یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

چهارپایه را بزن و ببین چه جور میرقصم از خوشی...

prisoner.jpg دلهره دارم ... نه بخاطر اینکه خیلی کار بدی کرده باشم ... میدونم که جر و بحث همش هست ولی خب توی جر و بحث بعدی حصاری برای قایم شدن ندارم... مثل یه محکوم به اعدامم که توی شمارش ساعت های نیمه شب خسته شده و میخواد که دیگه دلهره ای براش نمونه ... بیست بار آهنگمو بازپخش میکنم امــا با دیدن عکس های سیاه سفید بازم دلم میخواد که پخشش کنم... لعنت به فردا ... ای بابا زندگی که به آخر نرسیده گورپدر نتیجش! ... (تق)






چند ماه که از فراموشیت میگذرد ; ...

LookUp-crop.gifنوک قلمم به ته دیگ کلمات خورده....دیگر از اوج خیالم پرت شده ای به ناکجا اباد ذهنم..کنار هزاران نامرد دیگر!.. گلایه نکن که تقصیر خودت بود...گفته بودم که وقتی باشی با -حرارت بودنت-پیاز داغ حرف هایم زیاد می شود و حال نوشتن دارم نه حالا که سرما خورده ام در هوای نبودت...


 

 

عقلت کمه خوشتیپ ؟

 انقدر بدم میاد از آدمایی که توی این هوای به این سردی لباس کم میپوشن که مثلاً بگن ما خیلی مقاوم و قوی هستیم!



+ استیوپیدها ...

+ به غیر از کسایی که نمیتونن لباس بخرن.

روز مزخرفی که تلخ شد!


 روز زیاد خوبی نبود ولی بدم نبود! بعد از صرف یک فنجان قهوه ی زهرمار ( فوق العاده تلخ ) رفتم بیرون و سرمای هوا و دیگه... توی تاکسی صندلی پشتی نشستم ; یه دختر - از اینایی که پوتین میپوشن تا زیر گردن - با مادرش نشسته بود و با یه بچه تقریباً 3-4 ساله... دختر ِ بغل من نشسته بود یعنی درواقع کاش بغلم بود ولی منظورم کنارمه ; خیلی خوشگل و خوشتیپ بود و فوق العاده هم توپُر، آخه میدونی که نمیگن چاقیم مد شده میگن توپُریم!!! ، بیچاره چاقم نبود ولی خب هلویی بود از هلوان بهشتی... بگذریم... تنها چیزی که منو نارحت میکرد طی مسیر، بوی شدید ادکلن سرکار خانم بود که دیگه وسطای راه داشت منو خفه می کرد. اجازه خواستم و پنجره رو یکم کشیدم پایین، خودش هم متوجه ریدن ( از اون نظر ) خودش شده بود البته... بعدشم دوروبر ساعت هشت و نیم نه تو راه پیاده رو  ~ رو خیلی اتفاقی دیدم که خیلی هم اخمو و جدی و خیره به هم نگاه کردیم و رد شدیم ; خوشگله ... خیلی خوشگله ولی میدونی که خوشگلی همه چیز نیست و بعضی موقع ها هم تهوع آور به حساب میاد اخلاق آدم خوب باشه و انسانیت داشته باشه ، اگر قیافش هم شکل اَن باشه همه دوسش دارن ; ولی قیافه ی آدم شبیه یه فرشته مظلوم و زیبا باشه اما انسان نباشه واقعاً که دیگه ... البته چون اکثراً توی ایران از ظاهر آدم ها قضاوت میکنن ( حتی شاید خود من ) این تز من کاملاً مزخرفه و معکوس تعبیر میشه ... دیگه مزخرفی ندارم که بگم ولی الان که دارم مینویسم مزه ی قرمه سبزی که شام خوردم زیر زبونمه ... لعنتی ... کدوم آدم عاقلی از قرمه سبزی بدش میاد؟


پانوشت یک : تولد پل سزان مبارک!

پانوشت دو : سالروز وفات هایده، بانوی موسیقی ایران تسلیت و یادش گرامی باد.

پانوشت سه : با یه من عسلم نمیشه خوردش تعریف شیرقهوه ای بود که امروز خوردم...

پانوشت چهار : رفتم نتایجو بگیرم ... گفتن پنجم بیا ... وای میدونم که ریدم از الان بوش میاد!

پانوشت پنج : ادکلن برای خوش بوییه نه خفه کردن ملت! وگرنه چُس که نمرده !!!!



