتونم آپدیت کنم، البته سر به وبلاگم میزنم ولی چون نمیخوام بدون مطلب بمونه و آپدیت نشه اینه که میخوام مسئولیتش رو بدم دست یکی از دوستان اگه مایل بود، همزمان که وبلاگ خودشو داره حالا اگه Wide نبود ( شرمنده ) هر روز یه بار، یا هر دو روز، سه روز یه بار یه مطلبی بنویسه که بقول معروف میت رو زمین نمونه !  البته نه اینکه خودم وبلاگ رو ول کنم و اصلاً چیزی ننویسم ولی ممکنه به هفته ها بکشه که بدون مطلب جدید بمونه و خودمم هنوز نمیدونم تا کی اینجوریه ولی خب مدت زیادی نیست نگران نباشید ( نیستیم ) و دلتنونم برام تنگ نشه (‌ ! ) و میدونم که میخواید هر چه زودتر برگردم ( میخوام نگردی! ) 





پانوشت یک : 

پانوشت دو : 

پانوشت سه : 

پانوشت چهار : 

پانوشت پنج : 



دیب !

یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب، دیب!
طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟
یارو می گه: دیب!
رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟
یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره.


رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟
یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟
رئیس هم هر کاری می‌کنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه...




ادامه مطلب ...

اصولاً یک غذای خوب!

امروز رفتم خونه داداشم، زن داداشم برام سیب زمینی سرخ کرده ای درست کرد که نزدیک بود انگشتای دستم که هیچ انگشتای پامم باهاش بخورم !!!!!  سس قرمز هم با اینکه جوش میزنم ولی خوردم و خلاصه خیلی مزه داد جاتون خالی دیگه نمیگم تا دهنتون آب نیفته وبلاگ منو خیس کنین که حوصله تمیز کردنشو ندارم... راستی امروز اتاقمم تمیز کردم ( الان میگن بالاخره یه کار مفیدی انجام داد! ) و دستمال کشیدم. اصولاً وجود یک کدبانوی خوب توی خونه بسیار چیز خوبی است. من خیلی مادرمو دوس دارم، برام یَک خورشت ( نمیتونم بگم خورش ) کرفس درست کرد که باورکن بیهوش شدم از خوشمزگیش! البته میدونم بعضی ها خورشت کرفس دوس ندارن، منم دوس نداشتم ولی چند سالیه علاقه پیدا کردم، آخه به نوع درست کردنش هم بستگی داره و این که کودوم آشپز درست کنه. وای ولی سیب زمینی که امروز زدم بر بدن مبارکم ( تعریف از خود نباشه ) خیلی خوشمزه و خفنگ بود الان که دارم وبلاگمو بروز میکنم بازم دلم میخواد برم خونشون و هی سیب زمینی سرخیده بخورم. اصولاً و فروعاً انسان فقط سه چیز میخورد! چیز اول سیب زمینی است، دومیش هوا است و سومیش هم آب است! یک چیز چهارمی هم در مواقع بسیار کوبیده شده و از همه جا رانده میخورد که همتون میدونین... و آن چیزی نیست جز ضدحال! ولی چون درباره خوردنی های خوشمزه حرف میزنیم همون سه چیز کافی میباشد و بنده بهتر است بروم پی کار خودم و شما هم اینقدر گلوکز برای نوشته های من نسوزونید که سر و ته ندارد!



پانوشت یک : سیب زیمینیییی خوردماااا!

پانوشت دو : کچاپ، ماست، چیلی !

پانوشت سه : خورش نه خورشت! تتتتت

پانوشت چهار : عسل کجاس راستی ؟!

پانوشت پنج : بوووووووووووووووووووووووووس از لبات!

پانوشت شش : دلم برات تنگ میشه ولی خب برای خودت بهتره...



روز خوب و ملچ مولوچی ِ من!

سلااااام !


