یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

یادداشت های سیاه

تناقضات مدرنیسم ارتجاعی !

موسیقی کلاسیک-شهرداد روحانی

این اولین پست من راجع به موسیقی کلاسیک هستش که موضوعش رو خیلی وقت پیش ایجاد کرده بودم ولی از اونجایی که وقت نکرده بودم و اندکی هم به WIDE بودن من اشاره داره، نتونستم توش مطالب خوب پست کنم. اول هم میخوام آهنگای کلاسیک ایرانی بزارم تا حالشو ببرید و استعدادای آهنگ سازای ایرانی رو هم ببینید(آهنگساز داریم تا آهنگسازااا ! منظورم کلاسیکه) ... آقای شهرداد روحانی، خیلی آهنگساز قابلیه و کاراش حرف نداره، اگه نمیدونستید بگم که آهنگ فیلم عملیات غیر ممکن که تام کروز بازی کرده توش رو ایشون ساخته و آهنگای معروف دیگه مثل رقص بهار ، افکار گذشته و ... رو ساختن که خیلی قشنگه و در حد مقایسه با کارای بزرگ موسیقیدانانی مثل موتزارت و بتهوون هست. زندگینامه ی این آهنگساز حرفه ای رو در ادامه ی مطلب میزارم تا بخونید و الان هم یک سری موسیقی از ایشون میزارم برای دانلود و گوش کردن. خیلی موسیقی های باحالیه طوریه که آدم از گوش کردنش خسته نمیشه، اساساً موسیقی های کلاسیک همینطورن چون دارای یک نظم خاص و بر اساس قواعد موسیقیایی ساخته شدن و در اونها سبک های فالش نمیبینیم، حتی موسیقیهای خواننده های پاپ اگه از این قواعد پیروی کنن هم کاراشون موندنی و قشنگ میشه مثل شادروان هایده، مهستی، و خواننده هایی مثل حمیرا که از خواننده های قدیم هستن و هنوز که هنوزه آهنگ هاشون رو وقتی گوش میکنیم برامون تازگی داره، من خیلی آهنگ گوش میدم تقریباً همه ی سبک ها رو گوش میدم از سنتی و فولکلور گرفته تا Heavy Metal و Indie Rock و رپ و ... ولی وقتی که موسیقی کلاسیک مخصوصاً کلاسیک غربی گوش میدم خیلی بهم آرامش میده و برام لذت بخشه... دیگه خیلی پرحرفی کردم اینم چندتا کار از آقای شهرداد روحانی :


Dance of Spring


فول آلبوم یا همون تمامی آهنگهاشون رو میتونید از اینجا دانلود کنید.



ادامه مطلب ...

کارتون کوتلاس کسی داره ؟

سلام ! 


خوبین دوستان عزیزم؟ اول از همه جا داره اینجا از نظرات بروبچه هایی که مارو تشویق به چرتنویسی میکنن تشکر کنم! سپس جا داره که از خودم بخاطر این چرت نویسی تشکر کنم ، دیگه جا نداره ... خب ... این چند صباحی ( درست نوشتم؟ ) که نیومدم وبلاگ مزخرفم رو به روز نکردم، رفته بودم خونه ی عمم اینا و کلی خوش گذشت ! پسر عمم مصطفی که عکاسه حرفه ای هستش و اصولاً تعریف از اون نباشه، فیلمساز حرفه ای هم هست، چندتا عکس از من گرفت بصورت آل پاچینو واارر! یعنی خودم دیدم گفتم این منم ؟، و از اونجایی که اینجانب بسیار خوش عکس بوده و  Brad Pitt پیش بنده باید لنگش را پهن کند، هول و هوشِ سی تا عکس گرفتم تا بالاخره سه چهارتا شو چاپ کنم قاب کنم حال کنم ! ... بعدازظهر هم با مهران - اون یکی پسر عمم - رفتیم حوزه ی هنری کلاس ( کلاسشو نمیگم تا مرموز و جیمز باندی بشه!‌ ) و کلی هم خرسند شدیم و بسی نشاط رفت ... الان نمیدونم چرا ولی الکی خوشم ... راستی درباره ی تورنتTorrent هم یه سری اطلاعات جمع کردم که به زوری مینویسم توی وبلاگم مطمئنم خیلی بدرد شما میخوره، کارتون کوتلاس رو هم بزودی پیدا میکنم توی اینترنت چون من اصولاً و فروعاً هر چیزی بخوام توی اینترنت پیدا میکنم از ( ببخشید ) شورت همسایمون تا اتوبوس دو طبقه همه رو سرچ میکنم. کارتون کوتلاس رو میبینم که خیلی ها یادشونه ... واقعاً هم کارتونه خفنگی بود نمیدونم چرا خیلی هوس کردم این کارتونو ببینم !؟ واقعاً خیلی دنبالشم...  خب ، یه قسمت هم توی وبلاگم گذاشتم که درباره ی من هستش و تعریف از خود نباشه خیلی خوبه ، حالا میخوام پستش کنم و کلاً میخوام این چند وقت حسابی وبلاگ رو آپدیت کنم و همینجا از دوستایی که واقعاً خوب مینویسن و وبلاگشون خیلی برام ارزش داره تشکر کنم و بگم که شرمنده که نمیتونم سر بزنم بعضی وقتا یا دیر میشه چون واقعاً سرم شلوغه و کارهای اضافی دارم حتی نمیتونم وبلاگم رو بروز کنم ... ولی توروخداااااااااا اگه کارتون کوتلاس رو دارید یا یه جایی پیدا کردید بهم بگید که من از نگرانی دربیام و مژدگانیه مزخرفی دریافت کنید. با سپاس از خودم که چرت نوشتم رو به پایان رسوندم و دیگر چرتی ندارم که بگم فعلاً ... گووودبای اند گوووودلاک 

نوستالژی کارتونی ( به سبک رون آراد!‌ )

 

دربه در دنبال کارتونش میگردم اگه پیداش کردین بهم برسونین ممنون 

به این مرد نگاه کنید، آیا این کارتون را میشناسید؟ 

جایزه ده میلیون دلار ، یک تماس کافیست ، کاملاً محرمانه ده میلیون دلار 

 0044-28298764523054


هیچی ندارم-نوشت ! ( مشتق مرکب )

وای که الان چه احساس خوبی دارم، مثل احساس کسی که تازه از دستشویی برگشته و از دنیا راضیه راضیه !  ... اصلاً آدم همینجوریه ، تنها کاری که بعد از انجام دادنش راضی هستی همین دستشویی کردن ( اصلاً هم نگلاب بروتون ) هستش ; حتی اگه توی شلوارت اینکارو بکنی! ...