بدون شرح



نام اثر : بدجنس Wicked


فیس بوک از نان شب واجب تر!


گیرم که تو فیس بوک هم عضو شدم ... حالا که چی !؟ 


پانوشت یک : سایتی شلوغ پلوغ تر و سردرگم در، تر از فیس بوک ندیدم.

پانوشت دو : فیس بوک داشتن این روزها مد بوده و پز عالی حساب میشود!

پانوشت سه : الکی سوار موج شدن و یه چیزی رو شاخ کردن یعنی همین ...



ویـــنـــتـــرنت!

 سلام!


امروز صبح ( که چه عرض کنم ظهر ) بیدار شدم و صبحانه و ناهارو یکی کردم ; بعدش یکم شبکه Manoto2 رو نگاه کردم داشت برنامه "حقایق مهیج" رو نشون میداد. یکمم این پا و اون پا کردم دیدم بیرون برفه سرد هم بود دیگه نرفتم بیرون همینجوری که داشتم میرفتم یهو احساس کردم خوابم میاد و ولوو شدم روی زمین و عین خرس قطبی خوابم برد و یه چرت بیس دقیقه ای ( نه بیشتر ) زدم و با صدای ویبره ی گوشیم که داشت عین مته ی برقی فرشو سوراخ میکرد و میرفت تو، بیدار شدم. 

بعدازظهر - حدودای ساعت 4نیم 5- که دیگه حوصلم سر رفت گفتم با این هوای توپ دیگه حس خونه موندن نیست زدم بیرون و عزم راه کافی نت رو کردم. آخه این همه میگن برف برف، بعد پارو و جارو برمیدارن بیان برفو پارو کنن خداییش حیف نیست؟ درسته که مسیر رفت و آمد مختل میشه ولی واقعاً آدم جیگرش حال میاد وقتی صدای قارپ قارپ ِ کفشش توی فرش ِ برف ِ سی سانتی میزاره... البته نه با کفشای آدیداس من که تهش از شیشه هم مسطح تره ! 



پانوشت یک : به به چه هوایی! 

پانوشت دو : اصولاً برف باعث شادی میشود!

پانوشت سه : سلامی گرم خدمت بروبکس وی پی ان باز!

پانوشت چهار : سلامی گرم خدمت رفیق گلم سیامک.

پانوشت پنج : یکی دوبار نزدیک بود بخورم زمین شانس آوردم!!!

پانوشت شش : دیشب توی کوچه خوردم زمین ولی شانس آوردم کسی منو ندید P-:

پانوشت هفت : هجوم ایده ها به همراه سردرگمی و یه مقدار نگرانی از بابت اون قضیه! وای....

عجب نوشت : این دیگه چیه فک کنم بلاگ اسکای یه لحظه قاطی کرد !  Link


خرابکاری !


تاحالا شده یه کاری بکنی ( گندی بزنی ) که نتونی بعد درستش بکنی ( پاکش کنی ) ‌‌؟؟؟



یادش گرامی باد ...

نمیدونم واقعاً این مطلب رو چه جوری بنویسم خیلی ناراحتم اصلاً دستم به نوشتن نمیره ; دلیل اینکه دیروزم نتونستم مطلبی بنویسم شاید همین باشه. دیروز یکی از دوستای نزدیکم که خیلی بهم نزدیکه و خیلی هم باهم صمیمی هستیم بهم پیامک زد و خبر نارحت کننده ای بهم داد و گفت که مادرش به رحمت خدا رفته... واقعاً اشکم داره درمیاد ولی خب چون باید بهش دلداری بدم و روحیه اش رو عوض کنم نمیخوام خیلی درباره این موضوع صحبت کنم فقط اگه مطلبم رو داره میخونه ازش میخوام که منو تو غم خودش شریک بدونه و امیدوارم که صبور باشه و خودش رو نبازه با روحیه ی خیلی خوب و محکم به زندگیش ادامه بده... عرض تسلیت منو با اینکه خیلی کوچیکه بپذیر و ازت میخوام که دوباره همونی که خیلی شاد و سرزنده بود باشی و صبور باشی، میخوام بهت بگم که وقتی اس ام اس زدی و من از جلسه ی امتحان اومدم بیرون چقدر دنیا دور سرم چرخید و چندتا ماشین با عصبانیت برام بوق زدن... میخوام بهت بگم که چقدر چشام نمناک شده بود توی اتوبوس که بودم ولی الکی تظاهر میکردم که آشغال رفته توی چشم برای اینکه گریه ی یه مرد رو نبینن... میخوام بهت بگم که چقدر دوست دارم و خاطرت برام عزیزه با اینکه خودت مشکلمو میدونی چقدر صبور و مهربون و خوشحال بودی و مطمئنم که از این به بعدم اینجوری هستی عزیزم...