خوبین چه خبرا؟؟؟ چیکارا میکنین امیدوارم که هر غلطی میکنین حالتون خوب باشه و اوضاع بر وفق مراد برقی باشه و حالشو ببرید  ... آقا خلاصه از بحث مفصل عروسی داش سیا بگذریم میرسیم به امروز که من چه غلطی کردم در این شهر. صبح ( که چه عرض کنم ظهررر! ) که از خواب پا شدم مثل یه غنچه وا شدم بابام بهم عیدی داد چون به مکتب نمیرفت وانگهی دریا شود ... اصولاً با دیدن یک فیلم خارجی و با گفته های بس خطیر ِ دن ژوان دوباره به این نتیجه بس به جا رسیدیم که وسیله اصلی ارتباط میان انسان ها زبان نیس بلکه لبها هستن  ، وووی از اونجایی که اینجانب کلاً آدم ایکسی ای هستم اینه که این بحث رو همینجا ول می کنیم تا برسیم به موضوع اصلی یعنی شوووت شدن داش سیا از خونه و جا باز شدن به اندازه ی شونصد نفر و اینکه تو اتاق راحت عربده بزنی و درکل عندالفاز را به جای بیاوری  ... ویررر ویرررم گرفته برم مدرک ICDL بگیرم، البت که بنده نه تنها مهارت های ICDL بلکه تمامی مهارت های ABCDEFGHIJKLMNOPQRSTUVWXYZ رو دارم و به حق هم دارم و حرفه ای نیز میباشم ولی خب داشتن یک مدرک که زارپی بزنی تو صورت کارگزین یا هرکی که استخدام میکنه خودش مزیتی ست ... البته از جهات مختلف میتونی این کارو انجام بدی چکوار ( یعنی عین چَک ) از سمت چپ و چکوار از سمت راست و کف گرگی از جلو و آپرکات یعنی از زیر چونه به روش بوکسوری هم میشه همون مدرک رو توی صورت یارو فرود آورد 


خب دیگه مزخرفاتی ندارم که بگم شما هم اینقدر علافانه ( علافواررر ) وبلاگمو نخونین! 




پانوشت یک : عجب روز توپپپی بود امروز

پانوشت دو : با اینکه امروز روز نسبتاً چرتی بود ولی خیلی تووپپپپ بود!

پانوشت سه : لب لب لب تو گل انااااررره ه ه ه ‌( به لیست آهنگای خفنگ اضافه کنید! )

پانوشت چهار : کفش کت و شلوارمو پوشیدم با شلوارر جین! راه میرم تق تق خفن میکنه !

پانوشت پنج : خدایا رزمندگان اسلام را پیروز بفرمااا

پانوشت شش : خدایا هر که را سرنگون میفرمایی ما را نفرمااا 

پانوشت هفت : خدایا ملت را بفرررمااا

پانوشت هشت : خدایا بفرمااا بفرماااا بفرمااا 


عروسی داش سیا

سلام!


الان که دارم این مطلبو مینویسم مبتلا به هزاران درد و کوفتگی و روان پریشی هستم! بعد از دو روز طاقت فرسا که همش سگ دو زدن و اینور و اونور دویدن و هزارتا خورده کاری و درشت کاری ای که انجام دادم تقریباً به یک هفته خواب نیاز دارم که تمام خستگی و داغونی این دو روز از تنم در بره ... 

خب اخبار جدید رو اعلام میکنم، چندتا جوش زدم بخاطر استرس و نگرانی های این دو روز، داش سیا عروسی کرد و رفت سر خونه زندگیش (همش چندتا کوچه فاصله داره! )، جای داش سیا تو خونه خالیه، چند مدل رقص جدید یاد گرفتم، و هزارتا چیز دیگه که حالا شاید بعداً نوشتم چون الان یادم نمیاد ... 



نتیجه گیری ها : 

1.هیچوقت مسئولیت دیجی شدن یک مراسم عروسی (بعد از تالار) رو قبول نکنید!

2. هیچوقت بدون هماهنگی و دقیقه نود کارای مهم رو انجام ندید چون بدجورر تر زده میشه !

3. هیچوقت اندازه یک کشور مهمون دعوت نکنید، از دعوت کردن آدم های خز و خیل پرهیز کنید.

4. حتی اگه برادر داماد هم باشید هیچ مسئولیتی بابت مراسم و خورده کاری هاش قبول نکنید چون بهترین صحنه ها مثل بوق زدن و راه افتادن دنبال ماشین عروس و رقصیدن وسط پارکینگ و مخ "خانم های بس خفن" زدن و شاباش(شادباش) گرفتن از داماد و این چیزا رو از دست میدید!

5. تو عروسی آرامش خودتون رو حفظ کنید، دست زدن پیاپی رو هم فراموش نکنید ...