چندوقت پیش رفتیم پیش آقای پدرام شانه ساز ، آهنگساز و خواننده ی خیلی خوبیه، منتها من نمیدونستم کلیپ و آلبوم و اینا ردیف کرده! خیلی خودمونی و ریلکس باهاش حرف زدم، البته من خودم شاخ عالمم! آدم خفنگ تر از من نیست توی این جهان  .... ولی بسی حال کردم با آقای شانه ساز، خیلی آدم خودمونی و خاکی ای هستش. عسل تو وبلاگ من انقدر نظر داد که به نیما سلام برسون و برو پیشش و اینا منم پیش نیما نرفتم که کرجه رفتم پیش پدرام جوون ! ... خب فکر کنم از شدت انحراف از بحث ترکیدم ... دوستای جدیدی به ریدر ( دنبال کنندگان مطالب ) وبلاگم اضافه شدن مثل نئو و نیلوفر و یک من و چند نفر از دوستان خوب دیگه ...


یک چرت هم براتون تعریف کنم، امروز شاید برم خونه ی پسر عمم که عکاسه، خیلی شاخه تو کارای فیلمسازی و اینا هم هست، قراره چندتا عکس خفن ازم بگیره ولی از اونجایی که شما همتون میدونید "به علت خوشگلی از دادن عکس معذوریم" حتی شما دوست عزیز... راستی فیلم آلیس در سرزمین عجایب که برای 2010 هستش رو الان چندوقته از شایان گرفتم ولی هنوز نتونستم نگاش کنم باید فیلم خفنی باشه... استایل این روزنوشت من : 



پانوشت یک : زارت

پانوشت دو : چرت نوشته های جدیدم داره آب میره چرا ؟

پانوشت سه : اصلاً به شما چه ربطی داره که من چه روزنوشتی مینویسم؟

پانوشت چهار: یادآوری کنم که اگه خوندی و نظر ندادی خر هستی ( بلانسبت شما )

پانوشت پنج : قضیه ی فیثاغوریث ( دقت کن FisaGHureyyss ) سوتی جدید ....


شایعه یک : این نوشته ممکن است ویروسی باشد

شایعه دو : این وبلاگ روزانه پنج میلیارد بازدید دارد

شایع سه : ممکن است کم کم پانوشت جای روزنوشت را بگیرد!




به به !

الان یکم حالم بهتر شده !  


حالا برای اینکه ثابت کنم چندتا دیگه اسمایلی در میکنم :                 


الانم چون زیاد اسمایلی مصرف کردم مست کردم و گوزمللغ شدم ! ...


              




پانوشت یک : حالم بد بود ، رجوع شود به این پست

پانوشت دو  : از نیلوفر , نئون نئو هم تشکر مکنم !






ناراحتم ...

خیلی اعصابم خورده ، اصلاً حال خوشی ندارم .. به ظاهر شاید تلخند بزنم ولی از درون بسی منفجرم ... حتی نمیخواستم این پست رو بنویسم... هم امروز هم دیروز روزای مزخرفی بودن برای من ... امیدوارم که تو زندگیتون خوش و شاد باشید... آدم صد میلیاردم پول داشته باشه ولی فکر و روانش راضی و شاد نباشه مفت نمی ارزه ... من که اینهمه بشاش ( بشاش نه هاااا بششاش ) بودم و پیش هرکی باهاش صحبت میکردم خوشش میومد و میخندید الان خودم زارتم غم سوز شده ( قضیه ی زارتِ غم سوزو بعداً میگم چیه ) و دیگه توی فکرم همش تصمیم به کارای احمقانه میاد ... میدونم که این غمم زودگذره ... چون شادی هم خودش زود گذره ، ولی وقتی توی غمی اصلاً فکر نمیکنی که تموم میشه و هر لحظه ناامیدتر میشی ، اما توی شادی آدم حتی نمیفهمه کی شب شد و کی صبح ... سرتونو دیگه درد نمیارم ... من برم پی بدبختیم ...



پانوشت یک :

حلول رمضان یا مریخ ؟؟؟

سلام!


خب اولاً که این وبلاگ نمیدونم به چه دلایلی داره به گاه-چرت-نوشت تبدیل میشه! خب شاید بخاطر اینکه بعضی روزا وقت پست مطلب ندارم یا اینکه دسترسی به اینترنت ندارم یا اینکه به WIDE بودن بنده مربوطه! کامپیوترم هم درست نشده هنوز و قرار داش سیا ( برادرم ) یا بقول بچه ها بیگ اسموک BIG SMOKE از گارانتی مادربورده مادرمرده رو بیاره و زارتی نصب کنیم روی کیس و درست بشه انشاالله ... خب بگذریم. ماه رمضان اومد. اونایی که روزه دارن خب ماشالله... چی بگم ؟ ... من روزه نیستم ، قبلاًها روزه میگرفتم ولی تازه یه چن سالیه که یکم مطالعه کردم و دانشمو درباره یه سری چیزایی که مربوط به دین و اندیشه و اینچیزاس یه خورده بیشتر کردم. اول بزار دلیل روزه نگرفتنمو بگم - با اینکه اصلاً نباید بگم چون به کسی ربطی نداره مسئله شخصی خودمه- خب ... شما که روزه ای من میام بگم چرا روزه گرفتی ؟؟؟ نه ... ولی یکی که روزه نمیگیره بهش میگن ( در بهترین حالت ) که چرا روزه نیستی ؟ حالا شلاق و بشین پاشوها و جریمه ی مالیش به کنار ... آزادی بیان و عمل اگه توی جامعه نیست حداقل من که میتونم توی خودم آزاد باشم و اونطوری که فکر میکنم رفتار کنم ... ماه مهمانی هم هی میگن ماه مهمانی ماه مهمانی ... چه مهمانی  چه کشکی ؟ ماهی که میای بیرون همه جا بسته ، همه جا سوت و کور و در و دیوار هم بنر زدن "رمضان الکریم" و روی همه ی مغازه های بسته هم نوشته حلیم عبید زاکان ! ... بخدا خودم دیدم توی تعویض روغنی زده بود حلیم عبید زاکان ... حالا یه جا عبید زاکان باشه ( چون مثلاً حلیم عبید زاکان معروفه ) دو جا باشه سه جا باشه ... نه اینکه همه ی حلیم پزی ها بیان بزنن حلیم عبید زاکان ... راستی با عرض معذرت باید اعلام کنم که یک عدد شورت بسیار برازنده خریدم که خیلی باحاله ... حالا دیگه توضیح نمیدم ( نه توروخدا توضیح بده ؟ ) ولی بدونین که خیلی باحاله ... یه چیزی خوندم توی اینترنت نمیدونم راسته یا دروغ ولی حالا امتحانش مجانیه، میگن که پنجم شهریور توی آسمون اگه ساعت 12.30 شب به بعد نگاه کنی مریخ رو میتونی ببینی با چشم غیر مسلح ! خیلی جالب میشه انگار که آسمون دوتا ماه داره یا یه چیزی توی این مایه ها ... حالا من اگه یادم رفت شما یادآوری کنید که من برم ببینم از دست ندم چون این اتفاق هر هزار و دویست سال یکبار میفته !!!! 