پانوشت : واقعاً حالم بده حوصله ی هیچی رو ندارم ... لطفاً همه به دوست گلم تسلیت بگید...


وقتی برف میاد


 وقتی برف میاد اکثر موقع ها شباست که همه خوابن و برفم تا صبح بخاطر خیسی و سردی زمین نمیشینه و صبحم که همه بیدار میشن میگن کاش برف بیاد. وقتی برف میاد همه خوشحال از اینکه برف اومده میرن دم پنجره و همش به بیرون زل میزننو میگن عجب برفی. وقتی برف میاد همه ی ماها بالاخره میخوایم یه جوری دستی به برف بزنیم و حس زمستون داشتن رو یکم حداقل تجربه کنیم. وقتی برف میاد دور و اطرافمون رو که نگاه کنیم یه حس رضایت بخشی از سفیدی کوچه و خیابونا و درختا داریم. وقتی برف میاد دیگه اون سوز باد رو که روی صورتت وحشیانه شلاق میزنه و نمیزاره جلوی روتو نگاه کنی دیگه خبری ازشون نیست چون برفایی که دارن از آسمون به زمین میریزن جور اون شلاق ِ وحشیانه رو به جای تو میکشن. وقتی برف میاد همیشه آرزوی اینو داشتم که بچه هایی که اونور کوچه برف بازی میکنن اشتباهی یه گلوله برف توی سر من بزنن و منم از برف لذتی ببرم. وقتی برف میومد و  کوچیک تر بودم ساختن آدم برفی همیشه رو شاخش بود ولی الان که برفا هم آب رفتن دیگه خبری از بالاتنه ی آدم برفی ِ خیالی من نیست. وقتی برف میاد همیشه از شنیدن صدای کفشم که توی لایه های پرپشت برف میکنم خوشم میاد و ترس از اینکه چقدر توی کفشم آب رفته! ... وقتی برف میاد و تموم میشه و ظهر آفتابش رو به رخ برف روی زمین میکشه، از اینکه عینک دودی میزنم که حس پشیمونی و عذاب وجدانی میگیرم که چرا اینقدر درحق برف ظلم کردم ... 



آنتی بیوتیکی در آخرین دقایق!


این یعنی میشه آخرین روزنوشت سال 2010 میلادی که اینجانب پرتاب میکنم توی این وبلاگ ; مثل یه کاغذ مچاله از پشت سرم که به سمت آشغالی بصورت بلایند فایر پرتاب میشه و صدای آشغالی آهنی رو که میشنوم خم میشم روی میز و روی کاغذ پر از نوشته یه گوشش مینویسم 3 امتیاز ! ... از شدت گشت و گذار توی وبلاگای بقیه چشام قیلی ویلی ای میرود که هر آن ممکن است سرم توی لیوان یخ زده ی چایی برود! اصلاً این یه جورایی آخرین پستم شاید باشد تا چرت نوشت بعدی معلوم نیست چه اتفاقات مزخرفی برای من بیفتد که اینجا را دوباره گردگیری کنم یا خیر !؟ ... وقتی به موبایل لامصبت نگاه کنی و دقیقاً همان حرفی را که انتظارش را نداشتی توی آن فونت شیرین فارسیش ببینی اصلاً نمیتوانی هضمش کنی! ... ای بابا نمیدانم چرا لحن صحبتم اینطوری شده ! از بس که وبلاگ های مثلاً ادبی و سنگین این و آن را خوانده ام ; مانند یک چکش که میخواهد میخی را به زور به داخل دیوار بکوبد، ژست حق به جانبیتم گل کرده ... حالم از آن احمق مو قرمز ِ پیزوری ای که عکس تخمی اش روی جلد مجله ی تایمز به عنوان شخصیت سال 2010 معرفی میشود بهم میخورد! ...  با تیپ بسیار مرتب و کمی هم زیبای خودم انقدر جلوی آینه کج و راست میشوم که یک لحظه خودم را مدل روی بیلبورد خیابان اصلی شهر میبینم! ; آیا واقعاً‌ یک مدل مو انقدر به آدم اعتماد به نفس میدهد؟

 

پانوشت یک : پرتابی بس به جا ( سه امتیازی )  !