این بود تجریبات بنده در راستای دو شب ِ حنابندان و عروسی داش سیا و یه مقدار دیگه هم هست که بعداً به ذکر آن میپردازیم، درضمن از بعضی از رسم و رسومات که به اشتباه و بر سر عادت انجام میشه واقعاً متنفرم، مثل سر بریدن ( قتل ) یک گوسفند بی آزار برای اینکه خون بریزه و شگون داشته باشه ( چه شگونی ؟!؟!؟ ) و مردم نگن اینا خسیسن و قربونی نمی کنن! ، یا پول ریختن که زیاد هم جالب نیست، اصلاً خود سیستم عروسی تو ایران مشکل داره که حالا بخاطر جشن و این چیزا و خوشی ای که داشتیم نمیخوام خرابش کنم و به تحلیلش بپردازم و در آخر اینکه " تو گل بندریییی آره آره والااااا " که آهنگ به این خوبی و رقص آوری بود زیاد مورد استقبال قرار نگرفت و آهنگای چندتن از اراذل به نامهای اشکین و پشکین و پشکل و نمیدونم فلان و فلان رو درخواست کردن، آهنگ های شمالی و کردی و ترکی و این چیزا هم زیاد بود ولی بگم که اصلاً سعی نکنید مسئولیت دیجی رو به عهده بگیرید چون شمالی بزاری میگن قدیمیه بیکلاسه،کردی بزاری میگن ریتمش بدرد رقص نمیخوره،ترکی بزاری میگن قطعش کن،اندی میزاری میگن آهنگ جدیدتر نداری بزاری؟! ، خلاصه اینکه اصلاً دیجی ِ یک محوطه باید توی یه اتاق در بسته باشه که هیچکس بهش نتوپه و بگه آهنگو عوض کن یا این چیه گذاشتی یا غیره و اینکه اصلاً آقا جان آهنگ هر چی باشه باید وسط رو پر کنی اگرم نمیتونی برقصی آهنگو بهانه نکن بگو خجالت میکشم برقصم ! 


ادامه خواهد داشت ...


جشن حنابندون داش سیا

سیییلام!


اول بزار تبریک و مبارک بادابادای عروسی داش سیا رو اعلام کنم، دوم اینکه هندونه هندونه امشب حنابندونه! و از اونجایی که بنده برادر گرامی ( تعریف از خود نباشه ) داماد می باشم باید برم خودم رو آماده کنم برای استحمام و تیپ زنی و چندتا حرکات موزون اینه که میام یه مینی مال یا بقول معروف یک پست یادداشت کوچیک از خودم در میکنم و میرم به کارام برسم. درضمن بنده امروز به عنوان برادر داماد نقش ایفا میکنم و فردا نیز هم به عنوان برادر داماد و هم به عنوان دیجی ( آدم قحطی بود؟‌ ) در مراسم بزن و بکوب نقش خطیر خود را زارت یعنی ایفا می کنم. تو گل بندریییی آره آره والا رو هم یادتون نره همش زمزمه کنید و اگر هم کسی دور و برتون نبود یک قر مفصل بدید و شاد باشید ...


خب ... میبینم که بچه مدرسه ای ها ناراحتن از اینکه مدرسه ها باز میشه! مام خودمون تجربه داشتیم و بقول این معلم ریاضی های خشک مزاج " ما خودمون هم پشت همین نیمکت ها نشستیم..." این دوره رو گذروندیم و الان هم از اینکه فصل سرما داره میاد خوشالم چون تابستون امسال که خیلی گرم و انفجاری بود و الان هوس یَک هوای سر برفی سفید شده همه جا رو کردم...


خب حالا بزار یکم شکلک های مرتبط با مناسبت امروز استفاده کنم و اینم بگم که ممکنه فردا نتونم پست کنم ( خب به درک ) و میدونم که شما ناراحت میشید از دستم ( نه بابا خوشالم میشیم) ...



   

   


تو گل بندری، آره آره والا!

سیلام!