پانوشت یک : گاه-چرت-نوشت های یک ذهن خطرناک!!!

پانوشت دو  : پس این کامپیورته ما کی درست میشه ؟؟؟

پانوشت سه : ماه رمضان دوباره ...

پانوشت چهار: بفرما حیلیم عبید زاکان !

پانوشت پنج : پنج شهریور ساعت دوازده و نیم رصد مریخ از زمین با چشم معمولی...

پانوشت شش : دوشنبه هندم سه شده ... عمرن فهمیده باشی ...





سلام،وقت ذیغ است!

سلام بر بروبچه های گل گلاب علاف که میان این وبلاگ رو میخونن و بعضی ها هم که یخورده نامردن فقط میان نظر میدن میگن خوبه آفرین و بعضی از این ربات های بلانسبت بلانسبت احمق که فکر کردن من چیزی سرم نمیشه و میان میگن به به چه وبلاگ پرباری اگه میخوای سایتش کنی یا آمارت بره بالا بیا مثلاً فلان کارو بکن بسیار کارو بکن ... چندروزی زورنوشت ننوشتم بیکاز خسته ی راه بودم و تازه از سفر اکتشافی اقتصادی فرهنگی هنری ورزشی تفریحی سیب زمینی پیاز ... برگشته بودم ... حالا هم حرفی ، مزخرفی یا چرند خاصی ندارم که بخوام راجع بهش صحبت کنم. واقعاً اگه میشد کار با اف ال استودیو رو یاد میگرفتم خیلی خوب میشد اما افسوس که نشود! و یک دلیل هم هست که یاد نمیگیرم اونم خیلی ببخشیدا خیلی عذرمیخوام به WIDE بودن بنده اشاره داره ... راستی الان کافی نتم خونمون مهمون اومده فکر کنم خالم اینا اومدن الان تقریباً شلوغه، یادم رفت بگم خالم و شوهرخالم و امیرعلی لاتاری برنده شدن الان دارن کاراشونو راست و ریس میکنن که برن کالیفرنیا احتمالاً لانگ بیچ ، از شما چه پنهون وقتی گفت من دهنم همینجوری باز بود داشتم عین پشه نگاش میکردم و منی که از شازده حسین اون طرف تر نرفتم عین خیار اونجا داشتم به حرفاش گوش میکردم البته بگماااا من بسیار آگاهی و دانش از جهان دارم ( تعریف از خود باشه ) و زبان انگلیسیمم که در حد فلوئنت یا فارسی را پاس بداریم روان هستش...فقط اگه میشد این اسپانیایی رو هم ول نمیکردم ولی چیکار کنم که وقت ذیغ است و بدلیل اینکه از کلمه ی ذیغ خوشم میاد بازم میگم وقت ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ است ...


فعلاً گووووودبای!




پانوشت یک : سلام و احوالپرسیگاز ...

پانوشت دو : سیب زمینی پشندی ...

پانوشت سه : کاش من یٌخده اف ال بلد بودم...