پانوشت دو : این آخرین پست سال 2010 میلادی بود!

پانوشت سه :مصادف با 29 دسامبر 2010 که روی صفحه ی کثیف گوشی من چسبیده!

پانوشت چهار : یه مدتی ممکن است نباشم، که زیاد دلخور نباشید ( نیستیم ) !

پانوشت پنج : اوه ... حسین ِ شیک پوش و خوش قیافه ی بی مغز ِ من !

 

 




 

تبلت چیست؟

از اونجایی که سال 2010 از جهت تکنولوژی رایانه ای سال تبلت ها نامگذاری شده اینه که یه مطلب مختصر کش رفتم از ویکیپدیا بزارم اینجا درباره ی تبلت تا ویژه برنامه ی وبلاگ رو در روزهای مونده به کریسمس ( چه اهمیتی داره اصلاً ! ) راه اندازی کنم.


لوح‌رایانه (به انگلیسیTablet PC)  یک رایانه قابل حمل شبیه نوت‌بوک یا یک دستگاه لوح مانند است که دارای یک نمایشگر لمسی یا قلمی است که به کاربر خود این امکان را می‌دهد که به جای موشواره و صفحه کلید با دستگاه توسط انگشت دست یا یک قلم مخصوص که Stylus نام دارد کار کند. ( سایت تبلت سامسونگ گلکسی رو ببینید )


صفحه نمایش آی پد



روزنوشت در شب !

سلام!

 

ساعت ده دقیقه به ده - یک دو سه آزمایش میشه...

اول از همه جا داره سلامتی اینجانب رو تبریک و تهنیت به خودم ! عرض کنم و جستن این جانب از مهلکه ی بس عظیم  ِ سرماخوردگی رو گرامی بدارم. این که چرا من باید زنده باشم هنوز در دست بررسیه ولی خب از اونجایی که بشریت به مزخرفات من توی این وبلاگ نیاز داره به همین جهت در هر پست اهمیت مطالب خطیر خودم رو متذکر میشم.


کریسمس همه تون مبارک چه هموطنان مسیحی چه بقیه مبارک باشه و امیدوارم که سال میلادی جدید با تکنولوژی های جدید و مکاشفات جدیدی همراه باشه. سال دوهزار و یازده اصلاً لرزه به تن آدم میندازه از بابت تلفظش و اینکه یاد فیلم های رباتی و آدم آهنی ای و این که مثلاً سال 2066 چه اتفاقی قراره بیفته؟ بشر به چه سمتی میره ... البت که با زیاد شدن امکانات بسیاری از مسائل بشر حل میشه ولی خب تکنولوژی و امکانات دردسر ها و خطراتی رو هم داره.


حالا که بحث درباره ی 2011 هستش بزارید یه چیز درباره ی سال بعدش بگم ; این که قراره به پیش بینی نوستراداموس ( یکی از پیشگویان مشهور ) خدابیامرز یا خدانیامرز، سال 2012 زمین دچار حملات قلبی ! عروقی شدیدی بشه و به اصطلاح خودمون بترکه، درحد یه شایعه ی تاریخی بزرگه! ( اصل مقاله ). قبل از سال 2000 میلادی یعنی سال 1999 هم همین شایعات رو درباره ی سال بعدش میگفتن که قراره به اصطلاح آخر الزمان بشه ولی همش آبدوغ خیاری بیش نبوده و نیس!


خب حالا کاری نداریم ما وبلاگ مزخرف خودمان رو مینویسیم تا آن روز بالاخره یه خاکی تو سرمون میکنیم. اما از الان بهتون بگم که منتظر مطلب من در تاریخ 01/01/2012 باشید تا مشت محکمی بر دهان شایعه پراکنان و خرافه پرستان بزنم که سه دوری دور خودشون اسنو برد برن!


خب این مثلاً روزنوشت قرار بود باشه اما در همین حد اکتفا میکنم که امروز هیچ خبر خاصی نبود! یکم بعدازظهر خوابیدم که چیزی جز کسلیت در من بوجود نیاورد. تا آخر شب هم هیچ اتفاق مهمی نخواهد افتاد جز اینکه همش توی آسانسور منتظر صدای پاره شدن طنابش باشم تا منو با خودش تا پارکینگ همراهی و سپس به صورت یک تکه آهن قراضه مچاله کنه ! ( عجب تعبیری بود بس لطیف ! )


 پانوشت یک : کریسمس مبارک Merry Christmas

 پانوشت دو : یه دعوتنامه ی بالاترین خواستیما !