بسه دیگه ... اه ... چقدر ینواختی چقدر آپدیت نکردن دیگه خسته شدم گفتم بیام وبلاگ رو دوباره مثل همیشه که میترکوندم و مطالب توپ مینوشتم ( آخه کی؟ ) راه بندازم و بقول معروف همه رو بس  مستفیظ ( درست نوشتم؟ ) کنم... میدونم که خیلی منتظر مطالب توپ و پر محتوام بودید(!) ولی خب الان بهتون مژده میدم که دارم آپدیت میکنم وبلاگ تار عنکبوت بستمو 


خب این چند وقت خیلی اتفاقای خوشحال کننده و نارحت کننده افتاد، البته نارحت کننده هاش خیلی بیشتر بود ولی خب مهم اینه که الان حالم خیلی خوبه و به کمک چندتا از دوستای خوبم و چندتا از دوستای بلاگیم که خیلی گلن ( بغیر از شایان  ) یک مقدار از افسردگی درومدم، میدونم که اصلاً براتون مهم نیس ولی خب من خیلی آدم مهمیم و از اونجایی که همه میگن بسیار خوشتیپم ( بر منکرش لعنت! ) ... راستی کلاسمون هم تموم شد، کلاس پنج نفره ای که تو حوزه هنری بغل دست سینما میرفتیم و استادش هم قبل از اینکه استادم بشه دوست خوبم بود و هست و خیلی کلاس خوبی بود با وجود شیطنت های فراوان همگانی که در این جور کلاس ها رخ میده و ... درکل کلاس خوبی بود، پسر عمم مهران هم با من توی این کلاس بود و یکی از بازوان شوخ طبعی و مزه پراکنی ( ! ) کلاس بود! ... اگه فلشم رو پیدا نمیکردم میمردم از نگرانی و اضطراب. دست رفیقم بود و قراره بیاره که هم توش آهنگای سندی و اندی و مندی  شاد داره هم اینکه خودم توش آهنگ بریزم برای عروسی ... آهاااااا خوب شد گفتم عروسی داش سیا یا بقول معروف Big Smoke هستش به تاریخ سی ام شهریور ماه ! ... ملت رو هم دعوت کردیم تا بیان همه قر بدن و بزنن و برقصن ... آخ چقدر الان هوس رقص کردم و خیلی وقته که یک قر اساسی ندادم و همش غم و غصه و نگرانی و اضطراب دیونم کرده ... اصولاً و فروعاً رقص و قر و قمیش یَک چیز بسیار خوب و مفرحی است و غذای روح ( اون که کتابه ) ... دسر روح است و باعث عیش و نشاط، از اونجایی که شاعر میفرماید : " یه امشب شب عشقه همین امشبو داریم چراغ سه ی در دو واسه فردا نزاریم" ( بیت دومش اصلاً یعنی چی  ) ، از همینجا به اهمیت موضوع رقص و قر و ژانگولر بازی پی میبریم.


پانوشت یک : دارم آهنگ اندی-گل بندر رو گوش میدم چقدر شاده!

پانوشت دو : موسسه دلخوشکنک با مدیریت مجرب یک ذهن خطرناکه رقاص!

پانوشت سه : واویلا واویلا،واویلا واویلا واویلا واویلا واویلا و لیلا ! 

پانوشت چهار : از دوستان وبلاگ نویس دعوت به رقص به عمل می آید. 


فلش جونم پیدا شد!

آخ چقدر خوشحالم فلش شونصد گیگم رو که گم کرده بودم بعد از قرنی پیدا کردم! دست O.G LOG بود!



پانوشت یک : آخ جووونز !

صدات قشنگه!

راستی صدات چقدر قشنگه تا حالا دقت نکرده بودم، یه جوریه به آدم آرامش میده و خیلی نرمه و همش هم آدمو تایید میکنه و اصلاً هم نق نمیزنه. زیاد لوس نیست که آدم بدش بیاد، اشوه هم به مقدار کافی داره و در کل خیلی متعادل و دوس داشتنیه ... تصور اینکه کنارت بشینم و با هم بنسنی ( بستنی ) بخوریم خیلی لذت بخشه ... یه جوری شدم، احساس میکنم اگه بهم اس ام اس ندی یجورایی افسرده میشم و با اینکه دور و برم شلوغه اما ته قلبم ناراضیه و گرفته و دم کردس.



پانوشت یک : بریم بنسنی بخوریم...

پانوشت دو : گلباقالی

پانوشت سه: چرا پست رمانتیک نوشتم 

پانوشت چهار: معذرت میخوام چند روزی آپ نکردم!

وبسلاگ!

خیلی مزخرفه که آدم وبلاگ درست کنه و بعد توی عنوان یا توضیحاتش بنویسه سایت !