پانوشت چهار : ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ ذیغ





سفرنامه ی حسین کرد شبستریِ بلاگر

سلام


رفتیم شمال خیلی حال داد جای همتون خالی. برای همتون هم سوغات آوردم آدرس پستی بدین من تقدیم کنم خدمتتون ! تو راه که داشتیم میرفتیم یه سری آهنگ دامبیلی دامبول گوش کردیم و فقط یه آهنگ بود که خیلی باهاش حال کردم اونم آهنگ باز منو کاشتی رفتی بود که چندین بار طی مسیر گوش کردیم و چون کلاً ذخیره آهنگامون کم بود چندتا آهنگ گلچین کرده بودیم گوش کردیم و البته بعلاوه آهنگ های شادروان آغاسی که اصلاً لازمه ی گوش ایرانیه !  ... کلاً 140 تا آهنگ داشتیم که از اینا 60 تاش مزخرفات بود ( از همونایی که خوانندش فلفل خورده یا تکستهای بی معنی میگه ) و 50تاش هم ماشینی و بهتره بگم سفری از لحاظ حال و هول نبود، 30تاش قشنگ بود که گوش میکردیم به عنوان پلی لیست یا فارسی را پاس بداریم، نمایه ی پخش، داشتیم و گوش میکردیم. خب راستی یادم رفت اعضای سفر رو معرفی کنم، پدر و مادر بنده، من و مسعود ( پسرعموم تقریباً 23 ساله ) هدف سفر هم عروسی یکی از آشنایان نسبتاً دور بود که بصورت شمالی فرم ( تاحالا رفتین ؟‌ ) و سلف سرویس تختی و سرباز و مختلط بود! خلاصه... از جاده ی جدید که رفتیم که دو جا هم عوارض میگرفتن یه جا سیصد و یه جای دیگه هم هزار و پانصد تومان و حسابی نقره داغ شدیم (!) ولی روی هم رفته هم جاده ی خوبی بود هم خلوت بود و کمتر توش تریلی و ترانزیت و کامیونت میدیدی و همین باعث شده بود که سرعت جاده زیاد بشه. از راننده ها که دیگه نگو! یه یارو با پیکان صد و هفتاد تا میرفت(!) کمری ( کَمَری نه کَمِری ) دویست تا پر کرده بود وقتی از کنار ما رد شد پراید ما خودشو جمع و جور کرد! حالا همه بصورت نیدفوراسپیدی میرفتناااا ولی همین که از دور یه پلیس میدیدن سریع حالت رو عوض میکردن و بصورت پیرمردای 90 ساله رانندگی میکردن هرکسی نمیدونست فکر میکرد اینا عروس دارن میبرن ! .... از رانندگی و اینا که بگذریم میرسیم به قسمت تصاویری که از سفر گرفتم همش توی ادامه مطلب هست، درواقع این اولین پست منه نه ببخشید اولین مزخرف منه که ادامه مطلب داره و خیلی هم زیاد هست و از الان بگم که اگه حوصله نداری نخون، یا حداقل صفحه رو ذخیره کن بعداً سر فرصت بخون. خب عکسارو که دیگه هیچی نمیگم چون همش سرسبز و خوش و خرمه و هرجا نگاه میکنی کوه و جنگلای خفن دور و برت رو پوشونده، یه مقدار عکس و فیلم هم توی دوربین هندی کمم هست که از پخش آنها بشدت معذوریم حتی شما چرندخوان عزیز ... رفتیم عروسی خیلی خوب بود بزن و برقص ، ارکسترش هم سه نفر بودن یکیشون که همش لبخونی میکرد یکیشون هم مال دوران پالئوزوئیک بود که از صداش چیزی نگم بهتره ... اونی هم که ارگ میزد که اصلاً لهجه ی فتیر رشتی داشت با اینکه اصلاً لب باز نکرد اما ارگ که میزد لهجه ی رشتیش تابلو بود (!) دماغ آه ه ه ... گنده و تو آفساید... شام هم زدیم ولی چون محیط سرباز بود هرچی پشه بود بالا سر ما بود و چندتاشون هم سقوط میکردن توی غذای ملت و میترکیدن ... اینجانب موفق شدم که تمام و کمال غذام رو بخورم ( خورشت گوشت بود نمیدونم چی بود ولی خیلی خوشمزه بود ) و یک عدد پشه هم به داخل بشقاب مبارکم سقوط آزاد نکنه و نوشابه ام هم سالم بمونه و راحت ... سرویس غذا بصورت سلف سرویس بود و تقریباً 5 سری آوردن همه یک و نیم دل سیر خوردن و بر پدر داماد لعنت  صلوات فرستادن و مبارک باد گفتن و یه سری هم پول ریختن به حساب عروس و داماد گرامی ... راستی عروس خیلی خوشکل بود یعنی واقعاً عروس بود. بعد از عروسی هم اومدیم به اشکور-رحیم آباد-سفیدآب-و بعدش هم روستای مادربزرگم (مادرمادرم) و در بالای کوه با هوای بشدت خنک خوابیدیم و صفایی کردیم آخه تو عروسی هوا شرجی بود و زرتمون غم سوز شده بود. صبحشم ساعت 8 چشامو باز کردم و ساعتو دیدم و زیر پنجره ای که خوابیدم با نمای کوه و سبز و جاده هاش و دوتا عقاب توی هوا و صدای یه موتورگازی از دور دست و بوی هیزم سوخته واقعاً لذت بردم و گفتم بابا ساعت تازه هشته باید الان بخوابم حالشو ببرم وگرنه برم شهر باید صبح با صدای نکره ی بروبچ دوره گرد از خواب بشم ... پس فرصت رو غنیمت شمردم و عین خیار ولو شدم توی رختخواب گرم و نرم و پتوی سنگین و خنکی که روح آدمو نوازش میداد،البته پتوءِ یه کم سنگین بود و من اون شب حس شب اول قبر بهم دست داد (!) و شاید بخاطر همین خیلی حال میداد تو هوای خنک و نسیموار اونجا اونطوری بخوابی ... خلاصه خوابیدم و ساعت یازده بیدار شدم و حسابی از خواب سیر و بقول معروف کیفور شده بودم و بلند شدم و صبحانه مشتی زدم بر بدن به لطف مادربزرگ گرامی و خاله هام که اونجا بودن و بعدش اومدم در یک اتاق تنها، درها و پنجره هارو باز کردم و بعد از 1 دقیقه اتاق مثل کولرگازی سرخود شد! خیلی خنک و توپ شده بود و اصلاً حس اینکه بیایم شمال گرمه و شرجیه و جهنمه نبود ... بعد با خودم گفتم که مدرنیته و نیچریته - الان میگن چقدر قلنبه سلنبه صحبت میکنه! - رو با هم قاطی کنم و سری بعد یک لپ تاپ متصل به اینترنت بیارم اینجا با سه چهار تا جعبه ی کافی میت و جلوی پنجره روبروی منظره ی نقاشی مانند کوه بهمراه نسیم خنک بشینم و وبلاگمو پست کنم تا همه لذت ببرن و چرت نوشت نباشه! ... بعد از ظهر هم رفتیم دریا و از طریق دریای خزر یه سر تا روسیه رفتم و با مدودوف چاخ سلامتی ای کردم و آلترناتیو ( هشدار ) بهش دادم که حواسش باشه دریای خزر یا همون کاسپین سی یا همون دریای مازندران همش برای ماست شما برو سیب زمینیتو بکارررر .... بعدش اومدیم لاهیجان و عجب هلوبازاری بود ( عاقلان دانند ) و مغازه ها بس شلوغ... از کنار پارک لاهیجان هم رد شدیم، یه شیرینی فروشی اونجا هست که زده کلوچه نوشین و بستنی هم داره... ملت صد متر صف وایساده بودن! بابا چه کاریه ؟؟؟ بخدا جاهای دیگه هم کلوچه دارن هم کوکی داغ ! حتماً باید کلاس و افه بزاری که من از این مغازه خرید کردم ؟!؟؟! ... بعدش به سمت خانه روانه شدیم و اتوبان قزوین رشت و رانندگان نیدفوراسپیدی و پلیس هم هیچ ، پدر بنده هم خیلی ریلکس 160 تا میرفت و اصلاً ککش هم نمیگزید ! آهنگ مهستی شادروان -نور به قبرش بباره- داشت پخش میشد و برای حسن ختام سفر بسیار عالی بود و هوای تاریک و از فرط خستگی خواب ... این بود سفرنامه ی حسین کرد شبستریِ چرت نویسِ بلاگرِ ذهن خطرناکی که براتون گفتم و امیدوارم که با دیدن عکسها در ادامه مطلب بیشتر لذت ببرید و سوغاتی هم دوباره میگم آدرس بدین براتون با لوفتانزا بیارم (!) ... گودبایتون فعلاً خدافظ که من خسته ی راهم و باید برم کپه ی مرگم را نیز بگذارم... فردا میام با چرندیات جدیدتر و سرحال تر ... 



پانوشت یک : خیلی خستم ... عکسارو یادتون نره ببینید ادامه مطلب ...

پانوشت دو : جیگر جون دیگه حوصله ی پانوشت ندارم میشه منو عفو کنی این سری ؟؟؟ ع




ادامه مطلب ...

چیز میز ...

سلام اینجا ستون آزادست و اینجانب ذهن خطرناک !


چند تا چیز تو دلم مونده بگم قبل از اینکه برم شمال عروسی !!!



من بعضی موقع ها - با دانش خدادادی که دارم! - میفهمم که یه عده میان و وبلاگ رو بازدید میکنن ولی نظر نمیدن و مطالب رو هم میخونن ... خیلی معذرت میخوام ولی هرکی که مطلب منو خونده باید نظر بده اگه مطلبو تا آخر خوندی نظر ندی خری! (دیدی چقدر مودبم) استایل : 




این فارسی وان قطع شد من اصلاً بخاطر سریالای زاقارتی که نشون میداد ناراحت نشدم فقط از این ناراحت شدم که سریال آشنایی با مادر خیلی قشنگ بود و من همه ی قسمت هاشو دنبال میکردم و خیلی هاشم ضبط کردم از ماهواره ... خیلی حیف شد حالا قراره یوتل ست رو منفجر کنیم ببینیم چی میشه ؟؟؟ استایل : 



دارم یه طرح یه خالکوبیه جدید رو یاد میگیرم که برای یکی بزنم زیاد هم سخت نیست کلیک کن ...