 پانوشت سه : حتماً Internet Download Accelerator رو دانلود و استفاده کنید!

 پانوشت چهار : سال 2012 هیچ اتفاقی نمیفته آقاجان بیخود نترسین!

 پانوشت پنج : از اینکه کل مطلبم رو توی ورد نوشتم حسی بس مزخرف دارم!

 پانوشت شش: آخرین روزنوشت 2010 رو در یکی از همین روزا مینویسم بس پُرملات!

 پانوشت هفت : هزاران دلیل وجود داره که گوگل کروم نسبت به فایرفاکس برتره !

 پانوشت هشت : یعنی 12 و 14 همین ماه از پسش برمیام ؟؟؟؟؟؟؟

 پانوشت نه : چقدر تو پانوشت ها از ! استفاده کردمااااا !

 پانوشت ده : با یارانه ها چه میکنید؟

 پانوشت یازده : اوه اوه چقدر پانوشت !


کیک تولد!


 واقعاً شما اگه تولد این دوستم دعوت شده بودید و خیلی هم باهاش دوست بودید از این کیکش میخوردید؟؟؟ 



+ به علت مبتذل بودن عکس در ادامه مطلب مشاهده نمایید!

+افراد زیر 18 سال و بیماران قلبی و تنفسی و غشی نبینند!


ادامه مطلب ...

مثل مرده ای درون قبر!


به نظر من درواقع ما مثل مردگانی درون قبریم که یک نی دراز و نازک به بیرون از قبر زدیم و داریم زیبایی های دنیایی رو که دیگران دارن باهاش زندگی میکنن و ازش لذت میبرن رو میبینیم. همه ی اینا تقصیر خودمونه و خواستمونه ... حالا برین هزاران رکعت نماز بخونید، برید یکشنبه ها کلیسا و کارای مثلاً معنوی بکنید، ورد بخونید آخرش همه ی اینا به اندازه ی یه قرص آسپرین خدمت به بشر نکرده! ... حالا یکی بیاد بگه هابیل و قابیلو کی کشف کرد!


نمیدونم چی بگم فقط یه لحظه این سایت رو نگاه کنید Link




کنکاش ِ مختصر مسائلی !


 سلام!


 چه می کنید با سومین روز از دی ماه یعنی جمعه بوقت اینجایی که هستم، مصادف با بیست و چهارم دسامبر سال دو هزارو ده! اصولاً زیاد از تقویم ِ تاریخ بازی خوشم نمیاد ولی یه دبیر داشتیم که همین اول که میومد سر کلاس همه ی تاریخ های بشری رو میگفت و بصورت سرزنده و شاد و سرحال اینور و اونور میپرید! اسمشم آقای ذوقی بود... کاری نداریم... بزار اول بگم که چند دست لباس خریدم و یک عدد کتونی-از همون مدلی که گیر دادم بهش- بسیار زیبا ! .... از شلوغی شهر و ترافیک های اعصاب خورد کن به علاوه چراغ قرمزهای شدیدالحن که بگذریم، میرسیم به اینکه چرا سطح فرهنگ ما انقدر پایینه؟ ... الکی نگین ایرانی فلان و ایرانی برتر و این چیزا ! ... بابا یه خورده واقع بین باشید؟ همه مون رو میگم، وقتی من و سه نفر دیگه توی سوپرمارکت وایسادیم منتظر نوبتمون برای خرید کالامون هستیم نباید یه نفر از بیرون بیاد و بره جلوی پیشخون و بگه "سلام داداشی بی زحمت دو نخ سیگار بده" ! ... نباید توی جاهای عمومی مثل اتوبوس، کتابخونه، کافی نت ها، حتی مغازه ها بلند بلند صحبت کنیم یا نوبت رو نادیده بگیریم یا بلند بلند بخندیم یا چیزی توی همین مایه ها ... خیلی جاهای دیگه برای تخلیه ی یک سری چیزها تعبیه شده که باید بریم اونجا البته خیلی جاها هم نیس چون از فقدانش هست که آدم یه همچین رفتارایی میکنه. مثلاً پارک، شهربازی، باغ و دشت برای تفریح یا هرجایی که مخصوص تفریحه! 