درکل با ماژیک مخصوصم میکشم و سوزن و اینا نیست ، ولی اگر هم بخواد با استیکر که یه کاغذ چسبی هست میزنم ( یه چیزی تو مایه های آدامس پولو اگه یادت باشه ؟؟؟ ) استایل : 




یکی دیگه هم اینکه من خیر سرم خیلی وقته که دات نت شده آدرس وبلاگم پس اگه زحمت نیست اونایی که منو لینک کردن آدرس منو به دات نت تغییر بدن خیلی ممنونم ... استایل : 





فعلاً امری فرمایشی ندارم و بسی هم - همینجوری الکی - خرسندیم ...






قر تو کمرم ویراژ میده نمیدونم ...

سلام عرض میکنم خدمت دوستان گل و گلاب خودم!


حالتون چطوره ؟ امیدوارم که خوب خوبِ منفجر باشید و خوشی و نشاط از تو همه سوراخای بدنتون - بغیر از اونجا - بزنه بیرون و لحظه های خوبی رو تا موقعی که این شب نوشت رو میخونید سپری کرده باشید ( آخه با خوندن نوشته های من حالتون بهم میخوره میدونم ). خب ، دیروز روزنوشت ننوشتم و خیلی هم ناراحت شدم ولی چیکار کنم که رفته بودم پیش حسن برای پاره ای از مسائل که به شما ربطی نداره و شب پیشش موندم و مجردی به تفریحات سالم پرداختیم، چون اساساً من نه اهل مشروبم و نه سیگار و نه حتی دختربازی ( این آخری رو شاید یکم باشم حالا کنتور که نمیندازه ، تازه مشروب خوردن هم اصلاً کار بدی نیست و من همینجا به همه ی مشروب خواران سلامی گرم عرض میکنم ولی سیگار لطفاً نکشید مگر اینکه دیگه آلفونسو کاپون یا همون آل کاپون باشید یا مثلاً شخصیت اصلیه فیلم پدرخوانده باشید!‌ ) نیستم. دیروز قبل از اینکه برم پیش حسن و شب رو با هم بگذرونیم غروب رفته بودم کلاس کاریکاتور - یادم رفته بود بهتون بگم که من کلاس کاریکاتور میرم - و کلی هم خندیدیم و کلی هم "من چقدر خوشبختم !" شد ... راستی یه چیز هم پاورقی بیام که اصلاً ربطی نداره ، من عاشق مافیا و کارای مافیایی و باندای تبهکار مافیایی و شخصیت پردازی مافیایی و زد و خوردهای مافیایی و استایل های مافیاییه ایتالیایی هستم ( بشمور چندتا مافیا شد ؟‌ ) و خیلی با آل کاپون حال میکنم.


امروز تنها اتفاق مهمی که میخواد بیفته اینه که الان برم زنگ بزنم به نیما ( کرج ) که قراره کارای مارو آماده کنه و ... راستی یادم رفت بگم !!! بگو چی ؟؟؟ نه بگو چی میخوام بگم ؟؟؟ اگه گفتی ؟؟؟ فردا میخوایم خانوادگی و با تنی چند از اقوام باحال و نیمه باحال و زاخار خودمون بریم شمال عروسیه حال و حول کنیم !!! حالا تولد تولد تولدت مبارک ... بنده هم اگر جوگیر بشم باید برم وسط یک رقص هلیکوپتری یا فارسی را پاس بداریم بالگردی برم ... رقص های ایرانی و قر و قمیش رو که صد در صد باید اجرا کرد و جزو واجباته ...


خلاصه اگه فردا تا پس فردا پست نکردم ناراحت نشید و برید خدا رو شکر کنید که چرندیات منو دو روز نمیخونید راحتید!!! 




پانوشت یک : من خیلی آدم مثبتی هستم!

پانوشت دو : همه چی داغونه من چقدر بدبختم تو به من ...

پانوشت سه : من گادفادر هستم مخلص خودمم هستم.

پانوشت چهار : آی تولد عروسی تولدت عروسی عروسی عروسی ...

پانوشت شش : فارسی وان هم معضلی شده برای جامعه ی ایرانی ...

پانوشت هفت : دقت کردی پانوشت پنج رو حذف کردم ؟؟؟؟





ملاقاتی در گلن Gelen پارک با تی ام (چه شود!)

سیلام و صد سیلام !


آقا امروز عجب روز خوبی بود ! انقدر خوب بوده که الان که ظهره دارم چرندیاتمو مینویسم و تا شب که دیگه چه شود !!! امروز ظهر   صبح که با صدای گوش خراش پروفایل میتینگه گوشی - وقتی که قیژ قیژ میکنه میدونی چجوریه که - از خواب بیدار شدم! حسن الاغ بود ( من چقدر مودبم ) قرار بود بریم یه سر بانک قسط و قرض و قوله و بند بساطه بدبختی رو پرداخت کنه و مثل همه ی آدمایی که میان بانک یه سری اعداد و ارقام بفرسته به اون و از این بگیره و چندتا کاغذ بازی و رسید پاره کردن و عابر بانکای خرابو که دیگه نگو ... به ساعت نگاه کردم تقریباً نه و پنج دقیقه بود، زود بیدار شدم، منظورم اینه که از جام بلند شدم و فرتی رفتم آبی به دست و صورت مبارکم زدم و صورت کریح خودم رو در آینه نظاره کردم و چندتا جوش جدید بودن که برام دست تکون میدادن ... صبحانه ای بس مفصل خوردم و با کمی شانه به زلفای سیم خارداری خود زدم و جستم از خانه بیرون ... البته توی زورنوشت قبلیم گفته بودم که تی ام رو میخوام ببینم بخاطر همون هم اول رفتم سمت بالا. تو راه بلوار که بودم میخواستم سریع برم بالا بخاطر همین تا اومدم دستمو تکون بدم مستقیم دیدم که توی یه شخصی مسافرکش نشستم! آخه اصلاً لازم نیست دست تکون بدی که ! من تاحالا چندبارم شده که داشتم از خیابون میرفتم  و رد میشدم یه دفعی با خیل عظیمی از مسافرکشان بسیار کریح الچهره مواجه شدم که با بوق های خودشون به زور میخواستن منو سوار کنن ! زوری که نمی شه ؟!؟!؟! ... یارو یه آهنگ هم گذاشته بود که صدای خواننده اصلاً توش گم بود فقط بیس آهنگ باندا رو جر داده بود !!! خواننده هم یه چرندیاتی رو تند و تند مثل اینکه فلفل خورده باشه تکرار میکرد ... بگذریم ... تی ام رو در منطقه ی گلن پارک Gelen park ( یه جور اسم رمزه که با رفقا برای اونجا انتخاب کردیم ) ملاقاتی کردم و چرت و چولا هایی گفتیم و بعد اومدم اونور که حسن وایساده بود و رفتیم پایین... رفتیم بانک و یه نیم ساعتی الاف شدیم اونجا و اومدیم دوباره بالا و من اومدم کافی نت و الان از کافی نت دارم مطلبمو درج میکنم ( درجو حال کردی؟ ) و خیلی هم خوشحالم از اینکه همه چی آرومه من چقدر خوشبختم تو به ... اه انقدر بدم میاد از این آهنگ با خواننده ی مزخرفش ... تا شب دوباره مزخرفات مینویسم. از دوستان هم ممنونم که میان خزعبلات منو میخونن و با نظرات بس گرم ، مارو دلخوش به نوشتن هرچه مزخرف تر میکنن ...



پانوشت یک : ملاقات با تی ام ...

پانوشت دو : قرض و قوله و حساب و بانک و وای سرم درد گرف ...

پانوشت سه : هلو باران !!! ( عاقلان دانند ... )

پانوشت چهار : فقط بخاطر تو پانوشت نوشتمااااا ... الان راضی شدی ؟؟؟





کادیلاک خریدن و دات نتی شدن !

سلام ! امروز عجب روز خوبی بود ! صبح با حسن کلی خندیدم سر یه سری از قضایا ... بعدشم رفتیم توی چندتا سایت از جمله سایت ایران ماشین و قیمتای چندتا کادیلاک سویل رو دیدم واقعاً ناامید شدیم چون قیمتا نسبتاً بالا بود ... بگذریم... ظهر هم جاتون خالی خرسی خوابیدم از 1 تا 6 اونم به طرز مالتی سنگین! اگه سیل هم میومد بازم از خواب بیدار نمیشدم! بعد بیدار شدم و قرار ملاقات با تی ام رو برای فردا گذاشتم و صبح قراره برم ببینمش. غروب هم یه زنگی زدم به نیما جان-یکی از رفقا تو کار دیجی ای هستش- و خیلی حال کردم چون چهارشنبه قراره بریم ببینیمش. راستی درگذشت آقای نوری رو تسلیت عرض میکنم خدمت جامعه ی هنری و خودم چونکه من خودمم جز جامعه هنری هستم با این خزعبلات و چرندیاتی که اینجا مینویسم و برنده شونصد جایزه ی گرمی Gerammy و سردمی هم هستم و خیلی مفتخرم از این بابت که هم وبلاگم پسوند دات نت داره و هم اینکه کلاس داره و هم من خیلی آدم شاخی هستم. اگه میشد این تبلیغات بلاگ اسکای رو هم یه جوری حذف کرد خیلی خوب میشد. خانم عسل خانم بهم گفت که حالا که وبلاگت خفنگ شده و دات نتی شدی واسه ما تاقچه بالا نذاری و از بالا عین مگس به ما نگاه نکنی ( البته یه جور دیگه گفته بود ولی من پیازداغشو سوزوندم) و منم گفتم نه بابا من اگه گوگل هم بشم ( چه خوش اشتها ) بازم پیش بچه ها کوچیکم و از این تیریپ معرفت های بیخودی و تعارف قزوینی ها ... حالا همین که وبلاگم یکم طرفدار پیدا کنه همتون رو کات میکنم حالا وایسا  ... فعلاً چرند دیگه ای ندارم که بگم یه قضیه هم دیشب برام پیش اومد از لحاظ تکنولوجیستی که اونو فردا براتون اعتراف میکنم ... راستی از این به بعد دیگه حوصله ی پانوشت نوشتن ندارم!







salam.azmobile minevisam

سیلام !


امرز درکل روز خوبی بود، چیز خاصی ندارم که از امروز بگم ... فقط اینکه امروز نصور یه سر اومد پیشم و یکم خندیدیم و دستش درد نکنه برام یه دامین خرید که الان دی ان اس هاشو -حوصله ندارم توضیح بدم چیه و بلدم نیستم!- تنظیم کرده و تا چندروز دیگه درست میشه اونوقت شما با آدرس Blacknotes.net میاین توی وبلاگم و مزخرفاتمو میخونید. قبلاً که با همین دامین فقط با پسوند blogsky.com میومدید الان با آدرس دات نت وبلاگ من هم میتونید بیاید مزخرفات منو بخونید و درکل فرق زیادی نکرده مزخرفات درواقع همون مزخرفاته فقط آدرس بلاگم رو شبیه سایت کردم که هم کلاس داره و هم راحته و سریعه و هم کلاس داره و هم اینکه به شما هیچ ربطی نداره چون وبلاگ خودمه هر غلطی که بخوام میکنم و اصلاً هم آدم انتقادپذیری نیستم... نه جدا از شوخی ... دست نصور درد نکنه البته عاشق چشم و ابروی-ابروهام پرپشته-من نیست که بیاد مجانی انجام بده! باید باهاش حساب کنم البته وضع مالیو ریالی من که تیلیته بدجوررر ... توی خرید شارژ ایرانسل موندم (!) و حالا تا انقلاب مهدی پول نصور جان رو میدم. فعلاً من برم شمام کمتر بیاین چرندیات منو بخونین بابا ! شاید بخوام دو کلام حرف خصوصی بنویسم برای عمم ! 




پانوشت یک : آخ جوووووووون وبلاگم دات نتی شد ! 

پانوشت دو : این رضا دوق قوز دهن مارو سرویس کرده بابا چی میخواد از جانه من ؟

پانوشت سه : تشکری از نصور ...

پانوشت چهار: چرندیات منو از این به بعد با آدرس دات نت بخوانید...

پانوشت پنج : یخ در بَشت ! سوتیه بسیار بجا و محبوب ...




شایعه ی یک : احتمال حمله ی نظامی اسراییل علیه ایران

شایعه ی دو : احتمال چنج شدن این نوشته تا شب

شایعه ی سه : من چرند مینویسم... (این اثبات شده)





من پرینتر HP INKJET میخوام !!!