راجع به تعارفات و رودربایستی ها هم که نگو! اصلاً ما ایرانی ها خدای تعارفیم اونم از نوع الکیش! چون درباب این موضوع زیاد توضیح دادم فقط مختصری میگم که تعارفات رو بزارید کنار همین، در حد احترام و خوشرویی بمونه نه بیشتر! 


یه نکته هم راجع به سریال های مزخرف بگم و البت برادران اهل سینما D: میدونن که اولاً آمریکایی بودن یه سریال دلیل بر باحال بودنش نیس! ( شکارچیان نورو و بیست و چهار ) دوماً اینکه سریال های کلمبیایی و نمیدونم مکزیکیو اینا رو که بریز دور که نه داستان درست و حسابی داره نه کاراکترهای قابل قبول داره، همشم یه دختر با مینیژوب اونجا میچرخه بقیه هم میگن چه دختره قشنگی! بیا چادر سرش کنم ببین خوب میشه؟ درضمن اینا رو برای اونایی گفتم که تلویزیون نگاه میکنن من که همش پای اینترنت و وبلاگ کوفتیمم! D:



حالا تا کنکاش های بعدی خدا نگهدار!  مژده اینکه امروز میام غروب و روزنوشت مینویسم همراه با پانوشتای بس خفنگ! ( چه خبر مهمی! ) ....





آغاز زمستان!

امروز اول زمستونه ... یعنی درواقع اول دی ماهه! این مینیمال-به توان پنج- رو مینویسم چون دوست دارم! یعنی میشه برف بباره تا زانو و همه جا رو سفید پوش کنه؟ ( توضیح: مینیمال یعنی کوتاه نوشت! )



شب یلدای همتون مبارک!

شب یلدا مبارک - Happy Yalda Night 

 

بدو که روز کوتاهه، پاییز آخر راهه،

 هندونه رو آوردی؟ جوجه هاتو شمردی؟

 زمستونه پس فردا، مبارک باشه یلدا ...



اَبـَر پست ِ شب یلدا ! D:


سلام!


اول اینکه جا داره از غیبت کبری خویشتن ( ! ) که به علت خوردن من توسط سرما بود معذرت نخواهی کنم و بگم که میدونم که چقدر منتظر بازگشت من و مزخرف نوشتن من بودید ولی خب چیکار کنم سرماخوردگیه و کسلی و کوفتگی و آب دماغ و فرت و فرت و سرفه های خشک که مثل اره برقی گلوی مبارک بنده - تعریف از خود نباشه - رو جر میده میره پایین... زنگ زدم به سروان تمپنی ( سامان ) و یکم اختلات-درست نوشتم؟- کردم باهاش و اونم زارت زد توی برجک ما گفت صدات شبیه لوچیانو پاواروتی شده !  گفتم خوبه حالا قیافم شبیش نشده ! ... دیشب رفتم درمانگاه و بعد از کللللی گندِدماغی ِ مستر پذیرش نوبت هشتاد و نهم به اینجانب رسید و منم به انتظار وایسادم و بعد از دو ساعت راهی مطب دکتر شدم و چندتا قرص و شربت نوشت و بعد رفتم اما نکته ی مهمش اینجا بود که ماشاالله پر از هلوهای انجیری و درختی و همه جوره خلاصه بود! چیزیم که جالبشون کرده بود این که با تمام کلاس بالاییت و فیس فیس و پوتین تا زیر گردن و هزارقلم میک آپ، صدای فین فینشون گوش آدم رو نوازش میداد و درواقع براشون یه نقطه ضعف تلقی میشد که چرا یه دستمال همراشون ندارن و اینطوری باید ضایع بشوند! ... از اونجایی که همه مفسر سیاسی-اجتماعی-اقتصادی شدند و دو روز از اجرای طرح یارانه ها میگذره من هم گفتم که یک نظری بدم تا خالی از عریضه نمونم و یه چرندی بلغور کرده باشم! ... همه چیز که میخواست گرون بشه حالا من نمیدونم چرا مردم هول کردن ؟! ... با این چندرغازی هم که میدن به ملت پول یه بار رفت و آمدشون به خارج از شهر و یه دونه قبض آب و یه لیتر بنزینم نمیشه ! ... فکر کنم دیگه با بنزین لیتری هفتصد  کم کم باید منتظر دیدن گاری های دو اسبه و چهار اسبه توی شهر باشیم و برامون عادی بشه! تازه هروقت هم مهمون خواست بیاد خونتون بپرسین چند نفر میان اگه بیشتر از دو نفر بودن راه ندید D: بعدش بگید به اندازه خودتون غذا و میوه هم بیارین! ... خب این مثلاً قرار بود اَبـَر پست ِ شب یلدا باشه ولی خب چون دلم پُر بود و چند وقتی هم مزخرف نگفته بودم اینه که یکم طولانی شد... از همینجا با سرفه های خشک فراوان و با چشمان سوزناک و قرمز شده و اورکت به ارث رسیده از پدربزرگ پدر ِ پدربزرگم و یه لیوان شیر داغ و یه برش کدو ! و عکس هندونه ی قرمز که باعث شده صفحه ی مانیتورم خیس بشه شب یلدا رو به همه ی ایرانیان و فارسی زبانان در سراسر این گیتی، و تمامی زبان نفهمان D: که فارسی بلد نیستن تبریک میگویم و امیدوارم که امشب که بلند ترین شب سال میباشه فوق العاده به شما خوش بگذره و لذت ببرید. ما که میخوایم به همراه خانواده به خانه ی یکی از اقوام نه چندان نزدیک برویم و بساط عیش ونوش و محفل طرب رو براه کنیم... البته مادر و پدرم الان رفتن و بنده و برادران میاییم، دیگه چیکار کنم عشق به وبلاگ نویسی و شما دوستان ولم نمیکنه دیگه ! 