سلام


یه مجسمه ی خیلی خوشگل بهم داده که خیلی باحاله ! یه زن و مردن که مرده کت و شلوار پوشیده با پاپیون و زنه هم از این لباسای مجلسی که خیلی هم پوشیده نیست (!‌) و پاهاش رو هم انداخته روی هم و سرش روی شونه ی مردس ... درکل چیز باحالیه زیاد نگاش میکنم، البته به پاهای لخت زنه بیشتر نگاه میکنم... چیه توقع داری به مرده نگاه کنم ؟؟؟ من که ... استغفراله ... خب بگذریم.

الانم که دارم مینویسم یه خالکوبی زدم روی بازوم، نمیدونم چرا ولی انگار معتاد شدم و وقتی هم که میرم حموم و بازومو تمیز میکنم بعد میام بیرون ویر ویرم میگیره که برم یه طرح دیگه بزنم. شایدم ضرر داشته باشه، یعنی البته که داره! ولی خب حالا بیا و منو قانع کن اگه تونستی  ... الانم سمج شدم توی گوگل میگردم ببینم از این پرینترایی که کاغذ های روغنی و چسبون با یه لایه ی پلاستیکی روش میتونم پیدا کنم، آخه کاغذی که باهاشون پرینت میگیری و میاد بیرون میشه استیکر و به قول خودمون کاغذ عکس برگردون و خیلی جالبه چون میتونم هر طرحی که دارم روش پیاده کنم و بچسبونم روی بدنم یا در یخچال ( اینجا کنایه از این بود که من هیچ فرقی با یخچال ندارم! ) ... خلاصه امروز رو هم سپری کردم بدون کیس عزیزم ... میدونم خیلی بده که کامپیوتر خونگیت که بیست و چهار ساعته باهاش ور میری از بازی و فیلم و آهنگ و ... داغون بشه ... البته برای من فقط پاورش سوخته ( خسته نباشی ) و چیز مهم دیگه نیست که اونم پنجشنبه ی هفته ی بعد از وارانتی میاد ... ای خدااااااا تا اون موقع حتماً از بی تکنولوجیستی میمیرم .

امروز غروب قبل از اینکه بیام اینجا کافی نت ( چون سیستم خونم فارت شده ) یه سر تو کانال ام بی سی تری MBC3 که همش برنامه کودک نشون میده، شرک دو رو برای بار پنج هزار و شونصد و هفتاد و اندی بار دیدم. تقریباً سیصد و هشتاد و یک بار کمتر از فیلم شعله که همتونم دیدینش ...

راستی دیروز یه لحظه ~ رو دیدم، دیدنش تقریباً پنج صدم ثانیه طول کشید. 



پانوشت یک : عجب روزی بود امروز ...

پانوشت دو : تا شب چرندیات منو دوباره بخونید ...

پانوشت سه : تا چرندیات بعدی خدانگهدار ...

پانوشت چهار: چرندیات جدید در راه است...

پانوشت پنش ( Painsh): اه حالم بهم خورد!





موهامو کوتاه کردم !

سلام بروبچ ! 

  

امروز صبح وقتی بیدارشدم و رفتم دستشویی که سر و صورتی آب بزنم با موهای السیخٌ والپریشان و چرب خودم روبرو شدم، یکم نگاه کردم بعد با شونه هی اینور اونورش کردم دیدم نه بابا اصلاً جای اصلاح نداره جدا از اون شونه هایی که شکستم حتی کاره ژل هم نبود ... چون اصولاً کله ی مبارک بنده به شکل زیبای بیضی میباشد موی بلند بهم نمیاد و تصمیم گرفتم که موهامو ( که دیگه شده بود پشم گوسفند! ) رو اصلاحاتی روش بکنم و حذب اصلاح طلب رو بیارم روی کار ... کاری که باید میکردم این بود که خودمو به نزدیکترین آرایشگاه برسونم ، سخت ترین قسمت کار این بود که از خونه تا آرایشگاه بصورت جیمزباندی - یا در عصر جدید ، تام کروزی- به سمت آرایشگاه فرار کنم با کمترین حد دید ممکن ولی ... توی خیابون که میرفتم ملت بودن که منو بدجوری می کوبیدن ، -سلام تارزان ... -چن سال نرفتی حموم؟ .... برادر هیپی خوبی ؟ و .... خلاصه هی تیکه مینداختن ... حالا آرایشگاه هم که رفتم یارو یه قیچی که میزد هی میگفت موهاتو کی شستی ؟ نمیدونم شامپوت چیه ؟ یکم دیگه وایمیستادم میگفت سایز کفش چنده غذای مورد علاقت چیه و با کی دوستی و ... کم کم داشت باورم میشد که موهام خیلی افتضاس یکم نگاه کردم توی آینه ی آرایشگاه دیدم خیلی هم افتضاح نیست ، حداقل فر یا وز نیست ! خدا رو شکر ... آرایشگره هی میگفت موهای این آقا رو میبینی خیلی نرمه ، حموم برو نمیدونم فلان کن بسیار کن ، منم یارو رو دیدم و پیش خودم گفتم موهای یارو که عند عندِ بدحالتی و وزوزیه صد رحمت به موهای خودم... خلاصه موهامو کوتاه کرد و عجب جیگری شدم ... کلاً موهای کوتاه خیلی بهم میاد... یه مطلبم هم خونده بودم که موهای کوتاه آدم رو سکسی نشون میده  

البته تعریف از خود نباشه ها ... البته فقط در مورد مرداس ... شایدم زنا نمیدونم ... خلاصه رفتم یه استحمامی هم کردم و الان شسته و رفته دارم اینجا مطلبمو پست میکنم، یه دونه تتو یا خالکوبی از همینایی که شکل عکس برگردونه زدم رو بازوم که عکس یه اژدها هستش با کلی شاخه و برگ و اینا ... درکل باحاله ...  تا شب شاید بازم چرندیات نوشتم و شما هم خوندید فعلاً برم. امروز قراره تی ام رو ببینم، شایدم نبینم ! به درک ... به دختر جماعت نباید رو داد اصلاً ... سریع قاتی میشن ... این یارو امیر هم مارو ضایع کرده هنوز که هنوزِ میگه استدیو تعمیر داره میشه نمیدونم فلان و بسیار میشه.  

 

 فعلاً تا چرندیات بعدی خدافظ ... جا داره اینجا تشکری از خدا بکنم که این موهای منو عین مزرعه ی بلال کاشته رو سرم ... بابا این چیه ؟ نا سلامتی تو خداییا، یکم خلاقیتی زیبایی چیزی ، بابا آنجلینا جولی رو هم تو آفریدی دیگه ؟ مگه نه ؟ ... یکمم منو شبیه جورج کلونی یا یه هنرپیشه میافریدی ولی منو افریدی بدون دو حرفه اولش (!) ... ولی دستت دردنکنه خدایی خوب شد شبیه اون و اون و اون -که نمیخوام نام ببرم- نیافریدی که همه مسخرم کنن و به ریشم (راستی ریشامم زدم ) بخندن ... امروز هم داش سیا از شمال اومد و کلی هم زیتون پرونده و کوچولو خریده ...

 

 

گدبایGedBye 

 

 

خرید جنسای نامرئی !

سلام 

 

دیروز رفتیم پاساژ که آقای حسن خان ( رفیق شفیق مثلاً ) لباس بخرند! از یه طرف از اینکه از دست این مولودی خون های عربده کش و بدتر از عذا خلاص میشدم واقعاْ خوشحال بودم از طرف دیگه از اینکه باید بریم دنبال لباس های خفنگ توی بوتیک هایی که قیمت خون باباشونو میگن نگران بودم. خلاصه ... رفتیم و طبق معمول همه جا شلوغ بود و ملت هم همه بیرون بودن فکر کنم اگه یه دزد همون روز دست رو هر خونه میزاشت خالی بود! توی راه که داشتیم میرفتیم همینجوری داشتم با حسن حرف میزدم درباره مسائل چرت و پرت حرف میزدیم از کمر باریک دخترای تو پیاده رو تا طرح جمع آوری اطلاعات اقتصادی خانوارها و این خزعبلات ... یه دونه کادیلاک سویل طلایی هم توی مسیر دیدم که پارک بود و واقعاً باحال بود حیف که توی راه سوار ماشین بودیم وگرنه میرفتم عین این ندید بدیدا یه عکسی چیزی باهاش میگرفتم! رفتیم و چندتا پاساژ سر زدیم مغازه های خفنگ و شیک و پیک با حداقل یکی دو فروشنده ی خانم ، بعد می پرسیدی قیمت این گونی چند میگفت قابل نداره 32000 تومن جنس اصل ترکه نمیدونم ممدگلزار اینجا لباس میخره سردار رادان شلوار برادرزاده ش رو اینجا خریده و ... تا شب برات فک میزد که بالاخره جنسو غالب کنه ... جالب اینجاس که همون لباس رو مغازه های دیگه که خیلی هم باکلاس مثلاً نبودن یا جاهای پرت شهرن با قیمت ارزونتر از اونا میفروختن و خیلی هم چٌسان فِسان نیستند و آدم تو مغازشون راحته نه مثل اون جینگولکی هایی که میری توی بوتیکش سه تا دختر وایسادن و بوی عطر زنانه ی محشری توی اتاقه و یه آهنگ لایت گذاشته و تا میای بپرسی این چند آب دهنت خشک میشه ... 

  

خلاصه ما لباس نخریده از خرید برگشتیم! آخه اونچیزی که مدنظر این حسن مشکل پسند بود نداشتن و ما هم دست از پا درازتر راهی خونه شدیم، تو راه برگشت رفتیم ساندویچی لاله ، با اینکه همبرگرهاش خوشمزه بود اما سرویس دهیش افتضاح بود ، سریع آماده شد ولی همین من رفتم بگم چیمیخوایم سریع نوشت و گفت چهارهزارتومن میشه ، منم گفتم باشه فرار که نمیکنم میخوایم بشینیم همینجا بخوریم، یارو هم خجالت کشید و هیچی نگفت. نون اضافه هم نداشت یه نون میزد! دستمال کاغذی هم روی میزاش نبود! از الان بگم هر ساندویچی ای که میخواین برین اگه دستمال کاغذی نداشت اصلاً پاتونو داخل نزارین. یعنی چی که نمیزان ؟ وظیفه شونه ... اونو خوردیم و رفتیم خونه ... منم شب که داشتم میخوابیدم به این فکر کردم که اون یارو فروشنده ای که بوتیک توی یه پاساژ خفن و زرق و برقی اجاره کرده خب حتماً باید یه گونی رو 40000 تومن بفروشه که اجاره ش دربیاد دیگه بدبخت تقصیری نداره ...

 

 

پانوشت یک: رفتیم خرید چه خریدی ! هیچی نخریدیم. 

پانوشت دو‌ : مغازه های شیک و خفن قیمت ها هم خفن تر !  

جک مربوط به قضیه : یه یارو میره ساندویچی میگه آقا همبرگرد (!‌) دارین ، طرف خندشو کنترل میکنه میگه معمولی یا مخصوص ؟ یارو میگه مخلوط (!) ... ( خیلی خنده دار بود خداییییش ) 

 

 

انصاف هم کمی خوبست ؟!

 

از آدم های بی ملاحظه ای که چهارتا اکو میزارن جلوی مغازه یا خونشون بعد صداشو تا آخر بلند میکنن انقدر بدم میاد که میخوام بزنم از وسط نصفشون کنم ... فکر میکنی چی گذاشتن ؟ صدای یه عربده کشِ مفت خور و لات و لوت نوکرصفت که داره با صدای نکرش گوش مردمو کر میکنه که امروز مثلاً نیمه شعبانه ...  

 

آخه اگه ارزش هم کلام شدنو داشتن بهش میرفتم با احترام میگفتم آقا اینی که گذاشتی صداشم زیاد کردی و کلی هم به خودت افتخار میکنی و ژست منتظر (!) گرفتی ، شاید یکی خوشش نیاد اینو گوش کنه ... شاید یکی مریض داشته باشه ، توی مغازه های زیر زمینِ توی بلوار که صداش کاملاً پخش میشه و آزار میده ، مغازه دارها هم که عاصین از دست اینا ، بعد اینا همه یه طرف اینکه نمیتونی زنگ بزنی 110 طرف دیگه ! به پلیس هم اگه بگی میگه جشن مذهبیه و دوست دارن میتونن برگزار کنن (!) ... تازه اگه یه فحشی بد و بیراهی بارت نکنه خوبه.. آخه لامصب یه چیزی هم نمیخونه که آدم بتونه گوش کنه ! عین خر عربده میزنه و با صدای نکره شعرای-توهین به شعر شد- صدتا یه غاز میخونه فکرم میکنه صداش خوبه !  آقای بی فرهنگ برو صداشو کم کن واسه خودت انقدر گوش کن تا پرده گوشت پاره بشه ... عربده هم باهاش بزن مثلآً 

 

 

 من وبلاگ نویسم میگیرن به جرم نشر اکاذیب و توهین به اعتقادات مردم و ... دار میزنن ! 

 

 

 

 

 

 

 

داستان - یک ایمیل از اون دنیا

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد: 


گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !! 

 

 

 

پانوشت یک : خوبه که کسی توی ایران ایمیل چک نمیکنه ! 

پانوشت دو : با اینکه هزاربار اینو شنیده بودم ولی بازم خیلی جالبه! 

پانوشت سه: من برم ایمیل بزنم ...