پانوشت یک : پست خفن رو حال کردی!؟!؟!

پانوشت دو : شرط میبندم نود و نه درصد شماها حوصله خوندنش رو ندارید!

پانوشت سه : واقعاً آدم باید قدر سلامتیش رو بدونه چون سلامتی نباشه آدم فارت میشه!

پانوشت چهار : دیگه فکر کنم ابر پستم به اندازه کافی ابر باشه و پانوشتا کافی !




مینیمال مسخره!

امروز خیلی خوشتیپ شدم... یکم هم خوش گذشت ... احساس نگرانی دارم در مورد اون موضوع خطیر ... یارانه ها .... بنزین هفصد .... کادیلاک رو کی *ـایه؟ .... چقدر همه چیز مسخرس ، مثل این پست من ... بقول خودم مینیمال میخواستم بنویسم....خودمم تازه فهمیدم مینیمال چیه ... علاقه ای پیدا کردم به سه نطقه ... حالم از تعارفات بهم میخوره ...  فعلاً دوستان ... 



پانوشت یک : حوصله پانوشت نوشتن ندارم!

پانوشت دو : ولی با این حال پانوشت نوشتم عجبا...

پانوشت سه : اگه حوصله داشتم چیکار میکردم ...

پانوشت چهار: تبریک به مناسبت مزخرف جدید به نام مینیمال!


ماجرای خیس شدن اینجانب !


سلام ! ... امروز چنان بارونی اومد که نگو! تلافی چندین روز خشک و سرد رو درآورد و حسابی هیکل بدقواره ی منو شست و اینجانب را شبیه موش آبکشیده به خونه فرستاد! ... هوا ابری ابری بود و منم احتمال میدادم که بارون بیاد و بخاطر همین کاپشن هشت و نیم کیلویی خودم رو پوشیدم و از اونجایی که عاشق تشریف دارم حواسم نبود که کلاه پشت کاپشنم رو درآوردم و همینجوری خندان و شادان پوشیدمش! 


(حسن، مرتیکه ی کیلزون! نیومده بود و رضا هم طنزوار انقدر کوبیدش که من داشتم از خنده ولو میشدم وسط خیابون! ) با رضا تو اتوبوس نشسته بودیم که به یکباره صدای شارپ شارپ ِ قطرات باران بر پنجره ی اتوبوس رو شنیدیم و مو به تنمان سیخ که چه عرض کنم میخ شد! جالب اینجاس که من وقتی اومدم از اتوبوس پایین تازه فهمیدم که کلاه نداره کاپشنم و خیلی " ناراحن " شدم و  کلی هم خندیدیم چون رضا موهاشو امروز بصورت خروس جنگی وار سیخ کرده بود و کلی هم داشت از ویژگی های اتویی که به موهاش زده بود فک میزد و مسخرش میکرد...


اصولاً با این چاله چوله های شهر چه میکنید؟؟؟ من که دارم فوق العاده لذت می برم ازشون. بعضی هاشون انقدر عمیق و عریض هستن که باید قهرمان پرش چهارصد متر جهان باشی که ازشون بپری و بتونی عبور کنی! ... میخواستیم به سختی از چهارراه رد بشیم که یهو یه چراغ قرمز 120 ثانیه ای دلمون رو شاد کرد و بصورت دنده عقب مایکل جکسون خدابیامرز و با کلی حوصله و آرامش از خط عابر پیاده رد شدیم، البته رانندگان گرامی را بی نصیب نگذاشته و یه کدام از انگشت هایمان را به نشانه ی تقدیر و تشکر به آنها نشان دادیم.


توی وبلاگ یکی از دوستام که اینجا هم لینکه P-: خوندم که چرا وقتی بارون میاد چتر میگیریم و از این چیز قشنگ استفاده نمیبریم! منم در اینجا به پاسخ به اون پست استکباری D: عرض میکنم که وقتی از کنار یه مغازه ای رد شدی و خیلی خوشحال شدی که بالاش سقف داره و بارون نمیریزه روت، یهو یه قطره-از اون بزرگاش- میاد و میچکه پشت سرت و از یقه ی پیرهن و کاپشن و اینا عبور میکنه و میخوره به گردنت و همینجوری لیز میخوره تا پایین و اون موقع ست که از هرچی آب و بارون این چیزا عصبانی میشی ... گرچه شما که مقنعه داری راحتی ! D: 


تو تاکسی نشستم و نسبتاً هم سر و روم خشکه و کمی هم خرسندم از آرامشی که داخل تاکسی حکم فرماست! یه خانم کنار من نشسته جلو هم یه پیرمرد. راننده اومد که راه بیفته یه دفعه ضبطو روشن کرد و با ولوم 20 آهنگ حسین حسین حسین حسین گذاشته که یه یارو هم همش داره عربده میزنه توش ... بهش گفتم آقا لطفاً صداشو کم کن، گفت بابا عزاداریه امام حسینه دیگه مگه بده؟ ، گفتم آقا عزاداریو من چیکار دارم گوشم کر شد!!! خلاصه تا بیام به راننده تاکسیه و پیرمرده حالی کنم که صداشو کم کنن، تلفن خانومه زنگ خورد و راننده صدای ضفط (‌ ! ) بی صاحابشو کم کرد... یه ربع چرخیدیم که سکوت مطلق بود تو تاکسی و هرازچند گاهی سکوتش با صدای زنگ تلفن خانومه شکسته میشد ... اَه چقدر صحبت میکرد من فکم درد گرفته بود بجای اون زنه ... موضوعات مزخرفی هم میگفت یه چیزی تو مایه های دور کمر اقدس خانوم و مدل موی فخری خانوم 



پانوشت یک :ضدحاله که آدم یه باربنویسه و یهو دستش بخوره به backspace و برگرده صفحه قبل!

پانوشت دو :دارم کافی میخورم میگم " آه چه باران زیبایی... به درک که مردم خیس میشوند! " !

پانوشت سه : خیس خالی شدیم رضا میگه - موهام که خراب نشد حسین ؟؟؟؟ ... 

پانوشت چهار : شلوارم قشنگ شسته شد آخجون‌! ...

پانوشت پنج : راستی چرا تو صفحه ی نظرسنجی های من شرکت نمیکنید؟

پانوشت شش : نمیدونم شما دوستان وبلاگی کجا بودین و مشغول انجام چه کاری بودین وقتی که من داشتم زیر بارون خیس خالی میشدم و به عشق وبلاگم و نظرات شما و وبلاگ های با صفای شما توی راه کافی نت بودم ... قدر نوشته هامو بدونین که همش با عشقه X:


نمیدونم چی بنویسم واقعاً مطلبم نمیاد ! خیلی اتفاق ها داره دور و برم میفته و کلی سوژه برای نوشتن دارم ولی خب صرف نظر میکنم از این کار ... آدم که نباید همیشه یه چیزی بنویسه و مجبورم نیست که حرفی بزنه ... 

این هم سند آن !

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد به کلیسا رفت وبه کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدر است؟  کشیش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را از گمراهی رها سازد، آماده کرد!

یک تاکسی ایرانی!

 

این داغون ترین تاکسی ای بود که اونروز سوار شدم، بالابر ِ شیشه ش منو کشته! 

نمیدونم چطوری سالم به مقصد رسیدیم! - راه که میرفت تمام اجزاش میلرزید و صدا میداد!  

حیف که رانندش یهو اومد وگرنه از داشبورد و رادیوپخش باحالش هم یه عکس میگرفتم!